Love

Love, love, love—all the wretched cant of it, masking egotism, lust, masochism, fantasy under a mythology of sentimental postures, a welter of self-induced miseries and joys, blinding and masking the essential personalities in the frozen gestures of courtship

 

 

Wretched: unhappy or ill, appearing miserable or deprived, inadequate or of low quality

Cant: clichéd talk, hypocritical talk, jargon

Egotism: inflated sense of self-importance, preoccupation with sell, selfishness

Welter: confused mass

CourtShip: trying to gain somebody’s love, prelude to marriage

1-      هفته پیش فرصت شد بریم کبابی بناب تو سعادت آباد. با حامد رفتیم و دوری زدیم و کبابی خوردیم. جای همتون خالی بود. به قول عموم، چسبید!

2-      پنج شنبه می خواستم با JOY صحبت کنم. برا همین ساعت 8 که همه رفتن عروسی، من گرفتم خوابیدم و ساعت 5/12 بیدار شدم و تا اذان صبح اینترنت بازی کردم. JOY چند تا خبر خوب داشت برام و بعد از مدتها تونستم براش بخندم! همیشه می گه صورتت رو دوست دارم به شرطی که خندون باشه!! می گه:"GIVE ME A BIG SMILE, PLZ"

3-      بازی پرسپولیس و استقلال هم به سلامتی تموم شد. انصافا استقلال بهتر بازی کرد و حقش بود که ببره! دفاعهای استقلال واقعا عالی کار کردن. البته داوری زیاد خوب نبود. اقلا یه پنالتی به سود پرسپولیس گرفته نشد! از باخت پاس خیلی ناراحت شدم ولی از اینکه خداداد گل زد خوشحالم. امیدوارم خداداد به پرسپولیس هم گل بزنه!

4-      دیشب شب پایانی مراسم عروسی پسرخاله مهدی بود! همه رفتن و من هم که می خواستم بمونم خونه! عباس، از دوستای دوره دبیرستان که الان فوق لیسانس الکترونیک در علم و صنعت می خونه زنگ زد که بریم بیرون! قرار گذاشتیم تو میدون شهرری و رفتیم حرم. کلی خاطرات قدیمی رو زنده کردیم. در مورد معلمهای دوره دبیرستان هم حرف زدیم. عباس تعریف می کرد که رفته بود عروسی یکی از دوستاش و عروسی مختلط بوده و این بنده خدا رو مجبور کردن که برقصه! عباس رو تصور کردم در حال رقص! خیلی بامزه می شه!

5-      به علی دکانچی زنگ زدم. می گفت قبل از ازدواجش قصد داشته بره کانادا و اطلاعاتی در این زمینه داشت که به دردم خوردن! بعدش گفت معیارات رو بگو تا برات یه دختر خوب پیدا کنم! بهش گفتم: گشتیم، نبود، نگرد، نیست! خلاصه گفت حالا شما معیارات رو بگو ببینم چی کار می شه کرد! براش گفتم! گفت: لازمه که حتما باهام صحبت کنه و مخم رو بزنه! گفتم که نیازی به مخ زنی نیست! هر کاری کنی من همین چیزایی رو که گفتم می خوام! قراره امشب بهم زنگ بزنه!

6-      JOY رفت اوکلاهاما! یه مسافرت دو هفته ای. رفته پیش داداشش DORWIN. بهش گفتم که اگه اونجا می تونه باهام چت کنه، ایراد نداره بره! ولی اگه امکانش نیست، نباید بره! قول داد که حتما می تونه باهام صحبت کنه!

7-      هنوز حقوق نگرفته ام. این شرکت انتظار داره بدون هیچ درخواستی بشینیم براش کار کنیم. بهشون می گم چرا حقوق نمی دید! می گن پول پروژه رو نگرفتیم هنوز! به ما چه آخه! ما پولمون رو می خوایم! نکته در اینجاست که یه مقدار باهام رودروایسی دارن و می تونم بهشون فشار وارد کنم.

8-      رمان راز فال ورق نوشته "یوستین گوردر" رو بالاخره تموم کردم! چه رمان سخت و عجیبی بود. دو سه تا از جمله هاش رو برای عباس خوندم! کلی حال کرد. این رمان دیدی بهم داد که خیلی چیزا رو راحت می تونم زیر سئوال ببرم. کتاب بعدی که خواهم خوند "INTIMATE CONNECTION" اثر دیوید برنز خواهد بود. قراره آخر هفته به دستم برسه!

9-      سید خدمتش تموم شد! یعنی رفته پایان دوره. الان دیگه ارشد همه شدم! صبح که می آم، با یه غرور خاصی می گم که: سه ماه دیگه نبود؟! بعد از ماه شوال می رم پایان دوره.

10-   دیشب بابام بهم یه پیشنهادی داد. گفت که جدیدا با یه حاجی بازاری آشنا شده و باهاش در مورد من حرف زده! اون حاجی بازاری هم که دستی تو کار داره، گفته که اگه پسرت آدم قابل اعتمادی باشه می تونه بیاد پیش من کار کنه! ظاهرا گفته که با حقوقهای دولتی و این جور چیزا نمی شه به جایی رسید. بابام می گفت که قبول کرده که بعد از خدمتت بری پیشش و بری تو کار تجارت! صادقانه بهش گفتم که بدم نمی آد. ولی حتما باید خارج از ایران کار کنم. دوست دارم پولدار بشم ولی نه به قیمت از دست دادن آینده! مامانم می گفت اگه اینکارو بکنی می تونی با دختر یکی از این حاجی بازاری ها هم ازدواج کنی و .... گفتم که دختر حاجی بازاری به شرطی برای ازدواج مناسبه که معیارهای خواسته شده رو داشته باشه! و اینجا بود که مادرم یکی از اون ضرب المثلهای ترکی مشتی رو بهم گفت. تموم حرفش رو تو این ضرب المثل گفت! ضرب المثلهایی از مادرش به ارث برده که هر کدومشون به اندازه یک کتاب مفهوم دارن!

 

به راه پر ستاره می کشانی ام

فراتر از ستاره می نشانی ام

 

فروغ

 

موفق باشید.

 

 

1-      باز هم خوابهای عجیب غریب می بینم. دیشب خواب دیدم که برانکو ایوانکوویچ اومده ازم درباره بازیکنان تیم ملی نظر می خواد. تاکید کردم که حتما خداداد عزیزی رو به تیم ملی دعوت کنه. اون هم قول داد که این کارو بکنه!

2-      سه شنبه رفتم منزل حسن. پویان و پسرعمه هاش هم اومده بودن. کلی نشستیم چرت و پرت گفتیم و خندیدیم. ماشاء... تو یخچال حسن اینا همه چی پیدا می شه. کلی خوردیم و بحث کردیم. بیشتر بحثمون هم درباره اسلام و بعضی قوانین من درآوردی بود. بعدش هم بچه ها هر کدوم چند تا جک و خاطره بامزه تعریف کردن! یه جک جالب شنیدم که بد نیست اینجا بگم: ترکه می رسه به یکی، می پرسه، آقا قبله کدوم وره؟ یارو میگه اینور. می پرسه: خیلی مونده؟

عکسهای عروسی رو هم دیدیم. چقدر حسرت خوردم که زودتر نرفتم هدیه رو به حسن بدم! آخه ظاهرا اگه ده دقیقه زودتر می رفتیم، می تونستیم با دوستای شبنم هم آشنا بشیم! عکسهاشون رو که دیدم. دخترهای خوبی به نظر می رسن! البته مثل اینکه زیاد اهل علم نیستن! با حسن و شبنم کلی سر این مسئله شوخی کردیم. افشین هم ظاهرا به همین خاطر بود که هی اصرار می کرد زودتر بریم! روی پروژه هم کار کردیم. البته به زور! سر و صدا زیاد بود و قرار هم نبود که شام رو شبنم به تنهایی آماده کنه! در هر حال سر و ته قضیه رو هم آوردیم.

3-      سه شنبه شرکت خوارزمی هم رفتم. جلسه داشتیم درباره پروژه. به مدیر بخش فن آوری اطلاعات دوباره تسلیت گفتم و البته این دفعه سوتی ندادم.

4-      دیروز داشتم روی Crystal Report  کار می کردم. نتایج تقریبا خوبی هم گرفتم! امروز هم باید نهایی کنم و پرینت بگیرم!

5-      یه دختر خانمی هست که داره دنبال اطلاعات بنده می گرده! پریروز  با یکی از دوستام که کافی نت داره و از بچه های نیک روزگاره و البته زبان بسیار نیش زننده ای داره چت می کردم. اسمش مهدیه! ما بهش می گیم مهدی ابد...!!! وقتی باهات بخواد چت کنه اولین پیغامی که می ده اینه:" حسن آقا! باغیشلا! سن الان کی سن!؟" که البته این جمله ماجراها داره! خلاصه با این آقا مهدی چت می کردم که پرسید شخصی به این نام و نشان رو که می شناسی! گفتم بله! گفت چند روزه می آد اینجا و همش درباره تو می پرسه! تاکید کردم که در مورد من هیچ اطلاعاتی بهش نده! از قدیم گفتن: مردم رو برق می گیره، ما رو چراغ نفتی!

6-      دوستی دارم به اسم علی مغازه ای! بهش می گم علی دکانچی! چند روزی بود زنگ می زدم بهش، ولی نه خونه بود و نه به موبایلش جواب می داد. اون شب که پیش حسن اینا بودم، بالاخره تونستم باهاش صحبت کنم. قراره به زودی منتقل بشن تهران! چون خانمش هم درسش تموم شده! علی دکانچی همیشه بوی ناهار می ده! یادمه یه سری رفته بودم خونشون. خانمش هم از دوستای دانشگاهمونه. 2 روز پیششون بودم. البته با چند تا از بچه ها رفته بودیم. روز آخر بعد از ناهار به شوخی به خانمش گفتم که شما هنوز بلد نیستید غذا بپزید! بدترین شوخی ممکن بود! ایشون هم کلی ناراحت شد. به زور تونستم از دلشون در بیارم که بابا جون شوخی کردم! ولی انصافا غذاشون خیلی خوشمزه بود. فقط یه بدی داشت! خیلی خیلی زیاد بود.

7-      پدر بزرگم (خدا رحمتش کنه!) خیلی آدم منظم و مرتبی بود. سال 1377 بود که من هنوز دانشگاه بودم که در تاریخ 17 بهمن فوت کرد! خیلی دلم می خواست قبل از مرگش ببینمش. داداشم رفته بود و تو مراسمش هم شرکت کرده بود. موقعی که فوت کرد، از من دلخور بود. دلخوریش هم به خاطر اتفاقاتی بود که در مراسم نامزدی عموی بنده افتاد. یه خاطره دارم ازش! البته خاطره که زیاده ولی بد نیست این یه دونه رو بگم. سال پنجم ابتدایی بودم و هنوز تهران نیومده بودیم. برای مسابقات استانی کتابخوانی انتخاب شده بودم. قرار بود مسابقه نهایی در تبریز برگزار بشه. تا اون موقع تبریز رو ندیده بودم. پدربزرگم بهم گفت که وقتی رفتی اونجا، سرت رو بلند نکن. ساختمانهای بلند زیادی داره که اگه بخوای بهشون نگاه کنی حواست پرت می شه! ولی گفت که موقع برگشتن می تونم به ساختمانها نگاه کنم. یادمه رفتم تبریز و سرم کاملا پایین بود. حتی یک درجه هم سرم رو بلند نکردم ولی موقع برگشتن یک درجه هم سرم رو پایین نیاوردم! ساختمان بلند ندیده بودیم که! تو اون مسابقات نفر اول شدم!!تنها افتخار استانی بنده! همیشه به پدر و عموهام می گم که شما همه چی از پدربزرگ به ارث بردید به جز نظم و سلیقه! فکر می کنم خودم هم مثل عموها و پدرم باشم! پدربزرگم آسم داشت. خدا رحمتش کنه! به من هم می گفت: چلگناتور!!

8-      داشتم به خدمت فکر می کردم. فرصت واقعا خوبیه برای مطالعه. هر روز 4 تا روزنامه می خونم. کتاب می خونم. موسیقی گوش می دم! ناهار هم که بهمون می دن! کامپیوتر هم که دارم! پس چرا ناراضیم؟ می گن: اگه تیمسار هم باشی، چون وظیفه ای، سخته!!

9-      دیشب باز هم عروسی دعوت بودیم. عروسی پسرخاله مهدی. طبق معمول نرفتم. زنگ زدم به حامد که بیاد یه کم کارامون رو راست و ریست کنیم. حدس می زدم 1 ساعت بیشتر طول نکشه ولی اقلا 4 ساعت طول کشید. تازه به زور حامد رو راضی کردم که بره! ساعت 1 بود که کارامون تموم شد! حامد هم عادت نداره شب جایی بمونه! الان خیلی خوابم می آد. کلا 3 ساعت خوابیدم دیشب.

10-   دنبال پروژه می گردم! هر کی سراغ داره خبرم کنه! بانکهای اطلاعاتی تحت وب، برنامه های کاربردی، طراحی وب سایت و هر چیز دیگه که توش پول باشه!

11-   از بوی سیگار بسیار بدم می آد! صبحها که تو میرداماد از ایستگاه مترو می زنم بیرون، بوی سیگار بدترین عذابیه که می شه به من تحمیل کرد! نمی فهمم اینایی که دو قدم از ایستگاه بیرون نیومده سیگارشون رو روشن می کنن، چه جوری زنده ان! دلم می خواد سیگار رو از دستشون بگیرم بزنم تو سرشون! آخه مثلا می گن در محفل عمومی سیگار نکشید! البته این در مقابل راننده هایی که آشغال رو وسط خیابون می ریزن قابل تحمل تره! واقعا ماها کی می خواهیم یاد بگیریم که به آزادی های دیگران احترام بذاریم و .... دختری که من برای ازدواج انتخاب خواهم کرد باید تو خانوادشون سیگاری نداشته باشه! البته این یکی از شرایط عادی و ساده اشه!

 

چند جمله هم از کتابی که دارم می خونم!

اگر خدا واقعا وجود دارد، در بازی قایم موشک با آفریده هایش بسیار هوشمند است.

شاید پس از دیدن آنچه خلق کرده، ترسیده و از همه چیز دوری گزیده است. می دانی، به آسانی نمی توان گفت که از میان خدا و آدم، کدامیک بیشتر ترسیده اند. به گمان من، چنین آفرینشی هر دو طرف را می ترساند. البته قبول دارم که او پیش از آنکه برود می توانست دست کم پای شاهکار خود را امضا کند.

اگر مغز ما آنقدر ساده بود که می توانستیم آن را درک کنیم، آن قدر احمق می بودیم که به هیج وجه نمی توانستیم آن را درک کنیم.

 

موفق باشید. 

 

1- دیشب خواب خیلی عجیبی دیدم. در مورد انرژی اتمی، اسرائیل، سیل، تصادف و ... بود. اولش این شکلی بود که با یه پسر 26 ساله ایرانی به اسم سپهر که در سازمان انرژی اتمی اسراییل دارای منزلت بالایی بود، در اینترنت آشنا شدم. یه پسر لاغر و سبزه با قد نسبتا بلند که خنده های مرموزی داشت. سپهر تعریف می کرد که وقتی بچه بود، پدرش رو از دست می ده و بی سرپرست می شه! تحصیلاتش رو به سختی ادامه می ده و در کنکور در کاردانی یه رشته مهندسی موفق به قبولی می شه! کلا استعداد خوبی در این درسها نداشته و می ره خارج از کشور. البته نحوه رفتنش به خارج رو که داشت تعریف می کرد، سیلی به پا شد و شهر پر از آب شد! بعد همه ماشینها رفتن تو همدیگه و یه هواپیما (چه جوری تو اون سیل و همهمه پیداش شد، نمی دونم!) اومد بالای سرمون که سپهر رو ببره! سپهر پرید و با هواپیما رفت ولی چیزی نگذشته بود که هواپیما سقوط کرد تو آب! خیلی عجیب بود!

ولی بعد از یه مدت دیدم که دوباره نشستم پشت کامپیوتر و با سپهر که الان تو اسراییله صحبت می کنم! نفهمیدم چطوری از اون مخمصه در رفته بود.

تعبیر این خواب چیه!؟ کسی چیزی می دونه!؟

 

2- فکر می کنم این خواب بی ارتباط به کتابی که دارم می خونم نباشه! رمان "راز فال ورق" نوشته یوستین گوردر که توش اتفاقات عجیبی می افته! تا حالا 160 صفحه اش رو خوندم و بعضی جاهاش گیج کننده اس! شاید به این خاطر که این اولین رمانیه که تو عمرم می خونم.

 

3- تو این دو سه روز اخیر، با JOY کلی صحبت کردم. حالم بهتر شده و روحیاتم هم همچنین. دیشب که داشتم پیاده می رفتم طرف خونه، هی به خودم می گفتم: I am Happy, I am Happy, …

 

4- امشب می رم پیش حسن. کلی بحثها هست که باید در موردشون صحبت کنیم. در مورد پروژه های جدید، سئوالهای من، پیگیری مسئله دکتر محسن زاده، وضعیت کار و صحبتهای انجام شده با JOY و خیلی چیزای دیگه! یکی از دوستامون هم برای حسن یه هدیه گرفته ناز! می خوام برم ببینمش. اگه گفتین چیه!؟ مجموعه کتابهای MCAD.NET. اگه خوشم بیاد می رم می خرم!

 

5- شیرین عبادی برنده جایزه صلح نوبل شد. دیروز به چند نفر تبریک گفتم ولی اصلا نمی دونستن شیرین عبادی کیه! والا چی بگم دیگه! حالا شما بگید حق ما بیشتر از اینه؟؟

 

6- امان از دست این آدمهای بیسواد که فقط بلدتد بلغور کنن! دیروز تو شرکت یه مبحثی بود در مورد بانک اطلاعاتی و ... سئوال که مطرح شد، من جوابی نداشتم و گفتم بلد نیستم. جلسه با حضور دو سه تا مهندس نرم افزار از یه شرکت معتبر ایرانی انجام می گرفت. دیدم که کسی جواب سئوال رو نمی دونه ولی برای خالی نبودن عریضه هر کس یه چیزی می گه! یه ساعت بر روی چیزی که هیچ کدوم نمی دونستن چیه بحث کردن و در نهایت جمع بندی کردن و همه خوشحال و راضی! در حالیکه نه کسی فهمید سئوال چیه و نه کسی فهمید جواب درست چیه!  آقا جون، بلد نیستی بگو بلد نیستم دیگه! مگه چیزی ازت کم می شه!؟

 

7- دیروز زنگ زدم به مدیر بخش نرم افزار. جدیدا در سوگ از دست دادن پدرش عزاداره! اول بهش تسلیت گفتم و بعدش دوباره خواستم پاچه خواری رو به حد اعلا برسونم، سوتی دادم در حد اینکه "ببخشید که مرد!" البته دقیقا این جمله رو نگفتم ولی چیزی تو این مایه ها بود. اون هم به روم نیاورد.

 

8- تو محل خدمت در وضعیت قرمز هستیم. این 3 ماه آخر داره واسمون زهر می شه! می گن که باید هر روز تا 6 بمونید. از سه روز پیش که این دستور اومده، هر روز به یه طریقی در رفتیم ولی خدا به خیر کنه بقیه اش رو! دیروز صبح که رسیدم موسسه، نگهبانی گفت که شما چرا دیروز ساعت 2 رفتید!؟ گفتم برای اینکه کار داشتم! گفت: مگه دستور نیومده تا 6 بمونید! گفتم چرا که نه! ولی سخت نگیر. لحن صداش عوض شد و شروع کرد از موضع بالاتر حرف زدن! من هم یه عادت بد یا خوب دارم و اون اینکه از دستور گرفتن شدیدا بدم می آد. با عصبانیت بهش گفتم: عزیز جان وظیفه شما اینه که کارت بزنی و گاهی وقتها اگه دوست داشتی سلام و احوالپرسی کنی! به شما ربطی نداره که من رفتم یا نرفتم! و بحث بالا گرفت! کارت رو انداختم جلوش و گفتم وظیفت رو انجام بده! گفت من کارت نمی زنم! من هم گفتم: کاری کنم که همیشه کارت منو تو جیبت داشته باشی و به جای من کارت بزنی و راه افتادم! بیچاره کم آورد و گفت کارتت رو بده! اومدم بهش با مهربونی گفتم که درسته سن شما بیشتره ولی یادت باشه که من روحیاتم این شکلیه! دوست ندارم کسی بهم دستور بده! شما هم بهتره کار خودت رو بکنی و کاریت نباشه!

 

9- دیروز ما رو فرستادن کرج، آماد و پشتیبانی ناجا که شماره سریال سیستمها رو برداریم. خوب شد. چون تونستم تو راه کلی کتاب بخونم و موقع برگشتن هم که خوابیدم!

 

10- دیروز به شدت احساس تشنگی می کردم. تا رسیدم خونه 2 پارچ آب خوردم! شاید زیادی حرص خورده بودم! واقعا عجب نعمتیه این آب!

 

یه جمله جالب: خداوند در عرش اعلی نشسته و می خندد، چون مردم به او اعتقاد ندارند.

یکی دیگه: زندگی بخت آزمایی بزرگی است که در آن فقط بلیط های برنده را می توان دید!

 

 

اگر اینجا بودی!!

دیگر هر شب که چشم پنجره بسته می شود، همنشین صحرا نخواهم شد. می دانم روزگار آینه را محتاج خاکستر می کند. در ته خیالم باران چه غریبانه می بارد.
خلوتی می خواهم که ناله روحم را در آن چال کنم. اگر اینجا بودی می دیدی که تا نیمه های پنجره بوی باران می آید!!!

این مطلب رو قبلا هم نوشته بودم!

Anilar

Bu aksam icimde huzun var

Gozumde canlandi anilar

Aglamak istiyorum, hay kirmak istiyorum

Bu aksam icimde huzun var

Sensiz gecmiyor bu aksamlar

Gonlumde dinmiyor arzilar

Kavosmak istiyorum

Sarilmac istiyorum

Bak bizi bakliyur anilar

Anilar Anilar

Simdi gozumde canlandilar

Anilar Anilar

Beni bu aksam aglatdilar

Benden uzac durma ne olur

Bu kalbi sensiz tasiyamam

Artik benim olmasan bile

Seni gormeden yasayamam

Yuzuni gormeliyim, sesini duymaliyim

Anilar yasamaliyim

Anilar Anilar

Simdi gozumde canlandilar

Anilar Anilar

Beni bu aksam aglatdilar

 

چهارشنبه گذشته!
صبح که رفتم ایستگاه مترو خیلی شلوغ بود. برا همین پیش خودم گفتم که امروز هم صندلی گیرمون نمی آد بشینیم. چون تا درا باز می شه، همه حمله می کنن و در یه چشم به هم زدن همه صندلیها پر می شه! حالا تو هم اگه بخوای اینکارو بکنی، بعد از اینکه نشستی، نگاهت که بیافته به نگاه روبروییت، خجالت می کشی. برا همین من آرام و راحت و آخر از همه سوار می شم که از این خجالتها نکشم. ولی امروز نمی دونم چی شد که بعد از اینکه همه نشستن برا من هم یه جای خالی موند. نشستم. کتاب مرد نخستین، زندگی نامه داستانی دکتر حسابی رو شروع کردم. هر چه می خوندم، بیشتر جذب کتاب می شدم. دکتر حسابی واقعا نعمت بزرگی برای کشور ما بود و چه بسا دکتر حسابی های دیگری در گوشه و کنار دنیا داریم که به جبر زمان در کشور خود نیستند.

تا برسم به ایستگاه میرداماد، تقریبا کتاب تموم شده بود. داشتم پیاده به طرف موسسه می رفتم و کتاب رو هم می خوندم. بالاخره کتاب رو قبل از اینکه به موسسه برسم تموم کردم. تو راه که داشتم می رفتم به طرف موسسه، چند تا دختر خانم دانشجو هم بودند که با دیدن من در حال راه رفتن و کتاب خوندن چند تا تیکه بارم کردن. ولی من باید کتاب رو تموم می کردم.

تو موسسه هم کتاب می خوندم. بیشتر شعرهایی که تا حالا نخونده بودم. کتاب "بارانی باید..." مجموعه شعرهای چند شاعر ترجمه دکتر مقصودی. بعد از ظهر هم که رفتم شرکت. قرار بود در مورد پروژه جلسه داشته باشیم که به علت عدم حضور بچه ها جلسه برگزار نشد. منتظر بچه ها بودم. رفتم تو اتاقهای چت و اتاق English Talk. شنیده بودم که آدمهای درست حسابی اونجا می رن! محیط نشون می داد که پر بیراه نمی گن. همه یا می آن تمرین انگلیسی کنن و یا می آن توانایی هاشون رو نشون بدن. دخترها هم می آن که شاید فرد ایده آلشون رو پیدا کنن. پسرها هم که هر چه پیش آید خوش آید. با سه نفر صحبت کردم. اولی یه آقای 25 ساله بود که برنامه نویسی دلفی کار می کرد. می گفت 450 هزار تومان حقوق می گیره. فهمیدم که جاهایی هستن که انقدر هم حقوق بدن! جالبه که اون بنده خدا خیلی چیزها رو بلد نبود! از MIDAS، CORBA، Kylix، WebSnap و خیلی چیزای دیگه اطلاعی نداشت.

دومی یه خانم 27 ساله فیلیپینی سرخورده از عشق بود. کلی براش شعرهای ایرانی ترجمه کردم. دانشجوی ادبیات زبان انگلیسی بود و خیلی از شعرایی که ترجمه کردم خوشش اومد. می گفت اون دوستش که دیگه کنارش نیست، یه برنامه نویس بود. خیلی اهل مسافرت بود و تازه از هنگ کنگ برگشته بود و می خواست بره اروپا.

سومی هم دختر خانمی بود ایرانی که نامزدش رفته بود آلمان. می گفت دلش براش تنگ شده و از این حرفا. از هر سه تاییشون پرسیدم که چند وقت به چند وقت به اینجا سر می زنن و گفتن که معمولا سر می زنن.

عصر، زود رفتم طرف خونه. کارت ورودم هم چون مونده بود بغل موبایل، خراب شده بود. دادم دوباره شارژ بشه. مراسم حنابندون پسرداییم بود. خواهرم زنگ زد که بیا خونه دایی. من هم از روی اجبار و با اینکه سر و وضع درست حسابی نداشتم، رفتم. البته اول رفتم انقلاب تا کتاب بخرم. کلی گشتم ولی کتابهای نادر ابراهیمی کمیاب بودن. بعضی جاها هم داشتن ولی کتاب "بار دیگر شهری که دوست می داشتم" پیدا نشد. گفتن که برم انتشارات اختران و ققنوس. گفتم برم اختران و بعد اگه نشد می رم ققنوس. انتشارات اختران خیلی کتاب داشت ولی این یه دونه رو که من می خواستم نداشت. دیگه باید می رفتم ققنوس. اونجا هم گفتند که تموم شده. داشتم برمی گشتم که یکیشون صدا زد و گفت یه دونه مونده! مثل اینکه قسمت بود از انتشارات ققنوس بخریم. تو راه خوندمش و غم نهفته در تک تک جملاتش را درک کردم. رفتم عروسی. مراسم خسته کننده و سردردآوری بود. من که همش بیرون بودم. سریع هم برگشتم خونه. کامپیوتر رو روشن کردم و یه فیلم از اولین گروه زائران ایرانی کربلا رو که تازه به دستم رسیده بود دیدم. دروغ نگم، یه کم هم گریه کردم. بعدش هم نماز و خواب.