پنج شنبه

تورا راندم

 ولی مگو بامن

 که هرگز معنی عشق ومحبت را نمیدانم

که درچشمانت معنی غم ودردت نمیخوانم

درون سینه ام دل ناله میزد باز کن از پای زنجیرم

که بگریزم به دامانش بیاویزم

به او بااشک خون گویم

مرو من بی تو می میرم

ولی من درمیان هاهای گریه

خندیدم

که تو هرگز ندانی بی تو یک تک شاخه عریان پاییزم

دگر از غصه لبریزم

توای تنها امیدم

بی من از کوچه ها بگذر

مرا یکدم به یاد آور

به یاد آور که اکنون بی تو خاموشم

زخاطرها فراموشم

 

1- این شعر رو تو وبلاگ نوشین خوندم، خوشم اومد. بد ندیدم اینجا بنویسم که شما هم بخونید. البته با کسب اجازه از نوشین خانم عزیز!

2- دیروز رفته بودم دکتر. دکتر منو می شناخت! کلی تعجب کردم. می دونست قبلا کجا کار می کردم و الان چیکار می کنم. خلاصه دردم رو گفتم و یه استراحت سه روزه ازش گرفتم. امروز رو کاملا خواب بودم. البته دیشب تا ساعت 3 بیدار بودم و چت می کردم. با Joy چت کردم و با چند نفر دیگه! یه پسره هم بهم پیغام می داد که بیا چت کنیم. فکر می کرد دخترم!!

امروز ساعت چهار و نیم عصر از خواب بیدار شدم و به زور تونستم نمازم رو بخونم. هنوز هم سرفه می کنم و حالم زیاد خوب نیست. داروهام رو هم نگرفته بودم. الان رفتم گرفتم. بر بوی پسته اومده بودم و بر شکر اوفتادم. یعنی رفتم دارو بگیرم، محلول ضد جوش، شامپوی خارجی، صابون، مسواک، خمیر دندان، شیرینی، پفک، زولبیا و صد تا چیز دیگه گرفتم. شانس آوردم کیفم پیشم بود! نمی دونم چرا وقتی می رم یه چیزی بخرم، صد تا چیز دیگه هم می خرم!

3- داشتم با یکی از دوستام تو محل خدمت حرف می زدم. از نظر مالی وضعشون خیلی خوبه! هر روز با یه ماشین می آد! یه روز با سیلو، یه روز با پراید، یه روز با سمند و ... بهم می گه زندگی ما با هم فرقی نداره! جالبه که خرج سالانه استخرش از خرج سالانه خورد و خوراک و زندگی من بیشتره! بگذریم! می گفت می خواد ازدواج کنه! برام جالب بود ببینم معیارهای چنین فردی برای ازدواج چیه! ازش پرسیدم. گفت دو تا چیز براش مهمه! اول اینکه تفاهم داشته باشن، یعنی می گفت منو بفهمه! و دومیش اینکه دوستم داشته باشه! ازش پرسیدم تحصیلات و این جور چیزا برات مهم نیست! می گفت که کسی که تحصیل کرده نباشه که نمی تونه منو بفهمه و بعد از یه مقدار پرس و جو فهمیدم که معیارهاش با معیارها ی من تقریبا یکیه ولی نوع بیان کردنش بهتره! تصمیم گرفتم از این به بعد فعلا این دو تا معیار رو داشته باشم تا ببینم چی می شه!

4- جوونهای ایرانی خیلی باحالن! دختراش می گن که پسرها فلانند و بیسار و پسرها می گن که دخترها فلانند و بیسار. مسئله اینه که همه فلانند و بیسار ولی هر کسی خودش رو خوب می دونه و مبرا از همه چیز. در حالی که اگه یه کم صادق باشیم و رو راست، می بینیم که هممون سر و ته یه کرباسیم.

خیلی ها تو همین روابط وبلاگی با هم دوست می شن و بعد از یه مدت از همدیگه متنفر می شن! البته گاهی وقتها تنفر به خاطر انتظارات بیش از حد به وجود می آد! البته چون من خیلی خوبم!!! این حرفا در مورد من صادق نیست. ولی انصافا به ندرت از کسی نفرت پیدا می کنم. تو عمرم یادم نمی آد از کسی نفرت داشته باشم، مگر کسانی که به نوعی باعث عقب ماندگیم بشن! مثل تمام کسانی که نقشی در سرباز شدنم داشتن، کسانی که مملکت رو به گند کشیدن، کسانی که در لباس پیغمبر دروغ می گن و ...

و از هر کسی که بتونه بهم چیزی یاد بده بسیار خوشم می آد.

5- تو این چند روز که خونه بودم، دو سه باری رفتم چت کنم. اتاقهایی هم که انتخاب کردم اتاقهای خوبی بودن. رفتم تو اتاق 30 سال به بالاها! اولین سئوالی که می کنن اینه که چند سالته و وقتی می گی مثلا 24، خداحافظی می کنن! بعدش که ازشون سئوال می پرسی یواش یواش باهات اخت می شن! من با چند نفر صحبت کردم. چند تا دختر منظورمه! پسرها که جواب آدم رو نمی دن! دخترهایی که باهاشون صحبت کردم، همشون مجرد بودن و می شد فهمید که تو این دنیای مجازی دنبال یاری برای خودشون می گشتن! انتظاراتشون هم اکثرا قابل قبول بود! این جور جاها بهتر می شه عمق فاجعه رو فهمید. سیاستهای غلط عده ای احمق، جوونها رو به کجا کشونده!

6- کتاب "Intimate Connections" بالاخره به دستم رسید. مطالب بسیار زیبایی درباره روابط انسانی، تنهایی، عشق و ... داره. من با معیارهای اون کتاب که خودم رو مقایسه کردم از 32 نمره ممکن، 27 شدم! و نمره بالای 16 نشون دهنده تنهایی زیاده! یعنی من انقدر تنهام!! حالا داره یاد می ده که چطوری از تنهایی خودم لذت ببرم؟ یاد می ده که چطوری خودم رو دوست داشته باشم؟

7- JOY برام یه هدیه فرستاده. یه نماد به اسم "Kokopelli" که ظاهرا نماد شانس و خوشبختیه! قبلا در سالهای قبل از میلاد مسیح به عنوان خدا پرستش می شده و بعدها به عنوان نماد خوشبختی توسط زوجهای جوان به همدیگه هدیه می شده. این رسم هنوز هم در بین جوانان آمریکایی وجود داره. ما هم نیگهش می داریم، شاید برای ما هم خوشبختی بیاره.

8- امروز پدرم اساسی بهم گیر داده بود! از یه طرف گیر داده بود به مریضیم و از طرف دیگه چون اون روز مهمون نداشتیم، شاکی بود که چرا کسی نیومده! مجبور شدم شوهر خاله ام رو یه جوری بکشونم خونه تا یه کم باهاش صحبت کنه. البته نه در مورد من، بلکه کلا یه سری زده باشه و بابام احساس کنه که مهمون اومده!! نمی دونم چرا انقدر خانواده ام به مهمون علاقه دارن! خودشون خیلی کم می رن مهمونی ولی وای به روزی که مهمون نیاد خونمون!

9- دل من دیر زمانی است می پندارد .... همش دلم می خواد این شعر رو اینجا بنویسم. نمی دونم چرا؟

10- بعضی وقتها می رم دنبال خواهرم تا از آموزشگاه بیارمش خونه! سه شنبه ها ادبیات داره. استادشون هم استاد ادبیات دبیرستان ما بود. استاد کاردرست و بسیار باسواد. آقای جواهری رو که دیدم، شکسته تر شده بود. سعی کرد منو یادش بیاد ولی دیدم که یادش نیومد. ازش تشکر کردم به خاطر همه زحمتهایی که برام کشیده بود. وقتی اونجا بودم، یه چیز عجیب دیدم! منشی اونجا هی جواب تلفن های مشکوک رو می داد. بیشتر تلفن ها هم معلوم بود که در مورد تموم شدن کلاس دختر خانمها بود! ظاهرا این خانم منشی نقش میانجی و پیام رسان رو بین دوست پسرها و دخترها ایفا می کرد. وقتی کلاس تعطیل شد، منتظر شدم تا خواهرم بیاد بیرون! انصافا خواهر خودم از همشون خوشگلتره! به داداشش رفته دیگه!

 

 

 

 

ارغوان، شاخه همخون جدا مانده من

آسمان تو چه رنگ است امروز؟

آفتابی ست هوا؟

یا گرفته ست هنوز؟

 

من در این گوشه که از دنیا بیرون است

آسمانی به سرم نیست

از بهاران خبرم نیست

آنچه می بینم دیوار است

آه، این سخت سیاه

آن چنان نزدیک است

که چون بر می کشم از سینه نفس

نفسم را بر می گرداند

ره چنان بسته که پرواز نگه

در همین یک قدمی می ماند

 

هر چه با من اینجاست

رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگز

گوشه چشمی هم

بر فراموشی این دخمه نیانداخته است

 

اندرین گوشه خاموش فراموش شده

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

یاد رنگینی در خاطر من

گریه می انگیزد

ارغوانم آنجاست

ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد می گرید

چون دل من که چنین خون آلود

هر دم از دیده فرو می ریزد

 

ارغوان

این چه رازی است که هر بار بهار

با عزای دل ما می آید؟

که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است

وین چنین بر جگر سوختگان

داغ بر داغ می افزاید؟

 

ارغوان، پنجه خونین زمین

دامن صبح بگیر

وز سواران خرامنده خورشید بپرس

کی برین دره غم می گذرند؟

 

ارغوان، خوشه خون

بامدادان که کبوترها

بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند،

جان گلرنگ مرا

بر سر دست بگیر،

به تماشاگه پرواز ببر

آه، بشتاب که هم پروازان

نگران غم هم پروازند.

 

ارغوان، بیرق گلگون بهار

تو برافراشته باش

شعر خونبار منی

یاد رنگین رفیقانم را

بر زبان داشته باش.

 

تو بخوان نغمه ناخوانده من

ارغوان، شاخه همخون جدامانده من

 

از بس شعر خوندم و برای JOY ترجمه کردم که دیگه اون هم به شعرای فارسی علاقمند شده. دیشب گیر داده بود که یه شعری براش ترجمه کنم. سعی کردم اینکارو بکنم، ولی به علت سردرد و عدم تمرکز درست حسابی نتونستم. سرماخوردگی هم مریضی بدیه!

 

دیروز رو خوابیدم خونه! فقط برای جلسه ای که داشتم تونستم بیام بیرون. پدرم می گفت که تو که مهندسی چرا سرما خوردی؟؟ (از اینا که دهنش وازه!) بهش گفتم: مگه مهندسا سرما نمی خورن!؟ خودش خنده اش گرفته بود، ولی نخواست کم بیاره! توجیه کرد!

 

فرض کنید یه سربازی هستید که فقط دو ماه مونده خدمتتون تموم شه! به چی فکر می کنید؟ خیلی ها به کار فکر می کنن و اینکه چه جوری کار پیدا کنن! بعضی ها به ازدواج فکر می کنن و منتظرن که سربازی تموم شه و برن دنبال مراسم عروسی. بعضی ها بی خیالن. بعضی ها به فکر رفتن به کشورهای دیگه هستن! بعضی ها به فکر رفتن به دانشگاه و کلاسهای آموزشی و غیره هستن! من تو فکر همه اینها هستم و نمی دونم اولویت با کدومه! خدا رو شکر، کار دارم و نگرانی از این بابت نیست. کارهای مهاجرت رو هم باید خدمت تموم شه ببینم چیکارش می شه کرد! تحصیلات هم که با وجود علاقه بسیار شدید فعلا نمی تونم کاری بکنم. بی خیال هم که نمی تونم باشم. می مونه ازدواج! آنقدر بهش فکر کردم که پیر شدم. یعنی انتخاب یه شریک برای زندگی انقدر سخته!؟

 

بنشینیم و بیندیشیم!

این همه با هم بیگانه

این همه دوری و بیزاری
به کجا آیا خواهیم رسید آخر؟

و چه خواهد آمد بر سر ما با این دلهای پراکنده؟

 

جنگلی بودیم:

شاخه در شاخه همه آغوش

ریشه در ریشه همه پیوند

وینک، انبوه درختانی تنهاییم.

 

مهربانی، به دل بسته ما، مرغی است

کز قفس در نگشادیمش

و به عذری که فضایی نیست،

وندرین باغ خزان خورده

جز سموم ستم آورده، هوایی نیست،

ره پرواز ندادیمش.

 

هستی ما که چو آیینه

تنگ بر سینه فشردیمش از وحشت سنگ انداز،

نه صفا و نه تماشا، به چه کار آمد؟

 

دشمنی دلها را با کین خوگر کرد

دستها با دشنه همدستان گشتند

و زمین از بدخواهی به ستوه آمد

ای دریغا که دگر دشمن رفت از یاد

وینک از سینه دوست

خون فرو می ریزد!

 

دوست، کاندر بر وی گریه انباشته را نتوانی سر داد،

چه توان گفتش؟

بیگانه ست.

و سرایی،

که به چشم انداز پنجره اش نیست درختی

که او بر مرغی

به فغان تو دهد پاسخ،

زندانست.

 

من به عهدی که بدی مقبول،

و توانایی دانایی است،

با تو از خوبی می گویم

از تو دانایی می جویم

خوب من! دانایی را بنشان بر تخت

و توانایی را حلقه به گوشش کن!

من به عهدی که وفاداری

داستانی است ملال آور،

و ابلهی نیست دگر، افسوس!

داشتن جنگ برادرها را باور

آشتی را،

به امیدی که خود فرمان خواهد راند،

می کنم تلقین

وندرین فتنه بی تدبیر

با چه دلشوره و بیمی نگرانم من.

 

این همه با هم بیگانه

این همه دوری و بیزاری

به کجا آیا خواهیم رسید آخر؟

و چه خواهد آمد بر سر ما با این دلهای پراکنده؟

بنشینیم و بیندیشیم!

 

اشعار از هوشنگ ابتهاج

 

روی ماه خدا را ببوس

این منصفانه نیست که انسان در زندگی اش با موانعی روبرو شود که نتواند آنها را از میان بردارد.

انسان وقتی می میرد، چه چیزی را از دست می دهد که آدمهای زنده هنوز از دست نداده اند؟

اگر دیگران جای پای مرا نبینند، من دیگر نیستم.

آدمی که مشهور نیست وجود ندارد. یعنی وجود دارد اما فقط برای خودش نه دیگران.

کلیدها به همان راحتی که در را باز می کنند، قفل هم می کنند.

هر همراهی تا حدی مزاحم هم هست. اوایل نیست، اما کم کم مزاحم و حتی مانع هم می شود و خاصیت عشق این است.

علم، مطمئن ترین و در عین حال صادقانه ترین ابزاری است که با فروتنی تمام به ما می گوید:" نمی دانم"

ای بی وفا! دوزخ با تو بهتر از بهشت بی توست!

مرده شو ها از مرده نمی ترسند، اما از مرگ می ترسند.

دوست داشتن دلیل قانع کننده ای برای نکشتن نیست.

اگر ندانستن و فکر نکردن به ماهیت آفرینش چنین یقینی می آورد، من به سهم خودم به هر چه دانستن این چنینی است لعنت می فرستم.

هر کس بخواهد یک قدم از خرافات و منقولات فاصله بگیرد، یا انگ دیوانه می خورد، یا مارک ملحد، یا مهر روشنفکر.

باران خبر از خشکسالی جهل بهتر است. نه! باران خبر دانایی انسان را آشفته می کند و وقتی آگاهی کسی آشفته شد، خود او هم درمانده می شود. دانایی پریشان از جهل بدتر است، چون به هر حال در ندانستن آرامشی هست که در دانستن نیست.

ندانستن به همان اندازه که چیزی را اثبات نمی کند، نفی هم نمی کند.

من به چیزهایی ایمان می اورم که آنها را بفهمم. منظور از فهم، تجربه و عقل است.

گرچه هستی خداوند ربطی به ایمان ما ندارد، اما احساس این هستی کاملا به میزان ایمان ما مربوط است.

خوشبختانه هستی آنقدر سخاوت دارد که دائم یک فرصت و یک شانس دیگر به شما می دهد تا دوباره از صفر شروع کنید.

زندگی مواجهه ابدی انسان است با انتخابها!

وزن معنوی هر کس مجموع وزن رفتارهایش است.

خداوند برای هر کس همان قدر وجود دارد که او به خداوند ایمان دارد.

چگونه می شود کسی را دوست داشت، اما عاشقش نبود!؟

خداوند از دو موقعیت خنده اش می گیرد:"وقتی بخواهد کاری انجام شود و تلاش بیهوده دیگران را می بیند تا جلو انجام شدن آن کار را بگیرند و وقتی که نخواهد کاری انجام شود و جماعتی را می بیند که برای انجام آن به آب و آتش می زنند."

خدا درون چشم های سرخ شده کسی است که به ناحق سیلی می خورد و خجالت می کشد گریه کند.

وقتی خداوند در معصومیت کودکان مثل برف زمستانی می درخشد، تو کجایی!؟

 

 

من خواب دیده ام که کسی می آید 

من خواب یک ستاره قرمز دیده ام

و پلک چشمم هی می پرد

و کفش هایم هی جفت می شوند

و کور شوم

اگر دروغ بگویم

کسی می آید

کسی دیگر

کسی بهتر

کسی که مثل هیچ کس نیست

و مثل آن کسی است که باید باشد

و قدش از درخت های خانه معمار هم بلندتر است

و صورتش

از صورت امام زمان هم روشنتر و اسمش آن چنان که مادر

در اول و آخر نماز صدایش می کند

یا قاضی الحاجات است

و می تواند

تمام حرف های سخت کتاب کلاس سوم را

با چشم های بسته بخواند

من پله های پشت بام را جارو کرده ام

و شیشه های پنجره را هم شسته ام

کسی می آید

و شربت سیاه سرفه را قسمت می کند

و نمره مریضخانه را قسمت می کند

و سهم ما را می دهد

من خواب دیده ام...

 

 

برگرفته از کتاب "روی ماه خداوند را ببوس"  نوشته مصطفی مستور

 

It is not so much our friends' help that helps us as the confident knowledge that they will help us.

Epicurus (341 BC–270 BC), Greek philosopher.

 

It seems to me that trying to live without friends is like milking a bear to get cream for your morning coffee. It is a whole lot of trouble, and then not worth much after you get it.

Zora Neale Hurston (1891–1960), U.S. novelist and folklorist.

 

Of all the heavenly gifts that mortal men commend,
What trusty treasure in the world can countervail a friend?

Nicholas Grimald (1519–1562), English poet.

 

Old friends are generally the refuge of unsociable persons.

Sir Max Beerbohm (1872–1956), British writer and caricaturist.

 

Only solitary men know the full joys of friendship. Others have their family—but to a solitary and an exile his friends are everything.

Willa Cather (1873–1947), U.S. novelist, poet, and journalist.

 

Sometimes being a friend means mastering the art of timing. There is a time for silence. A time to let go and allow people to hurl themselves into their own destiny. And a time to prepare to pick up the pieces when it's all over.

Gloria Naylor (1950–), U.S. novelist, producer, and playwright.

 

There is no man so friendless but what he can find a friend sincere enough to tell him disagreeable truths.

Edward Bulwer-Lytton (1803–1873), British novelist and politician.

 

There is nothing in the world I wouldn't do for Hope, and there is nothing he wouldn't do for me...We spend our lives doing nothing for each other.

Bing Crosby (1904–1977), U.S. singer and actor.

 

Think where man's glory most begins and ends,
And say my glory was I had such friends.

W. B. Yeats (1865–1939), Irish poet and playwright, 1937.

 

We cherish our friends not for their ability to amuse us, but for ours to amuse them.

Attributed to: Evelyn Waugh (1903–1966), British novelist.

 

A good friend is my nearest relation.

Anonymous

 

Friendship is a disinterested commerce between equals; love, an abject intercourse between tyrants and slaves.

Oliver Goldsmith (1730–1774), Irish-born British novelist, playwright, and poet.

 

Friendship is Love without his wings!

Lord Byron (1788–1824), English poet.

 

Love comes from blindness, friendship from knowledge.

Bussy-Rabutin (1618–1693), French soldier and writer.

 

Love does not consist in gazing at each other but in looking together in the same direction.

Antoine de Saint-Exupéry (1900–1944), French writer and aviator.

 

I hate the idea of causes, and if I had to choose between betraying my country and betraying my friend, I hope I should have the guts to betray my country.

E. M. Forster (1879–1970), British novelist.

 

People who need people are the luckiest people in the world.

Bob Merrill (1921–1977), U.S. lyricist and composer.

 

If she was a victim of any kind, she was a victim of her friends.

George Cukor (1899–1983), U.S. film director.

 

I could not see my little friend, because he was not there!
But when the Crier cried, "O Yes!" the people cried, "O No!"

Richard Harris Barham (1788–1845), British cleric and humorist, 1840-1847.

 

Books and friends should be few but good.

Distance promotes close friendship.

In hardship you know your friends.

Love is blind; friendship closes its eyes.

When you are rich, relation exists; when you are poor, relations desist.

The worst solitude is to be destitute of sincere friendship.

 

Diamonds Are a Girl's Best Friend

Leo Robin (1900–1984), U.S. songwriter, 1949.

 

Intimacies between women often go backwards, beginning in revelations and ending in small talk without loss of esteem.

Elizabeth Bowen (1899–1973), Irish novelist and short-story writer.

 

In love as in sport, the amateur status must be strictly maintained.

It is impossible to love and be wise.

 

It is very rarely that a man loves and when he does it is nearly always fatal.

Hugh MacDiarmid (1892–1978), Scottish poet and writer.

 

Love is the wisdom of the fool and the folly of the wise.

Samuel Johnson (1709–1784), British lexicographer and writer.

 

Love makes time pass. Time makes love pass.

 

Love's pleasure lasts but a moment; love's sorrow lasts all through life.

Jean-Pierre Claris de Florian (1755–1794), French playwright and novelist.

 

Love, in the form in which it exists in society, is nothing but the exchange of two fantasies and the superficial contact of two bodies.

Nicolas Chamfort (1741–1794), French writer.

 

Many a man has fallen in love with a girl in a light so dim he would not have chosen a suit by it.

Attributed to: Maurice Chevalier (1888–1972), French singer and actor, 1955.

 

Never love with all your heart, it only ends in aching.

Countee Cullen (1903–1946), U.S. poet, novelist, and playwright.

 

 

 

تو محل خدمت دوستی دارم که عاشق دختر عموش شده! هر روز نامه ای، مطلبی، چیزی می نویسه و زیرش هم اسم دختر عموش رو می نویسه و ...

بچه شهرستانه و شبها رو خونه عموش می مونه و از 8 ماه پیش که عاشق دختر عموش شده، هر روز برام تعریف می کنه که دیروز اینجوری شد و فردا قراره اینجوری بشه و ... تعادل روحی نداره! یه روز خندان و یه روز غمگینه! امروز یه انگشتر آورد بهم داد و گفت که این رو برای دختر عموش خریده بوده که به همراه یه کارت پستال بهش هدیه داده و وقتی سر نماز بوده، دختر عموش انگشتر رو آورده بوده و گذاشته بوده رو جانمازی! ازم راهنمایی می خواست که چیکار کنه! چی بگه! و خلاصه با مسئله چه جوری برخورد کنه! می پرسید که چرا کارت پستال رو برنگردونده!؟ یا چرا فلان حرف رو زده؟ چرا اون روز برام چای نیاورد؟ چرا فلان و چرا ....

شاعر می گه: "کل اگر طبیب بودی ..."

 

1- با گریه می نویسم:

از خواب

با گریه پا شدم

دستم هنوز

در گردن بلند تو

آویخته ست

و عطر گیسوان سیاه تو

با لبم

آمیخته ست

دیدار شد میسر و ...

با گریه پا شدم!

 

 

2- شب فرو می افتاد

به درون آمدم و پنجره ها را بستم

باد با شاخه درآویخته بود

من درین خانه تنها، تنها

غم عالم به دلم ریخته بود

ناگهان حس کردم:

که کسی

آنجا، بیرون، در باغ،

در پس پنجره ام می گرید ...

صبحگاهان،

شبنم

می چکید از گل سیب

 

 

3- آن عشق که دیده گریه آموخت از او

دل در غم او نشست و جان سوخت از او

امروز نگاه کن که جان و دل من

جز یادی و حسرتی چه اندوخت از او

 

 

4- بی مرغ، آشیانه چه خالیست!

خالی تر آشیانه مرغی

کز جفت خود جداست!

آه، ای کبوتران سپید شکسته بال

اینک به آشیانه دیرین خوش آمدید!

اما، دلم به غارت رفتست

با آن کبوتران که پریدند،

با آن کبوتران که دریغا

هرگز به خانه بازنگشتند...

 

 

5- ای صبح!

ای بشارت فریاد!

امشب، خروس را

در آستان آمدنت

سر بریده اند!

 

 

6- گلوی مرغ سحر را بریده اند و،

هنوز

درین شط شفق

آواز سرخ او

جاری است...

 

7- تا نیاراید گیسوی کبودش را

به شقایقها،

صبح فرخنده

در آیینه نخواهد خندید!

 

 

8- گر خون دلی بیهده خوردم، خوردم

چندان که شب و روز شمردم، مردم

آری، همه باخت بود سرتاسر عمر

دستی که به گیسوی تو بردم، بردم.

 

 

9- اشعار از هوشنگ ابتهاج

 

10- برای چند تا از دوستان، لینک یک آهنگ زیبای ترکی که به زبان را که به صورت فلش تهیه شده، فرستادم. هدفم هم بسط فرهنگ گوش دادن به آهنگهای ترکی بود! بعدا فهمیدم که بهتر بود همین جا لینکش رو می ذاشتم! در هر حال از کسانی که از Ebru Gundes  و آهنگهای ترکی خوششون نمی آد و این لینک رو دریافت کردن، صمیمانه عذرخواهی می کنم. JOY که خیلی دوست داره!

 

 

دوشنبه 19 آبان 11:30 صبح

 

سلام!

حال همه ما خوب است

ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور،

که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند.

با این همه عمری اگر باقی بود

طوری از کنار زندگی می گذرم

که نه پای آهوی بی جفت بلرزد و

نه این دل ناماندگار بی درمان!

تا یادم نرفته است بنویسم

حوالی خوابهای ما سال پر بارانی بود

می دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه باز نیامدن است

اما تو لااقل، هر وهله گاهی، هر از گاهی

ببین انعکاس تبسم رویا

شبیه شمایل شقایق نیست!

راستی خبرت بدهم

خواب دیده ام خانه ای خریده ام

بی پرده، بی پنجره، بی در، بی دیوار ... هی بخند!

بی پرده بگویمت

چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد

فردا را به فال نیک خواهم گرفت

دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سفید

از فراز کوچه ما می گذرد

باد بوی نامهای کسان من می دهد

یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری؟

نه ریرا جان

نامه ام باید کوتاه باشد

ساده باشد

بی حرف از ابهام و آینه،

از نو برایت می نویسم

حال همه ما خوبست

اما تو باور مکن!!

....

....

 

1-      رمان "راز تولد" نوشته یوستین گوردر رو خوندم. به قول یکی از دوستان که اعتقاد داره پائولو کوئیلو فقط باید یه کتاب می نوشت و نه بیشتر، من هم اعتقاد دارم که یوستین گوردر هم باید فقط یه کتاب می نوشت و نه بیشتر! البته در این داستان به اتفاقاتی که برای الیزابت افتاد و اشاره کوتاهی که به نحوه دزدیده شدنش توسط یک مرد فلسطینی شده بود و البته انگیزه مرد فلسطینی از این کار فکر کردم! یوستین گوردر واقعا تخیل بسیار قویی داره! ولی تخیلش همه جا یه جوره! تکراری به نظر می آد.

2-      تو یه جمعی کار می کنی. یه حرفی می زنی و توضیحی درباره مشکلی ارائه می دی و بعدا متوجه می شی که توضیحاتت طوری منعکس شده اند که انگار کسان دیگه ای اون توضیحات رو ارائه دادن! جالبترش اینه که برای مستند کردن اون توضیحات از تو کمک می خوان! بعدش هم همه ادعای رفاقت و ... می کنن!

3-      آدم همیشه کارش رو با دقت انجام بده که اگه بعدها به پشت سرش نگاه کرد، خنده اش نگیره! مثلا در مورد نوشتن یه برنامه، برقراری ارتباط با افراد، تحلیل یه مساله و ...

4-      می گن ادکلن کنزو خیلی ادکلن خوبیه! تا حالا ازش استفاده نکرده ام. ولی ازش خاطره دارم. اولین کتابی که هدیه گرفتم، کتاب کیمیاگر نوشته پائولو کوئیلو بود. حدود مرداد ماه سال 80 بود که کتاب به دستم رسید. البته یه بسته بود که کتاب هم توش بود. وقتی کتاب رو باز کردم، بوی خوشی ازش می اومد که این بو برام آشنا بود. قبلا وقتی این بو رو می شنیدم، احساس می کردم یه چیزی تو دلم اینور و اونور می شه! بوی کنزو بود. چند وقتی بود که اون کتاب رو ندیده بودم. ولی از حدود 2 ماه پیش احساس کردم که باید دوباره بهش سر بزنم. آوردم گذاشتم تو کتابخونه که جلوی چشمم باشه. بعضی شبها هم بوش می کنم. هنوز بوی کنزو می ده! هیچ بویی تا حالا انقدر نتونسته منو مجذوب کنه! از دو تا بو خیلی خوشم می آد. بوی کتاب تازه و بوی ادکلن کنزویی که به کتاب کیمیاگر من زده شده! وقتی کتاب می خرم، اولین کاری که می کنم اینه که بازش می کنم و بوش می کنم. بعضی وقتها هم دراز می کشم و کتاب رو می ذارم رو صورتم و از بوش لذت می برم!!! البته بوی غذا، مخصوصا قورمه سبزی وقتی که گرسنه باشم، خیلی عالیه ولی نه به اندازه این دو تا!

5-      پدرم همیشه بهم می گه طوری رفتار کن که همه تواناییهات، همه اهدافت و ... رو رو نکن. بعضی چیزا رو برا خودت نگه دار. مثلا می گه لزومی نداره دیگران بدونن چقدر پول داری یا چقدر سواد داری. مهم اینه که اگه شرایطش پیش اومد پول داشته باشی خرج کنی و سواد داشته باشی تا مشکلات رو حل کنی. آدمی که همه چیزش رو باشه، آدم موفقی نیست. از نظر من این حرف با صداقت تعارض داره ولی ما که از صداقت به جایی نرسیدیم. شاید سرنوشت ما چیز دیگری است. در ضمن زیاد نمی شه به حرفای دیگران اعتماد کرد. حتی نزدیکترین دوستان آدم هم چیزایی دارن که از آدم پنهان کنن.

6-      بعضی وقتها مطالبی در روزنامه ها می خونم در مورد بحران ازدواج! روزنامه شرق مطالبی می نویسه که باور کردنش سخته! اگر واقعا اینطوریه که تعداد دخترها از پسرها بیشتره، پس چرا هنوز دخترها روی خواسته های افراطیشون قبل از ازدواج پافشاری می کنن!

7-      دانشجو که بودم، تقریبا هر شب بچه ها تو خوابگاه در مورد دخترهای دانشگاه حرف می زدن! اهل این جور حرفها نبودم که بشینم به حرفاشون گوش بدم. حس می کردم این کار یه کار بیخود و بی جهته و البته می گفتم اگه ما بشینیم در مورد دیگران حرف بزنیم، اونها هم همین کار رو خواهند کرد. قبول دارم که اگر اینکار رو نکردم، اونا حتما این کار رو کردن و دلیلی نداره چون من این کار رو نکردم، اونا هم نکنن! یادمه هر دختری یه اسمی داشت و گاهی این اسمها رو می شنیدم. شبی نشستم با یکی از دوستانم که حافظ قرآن و از بچه های معروف به رپ دانشگاه بود در مورد این مسئله صحبت کردم. می گفت دختر یا خوشگله یا دانشجو!!! کلی دلیل هم می آورد. خودش از پسرایی بود که اقبال عمومی زیادی داشت. اون شب اسامی تمامی بچه ها رو بهم گفت و گفت که من بین دخترها به چه اسمی صدا می شم. البته به خانمهای دانشجو برنخوره! گفتن این حرفا دلیل بر این نیست که این حرفا رو قبول دارم. من تا حالا دختر دانشجویی ندیدم که خوشگل نباشه! البته به چشم خواهری!!! بعد از صحبت با این دوستم بود که تقریبا نگاههای سنگین دخترها رو احساس می کردم و سعی کردم طوری تغییر کنم که اقلا یه نگاه معمولی بهم داشته باشن! تا بیام به خودم بجنبم درسم تموم شد. بعد از دانشگاه با چند تا از دخترهایی که توی گروهمون بودن صحبت کردم و بعد از یه سال که قرار شد شیرینی فارغ التحصیلی بدم، اونا رو هم دعوت کردم! نگاهشون کمی عوض شده بود. در مورد گذشته ازشون پرسیدم و از شنیدن حرفهایی که می زدن چشمهام از تعجب قلمبه شده بود!! باورشون نمی شد که اونا رو دعوت کنم، اونهم به رستوران سورنتو!!

8-      هنوز نمی دونم که اهل رفت و آمدهای فامیلی هستم یا نه! خیلی دوست دارم که به آشناها سر بزنم. فراموش کردن کسانی که در زندگیم وارد می شن، غیر ممکنه! حتی دوستان دوران ابتدایی رو با اسم و فامیل و مشخصات یادم هست. گاهی وقتها تو بعضی عروسی ها بعضیهاشون رو می بینم و از دوران دبستان صحبت می کنم. باورشون نمی شه که باهاشون همکلاس بودم. ولی وقتی چند تا خاطره براشون تعریف می کنم تازه یادشون می آد. مشکلی که هست اینه که با اینکه نمی تونم کسی رو فراموش کنم و دلتنگش نشم ولی وقتی کسی رو می بینم که هر روز یا هر ساعت با حضورش مزاحم انجام کارم می شه، ناراحت می شم و البته با رفتارم سعی می کنم نشون بدم که از وضعیت موجود راضی نیستم. مثلا همین فامیلها! انقدر مهمون می آد که وقت نمی کنم سرم رو بخارونم. وقتم تلف می شه و فقط به حرفایی گوش می دم که اصلا علاقه ای به شنیدنش ندارم. این جور مواقع می رم می شینم تو اتاق و کتاب می خونم یا کامپیوتر بازی می کنم تا مهمونا برن که البته به مذاق پدر و مادرم خوش نمی آد.

9-      تیم ملی وزنه برداری برای شرکت در مسابقات جهانی عازم کانادا شد. زیاد به این تیم امیدوار نیستم. فکر می کنم حتی رضازاده هم نتایج خوبی نگیره. اگر هم قهرمان بشه، با اقتدار قهرمان نخواهد شد. خدا کنه تیم ملی وزنه برداری نتایج خوبی کسب کنه!

10-   مدلهای مو رو هر کسی بلده نام ببره ما هم یاد بگیریم. تیفوسی، هانیکویی، آلمانی، ...

 

 

بیا برویم روبروی باد شمال

آن سوی پرچین گریه ها

سرپناهی خیس از مژه های ماه را بلدم

که بی راهه دریا نیست

دیگر از این همه سلام ضبط شده بر آداب لاجرم خسته ام

بیا برویم!

....

هه! مرا نمی شناسد مرگ

یا کودک است هنوز،

و یا شاعران ساکتند!

حالا برو ای مرگ، برادر، ای بیم ساده آشنا

تا تو دوباره بازآیی

من هم دوباره عاشق خواهم شد!

....

این نوشته ها از نویسنده ای به اسم میرزایی باید باشه! اول و آخر متنم رو می گم!