Where do I begin?

Where do  I begin؟
To tell the story

Of how great a love can be

The sweet love story

That is older than the sea

The simple truth

About the love

Who brings to me?

Where do I start?

With her first hello

Who will give a meaning?

to this emty world of mine?

Who will come into my life?

And will make the living fine

Who will fill my heart?

With angel songs

With wild imaginings

Who will fill my soul?

With so much love

That anywhere I go

I am never lonely with her along

How long will it last?

Can love be measured?

By the hours in a day

I have no answers

But this much I can say

I know I’ll need her

Till the stars

All burn away

از این متن خوشم اومد. گرچه قرار بود از این چیزا خوشم نیاد! حالا اومد دیگه!

برو بابا!

می گه که:

من می خوام شرکت کنم!

من می خوام پوز اینارو بخوابونم!

من حتما از اون بالاترم!

اونا خیلی منو اذیت کردن!

من باید تلافی کنم!

 

می گم که:

تو هنوز ازدواج نکردی، پس ...

تو پول نداری پس ...

تو حامی نداری پس ...

از من و ما هم انتظار بیش از حد داری ...

دلبستگی

امروز به این نتیجه رسیدم که باید هر چی دلبستگی هست رو از بین ببرم. هر چیزی که ممکنه سدی در راهم بشه! برای همین تصمیم گرفتم هر چی کتاب شعر و داستان و ... که دارم رو کنار بذارم! معدود اسامی مونث در لیست دوستان در پیامگیر یاهو رو هم پاک کنم و تمرکز کنم روی برنامه های آینده.
آنچه که نپاید، دلبستگی را نشاید.
راستی روز ولنتاین در راهه. این روز رو به تمام عشاق واقعی تبریک می گم.




کارت پایان خدمت

چهارشنبه کارت پایان خدمت گرفتم. خواهرهام یه جشن کوچولو برگزار کردن. هنوز گلی که برام خریدن روی میزمه! خوشبو و زیبا. یه ساعت خوشگل هم برام خریدن. کلی هم لوس بازی درآوردیم و زدیم و رقصیدیم.
حقوق ۵ ماه خدمتم رو هم که بالا کشیدن! اون بدبختا دیگه کی هستن که حقوق سرباز رو بالا می کشن. از مسئول مربوطه شکایت کردم. فکر نمی کنم شکایتم به جایی برسه ولی کوتاه نمی آم. تا چه پیش آید.
قرار نبود خاطره بنویسم ولی شد دیگه! موفق باشید.

سلام

سلام

سعید هست؟

نه! نیست.

خداحافظ!

 

این تنها مکالمه ای بود که بین ما و محسن انجام می شد. هر موقع زنگ می زد، سریع می خواست قطع کنه، چون می گفت پول تلفنش زیاد می شه! خیلی صرفه جو بود و البته خیلی زود بارش رو بسته بود. نامزد کرده بود و به تازگی ماشین خریده بود. اولین بار تو پارک دانشجو بود که در مورد نامزدش باهام حرف زد و گفت که به کسی نگم! بعد از یه مدت برگشت ساری پیش خانوادش!

چند وقت پیش زنگ زد بهم و گفت که بریم خونشون. می گفت یه ویلا آماده کرده و اگه بریم خوش می گذره. دفعه اول که رفته بودم خونشون، از در خونه که وارد شدم، عکس مرحوم پدرش رو دیدم که جلوی ورودی گذاشته بودن. پدرش سرهنگ ارتش بود و سکته کرده بود. اون روز کلی با هم حرف زدیم. با همدیگه رفتیم دریا. ناهار رو هم خونه اونا بودیم. مادرش خیلی شکسته شده بود.

شب رفته بوده خونه نامزدش. اونجا سکته قلبی کرده و مرده. اون روز می گفتن تو محل کارش خیلی گرمش بوده. همه پنجره ها رو باز کرده بوده و هی عرق می ریخته، با اینکه هوا سرد بوده! ظاهرا فشارش زده بوده بالا و خبر نداشته!

 

خدا رحمتش کنه و به خانوادش صبر بده.

بدترین خبری بود که می شد شب عید شنید!

 

خدا بیامرزدش.  

I Will Survive