امتحان Sophos رو با نمره ۸۵ پاس کردم. مرحله بعدی یه کم سخت تره!
راستی! کسی کلاس یونیکس خوب و درست حسابی سراغ نداره؟ باید تا چند ماه آینده یونیکس رو یاد بگیرم. هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم!

پول

وقتی یه میلیون تومان پول لازم داشته باشی و به هر کسی رو بندازی بگه ندارم، چیکار می کنی؟ از صبح کارم شده زنگ زدن به این و اون! یعنی تو این همه رفیق یکی یه میلیون نداره به ما بده! ۲ ماه دیگه بر می گردونم به خدا!
همین جاست که می گن ....

شعری بسیار جالب!


حالمان بد نیست، غم کم می خوریم کم که نه، هر روز کم کم می خوریم
آب می خواهم سرابم می دهند عشق می ورزم ، عذابم می دهند
از چه بیدارم نکردی آفتاب؟ خود نمی دانم کجا رفتم به خواب
خنجری بر قلب بیمارم زدند بیگناهی بودم و دارم زدند
از غم نامردمی پشتم شکست دشنه ای نامرد بر قلبم نشست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد یک شبه بیداد آمد داد شد
عشق آمد تیشه زد بر ریشه ام تیشه زد بر ریشه اندیشه ام
عشق اگر این است مرتد می شود خوب اگر این است من بد می شوم
در میان خلق سردر گم شدم عاقبت آلوده مردم شدم
بعد از این با بی کسی خو می کنم هر چه در دل داشتم رو می کنم
نیستم از مردم خنجر به دست بت پرستم بت پرستم بت پرست
بت پرستم بت پرستی کار ما است چشم مستی تحفه بازار ما است

درد می بارد چو لب تر می کنم طالعم شوم است باور می کنم
روزگارت باد شیرین شاد باش دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
آه در شهر شما یاری نبود قصه هایم را خریداری نبود
وای رسم شهرتان بیداد بود شهرتان از خون ما آباد بود
خسته ام از قصه های شوم تان خسته از همدردی مسموم تان

گر نرفتم هر دو پایم بسته بود تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه
هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه هیچ کس اندوه ما را دید؟ نه
هیچ کس چشمی برایم تر نکرد هیچ کس یک روز با من سر نکرد
هیچ کس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود ا ما می گریخت

چند روزی هست حالم دیدنی است حال من از این و آن پرسیدنی است
گاه بر روی زمین زل می زنم گاه بر حافظ تفال می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت
"ما ز یاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم"

با اجازه از وبلاگ ققنوس دات کام!

عقل یا احساس!

عقل یا احساس! قبل از رفتن ای خوب!
کاش می شد این حقیقت را بدانم!!

دختری به پسری ابراز علاقه می کنه! تو این دور و زمونه علاقه واقعی کم پیدا می شه! پسره اینو میدونه! 
رفتار پسره نشون می داده که سعی می کنه با قضایا منطقی برخورد کنه و این مسئله از طرف دختره به بی احساسی و ... تعبیر می شه! کم کم صحبتهاشون گل می کنه و پسره احساس راحتی می کنه. حرفاش رو می زنه و دختره هم متقابلا طوری برخورد می کنه که پسره احساس خوبی بهش دست می ده.

دختره می ره مسافرت. بر می گرده! دوباره می ره مسافرت و این دفعه به پسره می گه که در تمام طول مسیر، در تمام لحظاتی که مسافرت بوده، حتی زمانی که چشماش رو می بسته، به پسره فکر می کرده! پسره هم طبعا چنین احساسی بهش دست می ده. پسره کلا زوایای خالی زیادی تو وجودش بوده و صداقت تو تمام رفتارش موج می زده! طبعا هم صحبتی با دختره خیلی برای پسره جذاب و دوست داشتنی بوده. دختره از مسافرت بر می گرده! برای پسره سوغاتی خریده ولی چند روزی خبری ازش نمی شه و یه بار می آد و می گه که باید بره! حتی بدون خداحافظی! پسره به یاد گذشته می افته و تو تصمیمش جدیتر می شه!

جایی که پای احساس وسط بیاد، باید دور عقلو خط کشید. پس عقلگرایان عزیز، بی خیال احساس!!

عشق


عشق هم عشق های قدیم!

دل که می دادن، دیگه دلداده بودن! لوطیاش اسم عشقشون رو رو بدنشون خالکوبی می کردن. نه مثل الان که نهایت عشق اینه که با چاقو بیوفتن به جون این درختای بیچاره و اسم عشقشون رو روش حکاکی کنن. عمر عشقهای این دور و زمونه به اندازه عمر حباب روی آبه!

شاید هم نفرین این درختای بیچاره دامن ما رو گرفته!

تکراری اما بسیار جالب!

این منصفانه نیست که انسان در زندگی اش با موانعی روبرو شود که نتواند آنها را از میان بردارد.

انسان وقتی می میرد، چه چیزی را از دست می دهد که آدمهای زنده هنوز از دست نداده اند؟

اگر دیگران جای پای مرا نبینند، من دیگر نیستم.

آدمی که مشهور نیست وجود ندارد. یعنی وجود دارد اما فقط برای خودش نه دیگران.

کلیدها به همان راحتی که در را باز می کنند، قفل هم می کنند.

هر همراهی تا حدی مزاحم هم هست. اوایل نیست، اما کم کم مزاحم و حتی مانع هم می شود و خاصیت عشق این است.

علم، مطمئن ترین و در عین حال صادقانه ترین ابزاری است که با فروتنی تمام به ما می گوید:" نمی دانم"

ای بی وفا! دوزخ با تو بهتر از بهشت بی توست!

مرده شو ها از مرده نمی ترسند، اما از مرگ می ترسند.

دوست داشتن دلیل قانع کننده ای برای نکشتن نیست.

اگر ندانستن و فکر نکردن به ماهیت آفرینش چنین یقینی می آورد، من به سهم خودم به هر چه دانستن این چنینی است لعنت می فرستم.

هر کس بخواهد یک قدم از خرافات و منقولات فاصله بگیرد، یا انگ دیوانه می خورد، یا مارک ملحد، یا مهر روشنفکر.

باران خبر از خشکسالی جهل بهتر است. نه! باران خبر دانایی انسان را آشفته می کند و وقتی آگاهی کسی آشفته شد، خود او هم درمانده می شود. دانایی پریشان از جهل بدتر است، چون به هر حال در ندانستن آرامشی هست که در دانستن نیست.

ندانستن به همان اندازه که چیزی را اثبات نمی کند، نفی هم نمی کند.

من به چیزهایی ایمان می اورم که آنها را بفهمم. منظور از فهم، تجربه و عقل است.

گرچه هستی خداوند ربطی به ایمان ما ندارد، اما احساس این هستی کاملا به میزان ایمان ما مربوط است.

خوشبختانه هستی آنقدر سخاوت دارد که دائم یک فرصت و یک شانس دیگر به شما می دهد تا دوباره از صفر شروع کنید.

زندگی مواجهه ابدی انسان است با انتخابها!

وزن معنوی هر کس مجموع وزن رفتارهایش است.

خداوند برای هر کس همان قدر وجود دارد که او به خداوند ایمان دارد.

چگونه می شود کسی را دوست داشت، اما عاشقش نبود!؟

خداوند از دو موقعیت خنده اش می گیرد:"وقتی بخواهد کاری انجام شود و تلاش بیهوده دیگران را می بیند تا جلو انجام شدن آن کار را بگیرند و وقتی که نخواهد کاری انجام شود و جماعتی را می بیند که برای انجام آن به آب و آتش می زنند."

خدا درون چشم های سرخ شده کسی است که به ناحق سیلی می خورد و خجالت می کشد گریه کند.

وقتی خداوند در معصومیت کودکان مثل برف زمستانی می درخشد، تو کجایی!؟

 

 

من خواب دیده ام که کسی می آید 

من خواب یک ستاره قرمز دیده ام

و پلک چشمم هی می پرد

و کفش هایم هی جفت می شوند

و کور شوم

اگر دروغ بگویم

کسی می آید

کسی دیگر

کسی بهتر

کسی که مثل هیچ کس نیست

و مثل آن کسی است که باید باشد

و قدش از درخت های خانه معمار هم بلندتر است

و صورتش

از صورت امام زمان هم روشنتر و اسمش آن چنان که مادر

در اول و آخر نماز صدایش می کند

یا قاضی الحاجات است

و می تواند

تمام حرف های سخت کتاب کلاس سوم را

با چشم های بسته بخواند

من پله های پشت بام را جارو کرده ام

و شیشه های پنجره را هم شسته ام

کسی می آید

و شربت سیاه سرفه را قسمت می کند

و نمره مریضخانه را قسمت می کند

و سهم ما را می دهد

من خواب دیده ام...

 

 

برگرفته از کتاب "روی ماه خداوند را ببوس"  نوشته مصطفی مستور

Palmistry Says


You are a very passionate person that possesses an imaginative and romantic nature
You are a person who is independent, intellectual, analytical and unpredictable. Your optimal career choices are to work as a writer, psychiatrist, scientist, detective and teacher

The early years in your life were full of hard knocks, teaching you that success comes from hard work. Due to this learning process, you will have a late start with your career and financial independence

 

And many more