1-      حامد وضعش توپ شده. اونطوری که از رفتارش بر می آد، به نظر می رسه که وضع مالیش خوب شده. تغییراتی در نحوه حرف زدن و لباس پوشیدنش دیدم. موبایل هم که خریده. امیدوارم به همین صورت موفقیتهای مالیش ادامه پیدا کنه. ولی امیدوارترم که دوستیمون تحت تاپیر وضعیت مالیش قرار نگیره!

2-      عموی ما بالاخره رضایت داد و رفت خواستگاری. در چند روز آینده باید براش یه مراسم بگیریم. بهش قول داده بودم که کمکش می کنم. حالا افتادم تو دردسر! ببینیم چی می شه دیگه! هر موقع ما می خواهیم پول جمع کنیم، یه مسئله ای پیش می آد!

3-      پنج شنبه هفته گذشته رفتم کرج. خانم فلاح، از دوستای اینترنتی، پروژه کارشناسی داشت که توش به مشکلاتی برخورد کرده بود. هفته گذشته اومده شرکت تا اگه بتونم مشکلاتش رو حل کنم. بعد از اینکه جواب سئوالاتش رو دادم، در ادامه بحثهای قبلی دعوتم کرد که برم خونشون! مهندس هم که اونجا بود، بعد از رفتن خانم فلاح بهم گفت که مواظب باش خام نشی! البته خانم فلاح می خواست که بهش تدریس کنم و ازم می خواست که آخر هفته ها برم خونشون کرج! دو ماه قبل هم یه دختری رو بهم معرفی کرده بود برای ازدواج! قبل از اینکه برم دوبی، قرار بود برم اون خانم رو ببینم ولی فرصت نشد تا اینکه این پنجشنبه رفتم و باهاش حرف زدم. دختر زیبایی بود. ولی من فقط موقع سلام و خداحافظی صورتش رو دیدم! قصدم این بود که حرفام رو بزنم و حرفاش رو بشنوم! می خواستم به خاطر زیباییش از چیزی نگذرم. تو صحبتهام کمی هم بی منطق بودم ولی عکس العمل خوبی دیدم. در هر حال، این خانم محترم چیزی بیشتر از بقیه خانمها نداشتن. در نهایت ازم پرسید که آیا علاقه ای به برگزاری جلسه بعدی آشنایی دارم یا نه؟ بهش گفتم که از آشنایی با دوستان جدید استقبال می کنم و ترجیح می دم فعلا فقط حرف بزنیم تا از همدیگه شناخت بیشتری پیدا کنیم. قرار شده تا آخر ماه بعدی چهار بار دیگه با هم صحبت کنیم. تا چه پیش آید و چه در نظر آید؟

4-      اعتقاد عجیبی دارم که نباید خودمو جلوی دختری کوچک کنم. تنها به دختری اقبال نشون می دم که تقریبا صد در صد مطمئن باشم که اگر اقبالی بهش نشون بدم، ضایع نخواهم شد. اصلا دوست ندارم احساسم به بازی گرفته بشه! جالب اینه که اگه دختری احساس تو رو رد کنه، خودش رو محق می دونه ولی اگه تو احساس دختری رو رد کنی گناهکاری!

5-      امروز فقط به این خاطر نرفتم شرکت که پول نداشتم تا شرکت برم! جالب اینه که آخر ماه کلی پول می آد دستم ولی اینکه الان پول نداشته باشم برم بیرون واقعا محشره! غرورم هم اجازه نمی ده از کسی قرض بگیرم! البته قرضهای کم منظورمه! اگه کسی بخواد 10 میلیون بهم قرض بده، من مغرور نیستم!! خلاصه امروز موندم خونه و به مادرم گفتم که تو شرکت کار خاصی نداشتم که برم! برا همین نرفتم. آخه مامانم خیلی نگران وضع کاری منه و دوست داره یه جا ثابت کار کنم.

6-      حضرت علی می گه: بدترین مردمان کسی است که خود را برتر از دیگران بداند! حقیقتش اینه که من خودم رو از 98 درصد هم سن و سالهام بهتر می دونم! شاید به همین خاطره که خیلی بدم! به هر طریقی هم می خوام سعی کنم این احساس رو از خودم دور کنم نمی شه! به نظر من آدم تا خودش و تواناییهاش رو قبول نداشته باشه، به هیچ جا نمی رسه.

7-      با یکی از دوستان داشتم در مورد اسلام بحث می کردم. این دوست، ظاهرا به گفته خودشون تو کشور هلند 130 نفر رو مسلمون کردن! خودش هم می دونه که تو زندگیش اندازه نصف من نماز نخونده و روزه نگرفته ولی همین جوری کورکورانه و با دلایل بچه گانه می خواد ثابت کنه که اسلام خوبه. اتفاقا اسلام با تعریف کنونی اصلا دین خوبی نیست. به نظر من همه دینها یکسان هستند. چه بسا بی دینانی که از هزار تا مسلمون مثل ما بهترند. تو همین ایران یه مسلمون درست و حسابی نداریم. یا خوارجند که پیشونیشون جای مهره و یا مجیز گوی قدرت که از اینا در زمان معاویه هم زیاد پیدا می شد.

8-      باز هم سریالهای مسخره تلویزیونی تو ماه رمضان شروع شدن. اینا هنوز مفهوم روزه و روزه داری رو نمی دونن و جالبه که تو برنامه هاشون فقط و فقط تبلیغ تجمل می کنن. اصلا کسی نیست فکر این مردم بدبخت باشه. پشت تمام صحنه های سریالها نیات سیاسی خوابیده. مثلا تو همین سریال خانه به دوش که حدس می زدم به خاطر حضور حمید لولایی حرفی برای گفتن داشته باشه، می بینیم که از یه طرف تبلیغ تجملاته و از طرف دیگه خر کردن مردم فقیر و بدبخت. همین آقا ماشاء... اگه بدونه کیا حقشو می خورن، عمرا راضی به اون زندگی بشه. دلیلی نداره آدم بدبختیهاش رو با عباراتی مثل اینکه من مال حلال می برم خونه و از این حرفا توجیه کنه! تو این مملکت کی مال حلال می خوره که تو دومیش باشی!؟ تمام پولدارا دزدن! اگر خود من هم یه روزی پولدار شدم مطمئن باشید که دزدی کردم. ولی وقتی به پول برسم می دزدم و حق مردم رو بهشون می دم.

9-      دلم نمی خواد دیگه تو ایران باشم. کاش الان می تونستم تو دوبی کار کنم. بدیش اینه که تو دوبی به ایرانیا کار نمی دن! حاضرم هر جایی که امنیت و آسایشم رو تامین کنه کار کنم. تو ایران هیچی نیست، با اینکه وقتی دوبی بودم خیلی دلم برای ایران تنگ می شد. گر چه چند روز بیشتر اونجا نبودم.

10-    تو نمایشگاه یه غرفه گرفتیم. قرار شده که من هم به عنوان بخشی از تیم فنی تو نمایشگاه شرکت کنم. بدبختیمون در اومد دیگه. هر روز باید یه کار جدید بکنم. این مسئول فروشمون هم که گیجه! هیچی هم حالیش نیست و مهندس بهم گفته که کارای ایشون رو هم من انجام بدم. در واقعا باید لقمه رو بجوم بذارم دهن ایشون تا برن پز بدن که ما فلانیم و بیسار. جالبیش اینه که این آقا هیچوقت کراواتش یادش نمی ره و وقتی من جورابم رو در می آرم که وضو بگیرم، ایشون ناراحت می شه که چرا تو شرکت جوراب در می آرین! از لج ایشون، یه روز که داشت با یه خانمی مصاحبه می کرد، رفتم پام رو گرفتم بالا و جورابم رو گرفتم دستم و جلوی خانمه قدم زدم. بعدش بهش گفتم که دیگه از این چس کلاسا واسه من نذاره. هر کی دوست نداره، می تونه بره یه شرکت دیگه کار کنه. کسی مجبورش نکرده که اینجا کار کنه. در ضمن از این به بعد با قلاده نیاد سر کار. منظور از قلاده همون کراواته!! 4 ساعت می آد شرکت که دو ساعتش رو داره با قلادش بازی می کنه و 2 ساعت دیگه رو یا با تلفن حرف می زنه و یا چای می خوره! اگه قراره من کار ایشون رو انجام بدم و ایشون پولشو بگیره و بره اینور و اونور پز بده، خودم هم تیپم از اون بهتره، هم قدم بلندتره و هم آداب معاشرت رو بهتر از ایشون می فهمم. چه دلیلی داره دیگه به ایشون باج بدم. بدبخت مهندس هم تو رو در وایسی گیر کرده و گرنه همین امروز اخراجش می کرد. چه می شه کرد!؟

چقدر خبر!

۱- قرار بود به زودی عمو بشم! ولی متاسفانه بچه داداشم قبل از تولد مرد! زنداداشم رفته بود پیش دکتر و متوجه شده بود که بچه مرده! قرار بود کورتاژ کنه و هزینه عملش هم 500000 تومان بود. بالاخره کورتاژ انجام شد ولی من شک دارم که هزینه اش انقدر بوده باشه! یادمه یه بار یکی از بچه های دانشگاه تعریف می کرد که به خاطر یه رابطه نامشروع با یه دختر کارشون به کورتاژ و این حرفا کشیده بود! و می گفت با 30 هزار تومن سر و ته قضیه رو هم آورده بود!

۲- چند وقتی می شه که بعضی از دوستان قدیمی رو می بینم. بعد از یک سال و نیم پرستو رو دیدم. قیافه اش و حرف زدنش خیلی عوض شده بود. می گفت از بوی سیگار خوشش می آد و مشروب هم می خوره! هر چی پرسیدم که چرا اینجوری شده، بهم جواب نمی داد و ناراحتی چهره شو می پوشوند! می گفت دیگه نماز نمی خونه و ... با هم رفتیم پیتزا بوف برای ناهار. ازش خواستم هر چی شده رو واسم تعریف کنه و اون هم بالاخره لب وا کرد و حرف زد. می گفت که با پسری دوست بوده که خیلی دوستش داشته و وضع مالی پسره هم خوب بوده! همیشه با ماشین می رفته دنبالش و می رفتن گردش. می گفت که باهاش هیچ رابطه فیزیکی نداشته و فقط با هم دست می دادن! آخرین باری که با هم بودن دعواشون شده و به خاطر همین دعوا رابطشون به هم خورده و دیگه از هم خبر ندارن! ظاهرا پدر پسره وقتی فهمیده، ماشین و موبایل رو از پسره گرفته و پدر دختره اینو تنبیه کرده و .... کلی باهاش حرف زدم و سعی کردم خوشحالش کنم. ازش خواستم اگه می خواد رو من به عنوان یه دوست حساب کنه، سیگار رو بذاره کنار و برای فوق لیسانس درس بخونه! ازش قول گرفتم که اینکارو بکنه. کاش می تونستم کمکش کنم ولی اگه کسی کمک نخواد که نمی شه بهش کمک کرد.

۳- پرستو بهم گفت که لاغرتر شدم!! و می گفت هنوز شاسکولی!! گفت 2 هفته دیگه هم می خواد منو ببینه ولی برای اینکه منو ببره واسم لباس بخره که مثلا مد روز بپوشم! البته پولشو نمی ده ها! فقط انتخاب می کنه! بهش گفتم که دوست ندارم مد روز بپوشم و ترجیح می دم لباس عادی و تمیز و اتوکرده داشته باشم. دوست ندارم کسی با دبدن لباسم در مورد شخصیتم بد فکر کنه! پرستو قبلا مهربونتر بود! قبل از بازی ایران و آلمان از هم خداحافظی کردیم ولی واقعا خوشحال بود. خودش گفت که فکر نمی کرد انقدر تو روحیه اش تغییر به وجود بیاد!

۴- دیروز یکی از شاگردام رو هم دیدم. وقتی منو با پرستو دید کلی تعجب کرد! به همدیگه معرفیشون کردم و بعد از کمی حرف زدن در مورد کار و کاسبی خداحافظی کردیم. شب زنگ زد خونه و گفت که شیرینی می خواد و از این حرفا! کمی که باهاش حرف زدم بهم گفت که خودش دلش گیر یه دختر غیر مذهبی افتاده که نماز خوندنش رو مسخره می کنه. آخه خودش خیلی اهل نماز و قرآنه! می گفت که خیلی فکرش درگیره که چیکار کنه! بهش گفتم که دین معیار انتخاب نیست! به چیزایه دیگه فکر کنه! ازم پرسید که آیا حاضرم با دختر غیر مذهبی ازدواج کنم! بهش گفتم که من حاضرم با یه آدم ازدواج کنم! مهم نیست مذهبی باشه یا غیر مذهبی! مهم اینه که وقتی حرف می زنه، چیزی به غیر از زنانگی داشته باشه که بهش افتخار کنه!

۵- یکی از شاگردای کلاس شبکه که ظاهرا یه خانم مایه دار و تک فرزند هستن، دیروز بهم زنگ زد! ازم پرسید که چرا از دستش ناراحت هستم!؟ خودم نمی دونستم ناراحتم ولی ظاهرا رفتارم تو کلاس طوری بوده که تلقی ناراحتی کرده! مجبور شدم توضیح بدم که از دست کسی ناراحت نمی شم. ایشون هم گفتن که من شما رو الگو قرار دادم و دارم درس می خونم و به مامانم هم از شما تعریف کردم و از این حرفا! بهش گفتم الگوش رو عوض کنه، به من نگه استاد و فقط سعی کنه درسش رو خوب بخونه! ازم پرسید که چند سالمه و چیکارا می گنم. بهش گفتم که من قصد ازدواج ندارم!!! شب که ماجرا رو برا خواهرم تعریف کردم، گفت که می خواسته خودشو واست لوس کنه! شاید هم من خودمو زیادی تحویل می گیرم ولی این چیزایی که گفتم عین حقیقته!

۶- دو ماه می شه که کار کردم و هنوز حقوقم رو ندادن! من نمی فهمم کی می خوام یاد بگیرم که سر موقع حقوقم رو بگیرم! اینجوری به نظر شما کارفرما پر رو نمی شه؟

۷- نیمه شعبان امسال خیلی با سالهای دیگه متفاوت بود. امسال کوچه رو خیلی بهتر آذین بندی کردیم و ارگ و تنبک و دایره و همه چی ردیف کردیم. البته همه این کارا رو داداشم با بچه های محله کردن. فقط از لحاظ مشروع کردن این مسئله مشکل داشتن که سعی کردم کمکشون کنم. چون بزرگترهای محل حرف منو قبول می کنن!! اون شب، همه محله جمع شدن جلوی خونه ما و بزن و برقص راه انداخیتم. از مراسم اون روز فیلمبرداری کردم و خیلی جالب شده. هیچ وقت نمی تونستم سر و صدا رو تحمل کنم ولی این دفعه برای اینکه به مردم یاد بدم که اقلا به همون اندازه ای که از گریه کردن احساس مسلمونی بهشون دست می ده، شادی هم می تونه مسلمونی رو نشون بده! سعی کردم تحمل کنم. آخرای مجلس طوری شده بود که دیگه پیرمردا پریده بودن وسط و می رقصیدن! قصد داشتم درباره مزیات خنده و شادی و مضرات گریه و غم حرف بزنم که متاسفانه نشد!

۸- نمی خواستم اینو بنویسم! دیشب خواب خانم دکتر رو دیدم. همونی که وضعشون خیلی خوبه و نمی تونه آدمهای فقیرتر از خودش رو تحمل کنه. راستش خواب دیدم که با ماشین گرون قیمتشون اومدن خونه ما! یه مقدار احساس شرمندگی می کرد وقتی داشت در مورد خانواده اش حرف می زد. چون من خانوادشون رو می شناختم. خواهرم هم سوار ماشینش شده بود و بازی می کرد که یه دفعه عقبی رفت و زد به دیوار! ایشون چون می خواستن برن، رفتن که سوار اتوبوس بشن ولی هر چقدر داد زدن اتوبوس وای نایستاد! با اینکه دنبال اتوبوس دویدن و حتی در اتوبوس رو گرفتن ولی اتوبوس توقف نکرد! بعدا اومدن رفتن خونه فامیلشون که تو کوچه ماست!! باورم نمی شد که اینا با هم فامیل باشن ولی ظاهرا فامیل بودن!

۹- رفتم چند جا مصاحبه دادم که کارم رو عوض کنم. دلم می خواد یه کار تمام وقت بگیرم که حقوقش خوب باشه و بقیه روز رو بتونم به کارای دیگه برسم! ولی هیچ شرکت دولتی یا خصوصی حقوق خوبی نمی ده! همه دوست دارن براشون بیگاری کنی! یه شرکتی رفتم که تو مصاحبه اش سوالهای خفن پرسیدن! از قضا همشون رو تو پروژه ای که دارم بهشون برخورد کرده بودم. ازم خواستن که برم شرکتشون و وقتی در مورد حقوق باهاشون صحبت کردم گفتن که به نیروهای متخصص 250000 تومان می دن! قیمت آدم متخصص حدودا 700000 تومنه!! نامردا چقدر حق خوری می کنن!

۱۰- خاله بالاخره از بیمارستان مرخص شد. وقتی رفته بودم عیادتش، به شوخی بهش گفتم که سریعتر حالش خوب بشه که کار داریم! خاله هم نه گذاشت و نه برداشت، پیش اون همه آدم بهم گفت که چقدر اصرار کنم! من که بهت می گم بیا با نوه ام ازدواج کن! چرا نمی آی؟ گفتم خاله! الان جای این حرفا نیست! شما حالت خوب بشه، بیا خونه، من در خدمتم. گفتم ریش و قیچی دست شماست! ولی انصافا طوری ببرید که از ریخت و قیافه نیوفتیم! دختر خاله هم در مورد دخترش حرف می زد! من ترجیح دادم خداحافظی کنم و بیام شرکت! نظر من هر چیزی جایی داره! نوه خاله ام خیلی دختر خوبیه ولی من هنوز به این نتیجه نرسیدم که می تونم باهاش ازدواج کنم. در واقع اصلا بهش فکر نکردم! فعلا هم قصد ندارم فکر کنم.

ای بابا!

1- تا از خدا تعریف کردیم، همه بلاها سرازیر شد! اولش که دختر خاله ام بیماری قلبی گرفت. بعد از کلی خرج کردن واسه اون، پسرخاله ام که داداشش می شه، ماشینش رو می فروشه و یه ماشین جدیدتر می خره! صبح می ره ماشین رو به نام می زنه و موقع برگشت تصادف می کنه و ماشینش کاملا می سوزه! فردا صبحش خاله بزرگم که این خبر رو می شنوه، سکته مغزی می کنه و راهی بیمارستان می شه!

2- الناز باهام چت کرد و یه دفعه بیخود و بی جهت هر چی از دهنش در اومد نثار ما کرد! برخورد متقابل نکردم، چون می دونستم بر اثر یه اشتباه احتمالی این حرفها رو زده! فعلا که دلیل قانع کننده ای برای این کارش پیدا نکردم! باز هم مثل همیشه برای سلامتی و خوشبختیش دعا می کنم و امیدوارم عقلش به اندازه احساسش قذرتمند بشه!

3- کلاس خصوصی شبکه رو هم برگزار کردم. پول خوبی ازش در می آد. این دختره خیلی خنگه ولی پسره وضعش بد نیست! البته این مسئله معمولا در همه جا هست! دخترا ار پسرا خیلی گیج ترند! با عرض معذرت از تمام خانمهای باهوش که خیلی به ندرت پیدا می شن!

4- من دیگه نامزدم رو ول کردم! فرشته اومده تهران و بهم رنگ هم نزده! شما باشی ناراحت نمی شی!؟ به هیلدا گفتم که از طرف من ازش خداحافظی کنه! ( چقدر خودمو لوس می کنم خدا!) - خیلی وقته اصلا وقت ندارم حتی ۲۰ دقیقه ورزش کنم! فرشته هم حتما ناراحته که تو ۴ سال یه زنگ هم بهش نزدم! ولی چه می شه کرد!

کلی حرف دیگه هم هست که فعلا نمی گم!

روز اول در دبی

سلام

الان ساعت حدود 1:20 صبح پنج شنبه 23 دسامبر 2004 است. در حال حاضر رو تختم دراز کشیدم و دارم می نویسم. تلویزیون هم واسه خودش داره یه چیزایی رو نشون می ده! اومدنمون که با اون همه دردسر همراه بود ولی ارزش داشت. تا 7 عصر که شرکت بودم و داشتم کارارو می کردم. شرکت بعد از ظهری زنگ زد که مشکلی پیش اومده و باید خودتو برسونی! با دمپایی بدو بدو رفتم شرکت و یه ساعته مشکل رو حل کردم و نفهمیدم کی برگشتم اینور! صد درهم گیر آوردم و لپ تاپ رو آماده کردم و الفرار. رفتم بازار و خرید کردم و رفتم خونه! تا رسیدم دوش گرفتم و آماده شدم و حرکت کردم به سوی فرودگاه، البته با خانواده! وسط راه اشتباه رفتیم و 10 دقیقه رو از دست دادیم. ورودی فرودگاه هم خیلی شلوغ بود! خلاصه پیاده با اون همه بار دویدم طرف فرودگاه و از پشت سرم خواهر و مادرم کیفم رو آوردن. جالب اینه که پروازمون که ساعت 1 نصف شب بود، افتاد به ساعت 2:15! البته فرصت خوبی شد تا با خانواده درست و حسابی خداحافظی کنم! تو هواپیما یه دختر خانم خیلی خوشگل به همراه پدرش کنارم نشستن! اسم دختره صدف بود. یه کمی با هم صحبت کردیم و کمی هم چشمامو رو هم گذاشتم! تو فرودگاه یه نفر اومد دنبالم و رفتیم هتل! هتل Vendome Plazza تو خیابان Riqqa در دوبی! از شانس بد من، اتاقی که رزرو هم شده بود خالی نشده بود! مجبور شدم تو لابی بشینم تا اتاق خالی بشه! ساعت 10:30 خالی شد و در واقع بنده در حدود 6 ساعت داشتم دور خودم می چرخیدم! البته بد هم نبود! با یه تاجر نیوزلندی مسلمان آشنا شدم و کلی حرف زدیم! آدم باحالی بود! خلاصه تا اتاق خالی شد، رفتم دراز کشیدم و یه دفعه فهمیدم موبایلم زنگ خورد! مهندس زنگ زده بود که برم اینترنت سیتی! رفتم اونجا و با دیدن اسامی شرکتهای بزرگ دنیا چشمام گرد شد! واقعا باور کردنی نبود! مایکروسافت، اوراکل، سیسکو، کانون، سونی و ... همه و همه اونجا بودن! اینترنت بسیار پر سرعت و هوای داخل فجیعا باحال! ناهار رو هم تو رستوران بزرگی در نزدیکی ساختمان شماره 9 خوردیم! من غذای ایرانی سفارش دادم و بقیه بچه ها همه عذای آمریکایی!! اونهم از نوع Subway! به هر حال برگشتیم دوبی و رفتم هتل! لباسامو عوض کردمو و زدم بیرون! کلی پیاده روی کردمو از دیدن ساختمانها، تمیزی و نظم بی اندازه و البته امنیت و آزادی شدیدا به حال خودمون تاسف خوردم! دوست داشتم بازی رئال رو ببینم ولی نتونستم تو شبکه های تلویزیونی چیزی پیدا کنم، در نتیجه خواب بهترین کار ممکن بود! این از روز اول! در ضمن رفتم توی بار! هتل ما توی طبقه اولش مراسم بزن و برقص برقرار بود! رفتم تو بخش خواننده های روسی! گفتن که باید یه چیزی سفارش بدی و گر نه حق نشستن نداری. از اونجا که بنده به تادیب مردم اهمیت خاصی قائلم، بهشون گیر دادم که اینا جزو سرویسهای هتله و نباید هزینه ای دریافت بشه! خلاصه با زبون خوش از اونجا اومده شدیم بیرون! رفتم بخش خواننده های فیلیپینی و نشستم! همون قصه تکرار شد ولی خوبیش این بود که اینجا نوشیدنی اسلامی هم سرو می شد! در نتیجه یه آب پرتقال سفارش دادم و یک ساعتی نشستم! البته آب پرتقال رو هم با کلی ترس و لرز خوردم. با اخمی که تو صورتم بود، خیلی متمایز بودم! آخه سردسته خواننده ها اومد باهام دست داد و ازم اسممو پرسید و خواست که بخندم! خلاصه چند تا عکس ازشون گرفتم که بعدا بتونم ثابت کنم که اونجا هم رفتم!! خلاصه اومدم تو اتاق و دراز کشیدم و شب رو در سرمای اتاق به صبح رسوندم! این بود انشای من در مورد روز اول در دوبی!

شراب و شامپاین و ... تو عمرمون ندیده بودیم که دیدیم! واقعا نمی دونم چرا این احمقها توی اون همه آدم داشتن سیگار می کشیدن!

چه مسافرت باحالی! از مزایاش بگم فعلا تا برسیم به خاطراتش!
1- خیلی وقت بود در حسرت یه دوربین فیلمبرداری بودم! بالاخره خریدمش!
2- خیلی وقت بود در حسرت یه لپ تاپ بودم! بالاخره خریدمش!
3- خیلی وقت بود اعصابم از دست خدا خورد بود! بالاخره باهاش آشتی کردم!
4- خیلی وقت بود تو هیچ قرعه کشی برنده نشده بودم! بالاخره تو این قرعه کشی دوم شدم! گر چه چیز زیادی نیست ولی اینکه طلسم شکست، باز خوبه! تا آخر سال اگه ماشین هم بخرم دیگه نور علی نور می شه! البته برنامه اینه که بخرم! همین جوری پیش برم می شم رفسنجانی! آخه رفسنجانی هم همیشه به اهداف از پیش تعیین شده می رسه!

دوبی

دومین پرواز هوایی عمرم تجربه بسیار جالبیه! انصافا دوبی شهر بسیار قشنگ و تمیزیه! الان تو شهر اینترنتی دوبی هستم و به قول بامشاد واقعا لذت می برم این دوبی رو می بینم! امنیت، زیبایی و آسایش به تمام معنا اینجا برقراره!‌ مراکز خرید زیبا و ساختمانهای بلند و ناز، برج العرب، سیتی سنتر و ... واقعا زیبا هستن! درسته برای خروج از کشور کمی اذیت شدم ولی واقعا ارزش داره. هوای اینجا خیلی بده ولی اصلا دوست ندارم برگردم ایران!
بعدا بیشتر می نویسم!