نمایشگاه الکامپ

 

1-      سه روز اول نمایشگاه یه جورایی خاص بود. آقای نورایی از لندن اومده بودن و استقبال از غرفه ما خیلی خوب بود. با چند تا شرکت کار درست صحبت کردیم و احتمال شروع همکاریها زیاده!

2-      روز دوم رو باید تو شرکت می موندم. صبح رفتم شرکت و دیدم هیچ کس نیست! رفتم آبدارخونه، چایی دم کردم و نشستم راحت چایی خوردم و تا ساعت 11 فقط تلفن جواب می دادم. از 11 به بعد دردسر شروع شد! تا بتونم به این هندی احمق حالی کنم که مدارک رو بفرسته تا اجناس رو ترخیص کنیم، پدرم در اومد! نمی دونم چرا اسم این هندیها در رفته به اینکه باهوشند! خر جلوشون افلاطونه!

3-      تلاش همه بچه ها بر این بود که برای من یه دختر خوب پیدا کنن! همه می گفتن که اگه یه دختر خوب اومد حتما می فرستنش که با من صحبت کنه! هر شب هم که جلسه بعد از نمایشگاه رو برگزار می کردیم، یک مسئله اصلی موضوع انتخاب دختر مناسب  برای من بود. حتی مدیر عامل هم می گفت که نگاهش رو دقیقتر می کنه تا شاید فرجی حاصل بشه!

4-      نکته جالب این بود که تا یه دختر خوشگل می اومد، همه جان بر کف به سئوالاتش حواب می دادن و وقتی پیرزنی، پیرمردی، چکش خورده ای، چیزی می اومد به من می گفتن که جواب بدم! خلاصه متوجه شدم که ماشا... اشتهای اونا از ما بیشتره! آخه مثلا تو شرکت ما فقط منم که مجردم!

5-      یه بار دو تا دختر اومدن و سئوال پرسیدن، بچه ها گفتن که فلانی ( یعنی من ) جوابشون رو بدم! تا دخترا سرشون رو برگردوندن طرفم، گفتم که من به اینا توضیح نمی دم! شما خودتون توضیح بدید! بیچاره هم دخترها و هم اون دوستمون ضایع شدن! آخه اگه جواب می دادم به عنوان دستاویزی برای اذیت کردنم ازش استفاده می کردن! کاری کردم که اصلا نمی تونن بهش اشاره هم بکنن!

6-      دو سه شب هم بحث بر این بود که فلانی ( باز هم یعنی بنده! ) می ترسه و عرضه نداره شماره بده و از این حرفا! مهندس هم می گفت که فلانی زیاده خواهی می کنه و دوست داره بهترین رو پیدا کنه! ازم پرسید که چرا به کسی شماره نمی دم یا صحبت نمی کنم!؟ بهش گفتم که اگه مورد مناسب باشه، خودم بلدم چیکار کنم! مشکل اینه که مورد مناسب پیدا نمی کنم!

7-      یکی از دوستان هم می گفت که سعی کن کسی رو انتخاب کنی که یا ادب نداشته باشه، یا خانواده دار نباشه، یا اصیل نباشه یا بالاخره یه چیزی نباشه تا بتونی بهونه ای برای رها کردنش پیدا کنی!!!

8-      خانمی که در مورد ازدواج با هم صحبت کرده بودیم، با 3 تا از دوستانش هم به غرفه ما سر زدن! بهم گفت که تقریبا نظر نهاییش رو می خواد اعلام کنه و گفت که فکر می کنه نظرش منفیه! بهش گفتم که اگه منفیه که بحثی نداریم و ادامه نمی دیم. گفت که خودت خیلی خوب هستی ولی ...! گفتم از اینکه منطقی حرف می زنی ممنونم و مشکلی ندارم و قبول می کنم! گفتم که با این اوصاف دلیلی برای ادامه صحبتهامون نمی بینم و ترجیح می دم خداحافظی کنیم! گفت که شاید اشتباه متوجه شده و دوست داره که باز هم با هم صحبت کنیم و بیشتر با هم آشنا بشیم! متوجه شدم که می خواسته ببینه من چه عکس العملی نشون می دم که البته خودش سریع حرفشو عوض کرد و اصرار کرد که دو جلسه دیگه با هم صحبت کنیم! بهش گفتم که طبق قرار اولمون عمل می کنیم ولی تا الان نظر مناسبی ندارم. گفت که دوست داره بیشتر از خودش برام حرف بزنه! فعلا قرار شده یه جلسه دیگه با هم حرف بزنیم!

9-      چند تا از بچه های دانشگاه رو هم دیدم! از یکیشون پرسیدم که چرا ازدواج نکرده! گفت که دختر پیدا نمی شه!!! محمد هم با خانمش ( خودش می گه دوست، ولی ما که می دونیم چه خبره!) روز آخر سر زدن و با هم گپی زدیم!

10-   سمیه و ارکیده از شمال اومده بودن نمایشگاه رو ببینن! زنگ زدن بهم که ببنمشون! رفتیم چند تا از غرفه ها رو با هم دیدیم و ناهار رو با هم خوردیم. فعلا که قول دادن اگه برم شمال ازم خوب پذیرایی کنن! من گفتم که دوست دارم برم خیابون گلسار!! سمیه زنگ زد به دوستش نادر. ازشون خداحافظی کردم و درست قبل از اینکه مدیر عامل بیاد رسیدم به غرفه!

11-   شبنم رو هم دیدم! وای، باورم نمی شه من اینقدر شبنم رو دوست داشتم و نمی دونستم! تا دیدمش، انگار که قلبم افتاد! خیلی عجیب بود! نگاهش که به نگاهم افتاد یه لبخندی زد و نگاهش رو برگردوند و رفت! بعد از نیم ساعت که مطمئن شد که من همونی هستم که دنبالش می گرده، اومد گفت شما فلانی هستی!؟ خودم زدم به کوچه علی چپ و گفتم نه! گفتم که چهره اش برام خیلی آشناست و احساس می کنم تو دانشگاه دیدمش! گفت که اسمش فلانه و از بچه های دانشگاهه! اسممو پرسید. بهش گفتم! برای اینکه از اون حالت کنجکاوی خارج بشه، پرسید که فعالیتهای شرکت شما چیه و از این حرفا! من هم با اینکه می دونستم منظورش چیه، توضیح کاملی بهش دادم و یه کارت بهش دادم. با کلی سئوال پاسخ داده نشده رفت و پیش خودش احساس برنده بودن کرد! اقلا بعد از مدتها کسی رو دیدم که وجودش باعث می شد دلم به لرزه بیوفته! شبنم دو سال می شه که ازدواج کرده! البته اگر هم ازدواج نمی کرد، با امسال من کنار نمی اومد! امیدوارم خوشبخت بشه!

12-     تو یکی از شرکتهای قبلی، اواخر قراردادم بود که دختری وارد شرکت شد! دختری که بعدها فهمیدم خواهر یکی از دوستان فوق لیسانسی دوران دانشگاهم بوده! چند باری باهاش صحبت کرده بودم! دیروز اومده بود نمایشگاه! اولش نتونستم بشناسمش. بهم گفت که تو شرکت قبلی باهام همکار بوده و یه دفعه یادم اومد. چقدر زیبا بوده و من خبر نداشتم! کلی سئوال داشت! گفت که خانم فلانی از همکارای قبلی موقعی که برنامه نویسی می کنه، یاد ما هم می کنه! گفت که خانم فلانی الان ازدواج کرده و کتابهای منو دودره کرده و خلاصه کلی اطلاعات درباره شرکت قبلی داد! ما هم دلمون خوش بود که کتابامون رو پس می گیریم! این خانم شماره ام رو گرفت که بعد از نمایشگاه زنگ بزنه و سوالاتش رو بپرسه! با کمال میل شماره دادم و ازش خواستم زنگ بزنه! حسن هم اونجا بود. به حسن گفتم که اگه زنگ زد چه جوری باهاش صحبت کنم که بتونم بیشتر بشناسمش! گفت فقط بهش بگو که می خوای بیشتر باهاش آشنا بشی! خودش می فهمه! راستش می خوام باهاش صحبت کنم ببینم به درد ازدواج می خوره یا نه!

13-   محمود هم از شیراز اومده بود و با هم دوری زدیم! کلی دعوتم کرد که برم شیراز و از خجالتم در بیاد. محمود هم انصافا خوب داره کار می کنه!

14-   مهران و دار و دسته اش از ناجا اومده بودن بازدید! کشیدمشون تو غرفه و کمی اطلاعات در مورد برنامه های جدید ناجا ازشون گرفتم!

15-   تیمسار انصاری هم شده دستیار چلویی! چه شود دیگه. تو نمایشگاه دیدمش و گفتم که بیاد به غرفه ما سر بزنه! سر که نزد ولی دو روز دیگه می رم دفترش و بهش می گم که چه کاری باید واسم بکنه! گیر دادم به این پلیس + 10 که باید واسم ردیفش کنه!

ریتا

1- خانم یا آقایی به نام ریتا به وبلاگم سر می زنه و در مورد نوشته هام نظر می ده. نظراتش هم به زبان خاصی عنوان می شه! مثلا در مورد مطلب قبلی که درباره دخترها حرف زده بودم و البته حرفهای کامیار رو درباره هوش و استعداد خانمها نوشته بودم، دوستمون با ناراحتی تمام در جهت حمایت از جامعه زنان نظری نوشته بودند با این مضمون که پسرها باسواد اما نادانند! نکته جالب توجه برای بنده، ترک بودن ایشون هست! شاید هم ترک نباشن ولی اقلا آهنگهای ترکیه ای رو زیاد گوش دادن!

لازمه تذکر بدم که از نظر من، دخترها و پسرها دو موجود متفاوتند و لزوما نباید مثل هم فکر کنند. پسرها اصولا منطق گرا و سرسخت و جدی هستند و دخترها احساساتی و مهربان و لطیف! نیازهای دخترها و پسرها هم متفاوته و آدمی موفقه که از دختر انتظار دختر بودن داشته باشه و از پسر انتظار پسر بودن! بعد از این مرحله، خاص بودن مهم می شه، به این معنی که دختر در دختر بودنش سعی کنه خاص باشه و پسر هم همچنین. بعضی از رفتارها هستند که آدم به راحتی می تونه کنار بذاره و خودش رو از جمع عوام الناس خارج کنه! البته پذیرفتن این مسئله کار آدمهای خاصه!

2- ماه رمضان اومد و رفت. امسال برام سال عجیبی بود. بین ایمان و کفر گیر کرده بودم! هر جا دور و برم رو نگاه می کنم می بینم که آدمهایی که موفق هستند، اعتقادات متفاوتی با من دارند و فقط در زمانهای خاصی مثل ما می شن! یعنی در طول سال هر غلطی دلشون می خواد می کنن و در مناسبتهای مذهبی دست و دلباز می شن و شروع می کنن به اطعام و هر کار ریاکارانه دیگه! هر کاری کردم که روزه نگیرم نتونستم. به جز اون روزی که رفتم شمال، بقیه روزها رو روزه گرفتم ولی هر جا که می رفتم مسخره می شدم. حتی یه روز رفته بودم تو شرکتی که ادعای دین و مذهب داره، بوی غذا همه جا رو پر کرده بود و وقتی با مدیرشون صحبت می کردم، انقدر تریپ مذهبی می اومد که خدا می دونه! چهار پنج تا هم از این انگشترهای ریا دستش بود. تو شرکت خودمون هم فقط 3 نفر روزه می گرفتیم! به هر حال امسال هم گذشت و امیدوارم نماز و روزه همه کسانی که با نیت خیر روزه داری کردند، قبول باشه و عیدشون رو هم تبریک می گم.

3- شماره دو یه مقدار تریپ مذهبی شد. باید بپذیریم که دین دیگه در بین مردم اون ارزش گذشته رو نداره. آدمها فقط ادعای دینداری می کنن. بعضی ها می گن فقر که اومد، دین می ره! ولی از نظر من ثروت که اومد، دین پا به فرار می ذاره. به شخصه اعتراف می کنم که از وقتی وضع مالیم خوب شده، دین و آخرت در نظرم کمرنگتر شدن! البته خیلی راحت هم می تونم توجیه کنم!!

4- فیلم های Rush Hour، The Bruce Almighty و A night in Mc Cool's رو در روز عید فطر دیدم! البته اولی رو قبلا هم دیده بودم. جیم کری در فیلم Almighty واقعا عالی بازی کرده بود و دیالوگ نهایی فیلم بین مورگان فریمن و جیم کری واقعا عالیه! به آدم یاد می ده که چه جوری دعا کنه و چی بخواد!

5- پسری هست که 4 ماه نمی شه که از دهات اومده تهران! جمعه که داشتم از کلاس می اومدم طرف خونه، دیدمش که افتاده دنبال سه تا دختر و متلک می اندازه! سیگار هم می کشه. حواسش بهم نبود و من هم وایسادم و از دور تماشا کردم که چیکار می کنه! والا ما به این سن رسیدیم از این غلطا نکردیم، نه اینکه بگم نخواستیم، نتونستیم! بالاخره هر کسی را بهر کاری ساخته اند!

6- جمعه فیلم فقر و فحشا ساخته مسعود ده نمکی رو هم دیدم. یه فیلم مستند در مورد زنهای خیابانی که به زبانی کاملا واضح دردهای قابل نمایش جامعه رو در معرض دید قرار داده بود. چند نکته در مورد فیلم برام جالب به نظر رسید:

- دود منقل آقای میر شکاک در زمان خواندن مقاله وزین خودشون!

- فیلمبرداری و نمایش اون در حالی که کسایی که ازشون فیلم گرفته می شد، بارها تذکر می دادن که به شرطی اطلاعات رو در اختیار می ذارن که ازشون فیلم گرفته نشه!

- چشم هم چشمی رایج بین خانمها که به نظرم دلیل اصلی به انحراف کشیده شدن آنها شده بود!

- اعلام کردن فقر به عنوان ریشه اصلی انحراف و نادیده گرفتن ریشه های اصلی

- تعریف جدید دین در بین جوانها بنا به سلیقه و نیاز

- معرفی کامل مکانهای رایج برای اعمال منافی عفت عمومی

- آموزش روشهای مختلف برای به تور انداختن پسرها و دخترها و ...

7- موقعی که در مورد دخترهای ایرانی در دوبی صحبت می کرد و کازینوهای دوبی رو معرفی می کرد، در حضور جمع گفتم که کاش قبل از رفتن به دوبی این فیلم رو دیده بودم! البته شنیدم که کیش هم دست کمی از دوبی نداره!

8-  تلفن ما امروز قطع شده! درست روزی که لازمش داریم. کلی حالم گرفته شد. عید فطر خوبی نشد! به هیچ کس نتونستم زنگ بزنم.

9- کالبیمین رسمینی چک، گور بیر اوردا نلر وار!

10- شو آشکین هیچ عادالتی یوکمو! گونولدن سونه، گونول ورن یوکمو!

الیمده دییل!

 

Elimde degil, hala seviyorum

Elimde degil, unutamiyurum!

 

Ask, tatli bir ruya

Gozlerde baslar

Kalplarde yasar

Ask, sir gibi guzel

Film gibi gecer

Masal gibi biter

 

O, simdi cok uzaklarda

Yok hayatimda

Ah, hatiralarda

 

 

1-      تو هر عکسی که بخندی خوش تیپ تر و زیباتر دیده می شی.

2-      سرعت وصل شدن به اینترنت 4/2 کیلو بیت در ثانیه که باشه، چیکار می تونی بکنی؟ فقط می تونی دلتو خوش کنی که به اینترنت وصل شدی!

3-      ترجمه بلدی، می تونی تدریس کنی، برنامه نویسی می کنی، لیسانس الکترونیک داری، مدرک زبان هم داری، اطلاعات عمومی خوبی هم داری، از خیلی چیزا هم سر در می آری ولی خیلی ها هستن که با یکصدم همین تواناییها درآمد بسیار بالاتری از تو دارن و تو دلخوشی که با سوادی!

4-      اگه بیست و پنج سالتون باشه، به چیا فکر می کنید؟ احتمالا به اینکه با کی برید کوه، یا اینکه آخر هفته کجا برید یا اینکه کدوم فیلم رو تو کدوم سینما ببینبد و یا اینکه واسه دوست دخترتون چی بخرید! چجوری فلان دختر رو تور کنید و خیلی چیزای دیگه! اگر هم دختر باشید، به این فکر می کنید که چه عروسکی رو بخرید، لباس مهمونیتون چه جوری باشه، روژ لبتون چه رنگی باشه و یا اینکه چه جوری دوست پسرتون رو راضی کنید که براتون بیشر خرج کنه! پس اگه اینجوری بودن رسم بیست و پنج ساله بودنه، من بیست و پنج سالم نیست!

5-      تلاش برای متفاوت بودن در عین معمولی بودن واقعا سخته.

6-      ارزش آدما فقط وقتی معلوم می شه که بهشون نیاز پیدا می کنیم. انصافا تا حالا چند بار تنها برای پرسیدن حال دوستتون بهش زنگ زدید؟ برای من که پیش نیومده کسی زنگ بزنه و حالم رو بپرسه. همیشه دلیل غیر مرامی برای تماسها وجود داشته، ولی می شه گفت که همین دلایل غیر معرفتی و مرامی باعث تحکیم روابط دوستانه می شه!

7-      تو اورکات که سر می زنم، بعضی از نظرات رو می خونم. دعوت کردنها و پیغامهای نوشته شده خیلی مصنوعیه ولی از همین پیغامها هم می شه در مورد افراد مختلف اطلاعات خوبی کسب کرد. از قدیم گفتن: تا مرد سخن نگفته باشد، عیب و هنرش نهفته باشد!

8-      فراموش کردن گذشته خیلی سخته! فراموش کردن افرادی که یه عمری باهاشون زندگی کردی خیلی سخت تره. بعضی وقتها چشمام رو که می بندم، شبهای نگهبانی تو مرزن آباد یادم می آد. کلاه بیچاره و دفترهایی که از نوشتن حرفهای ناتمام یه دل تنها، سیاه شده بودند. گاهی وقتها آدم دوست داره به اندازه دوران بچگی ساده و بی شیله پیله باشه!

9-      کابول کابول، پادیشاه، گولاخ آسین جماعت، الوداع آشکیمیزا، پیتزا دانی، ایکی دویمه...! نگاه که می کنم می بینم که چه ساده وقتم رو هدر دادم برای چیزایی که ارزشش رو نداشتن! فقط متشکرم از الناز که خیلی چیزا بهم یاد داد. بهم یاد داد که تفاوت بین دختر و پسر رو بفهمم، یاد داد که بتونم ابراز احساسات کنم، از خوندن شعر لذت ببرم و آهنگهای غمگین گوش بدم! شاید عاشقش بودم ولی هیچوقت بهش نگفتم. الناز خیلی راحت می تونه هر چی دلش می خواد بهم بگه ولی من به خودم اجازه چنین کاری نمی دم. کما اینکه آخرین بار تو چت هر چی دلش می خواست بی دلیل و بی جهت بهم گفت. بعضی وقتها بهش فکر می کنم و همچنان به هوش و استعداد بی حد و اندازه اش غبطه می خورم.

10-   پیتزا دانی یه پیتزا فروشی تو سمنانه که شبنم همیشه اونجا غذا می خورد. یه صندلی بود که همیشه رو اون می نشست. من هم همیشه می رفتم رو همون صندلی می نشستم و غذا می خوردم! البته وقتی پول دستم می اومد! الان شبنم هر چی فکر می کنه که بفهمه من کی هستم نمی تونه به جوابی برسه! عشق یه طرفه ای که هیچوقت هم ابراز نشده باشه، همین می شه دیگه! شبنم ازدواج کرد و هیچوقت نفهمید که من دوستش داشتم. وقتی دانشجو بودم، چقدر دوست داشتم باهاش صحبت کنم ولی هیچوقت نمی شد. فقط بعضی وقتها که ازم سئوال می پرسید، سعی می کردم خیلی زیاد توضیح بدم که بیشتر باهاش حرف زده باشم! یادش بخیر!!

 

 

Nerele katlandi bu yurek

Bunada katlanir albet

Na acilar cekdi bu yurek

Bunada alisir albet

 

کامیار و ...


1- کامیار یکی از با سوادترین دوستان منه که علیرغم جثه کوچکش سواد بسیار بالایی داره. آدم احساس می کنه که حتی پوستش هم پر از سواده! اهل نماز و روزه هم هست. بعضی وقتها که احساس با سوادی بهم دست می ده سری بهش می زنم تا حالیم بشه کجای کارم! امروز یه سر زدم بهش و در مورد پروژه ای که دارم باهاش صحبت کردم. بحثمون ناخواسته به چیزایی کشیده شد که عجیب بود. کامیار چند تا همکار دختر داره که چندان دل خوشی ازشون نداره و می گه که دو سال می شه که داره رو اینا کار می کنه تا اندازه یه پسر بفهمن ولی نمی شه! می گفت که تازه اینا شاهکار باسوادای دخترها هستن!

نکته جالب این بود که بعد از کلی صحبت در مورد علتهای عدم پیشرو بودن دخترها در زمینه های علمی، در مورد علاقه و عشق بین پسر و دختر حرفهای جالبی زد. می گفت که هیچ وقت وقتت رو با دخترها تلف نکن و سعی کن فقط به فکر علم و سواد باشی و اینکه دخترها بی معرفت و بی سواد و بی منطق و بی هر چیز دیگه هستن! به نظرم اومد که احتمالا تو عشقی شکست خورده که این حرفا رو می زنه که گفت تجربه روابط عاطفی و دوستانه رو با دخترها داشته و این حرفها نتیجه تجربیات گرانبهاشه!

می گفت که حتی فاطمه زهرا هم اگه بهتر از حضرت علی گیر می آورد، حتما سراغ علی نمی اومد. من این جمله اش رو کاملا قبول کردم ولی در بقیه موارد کمی باهاش بحث کردم. قرار شد جمعه با هم باشیم و بیشتر صحبت کنیم. گاهی وقتها دوست دارم کامیار رو محکم بغل کنم از بس به مباحث علمی مسلطه!

2- بعد از افطار به آموزشگاهی سرزدم که به قول خودشون در زمینه آموزش تکنولوژیهای جدید اینترنتی حرف اول رو می زنن! یه عده آدم پولدار بی سواد و نفهم دور هم جمع شدن و با هم لاس می زنن و آموزشگاه از پولهای الکی که دانشجوها می دن تغذیه می شه و در واقع محلی شده برای بچه مایه دارها تا دوست دختر و پسرهای جدید پیدا کنن. من رفته بودم که ببینم کلاس به درد بخوری دارن یا نه. یه کلاس توجیهی بود که استادش کاملا تبلیغی حرف می زد. مجبور شدم به عنوان یه مخالف باهاش بحث کنم و حرفهایی بزنم که دوست نداشت دانشجوهای دیگه اونها رو بشنون! جالب این بود که در هر زمینه ای خودش رو صاحب نظر می دونست! از امنیت گرفته تا برنامه نویسی و مدیریت شبکه و لینوکس و آنتی ویروس و هر چز دیگه! بعد از اتمام کلاس چند تا از بچه ها اومدن ازم پرسیدن که آیا از نظر من کلاسهاشون به درد می خوره! ثبت نام کنن یا نه!؟ من هم بهشون گفتم که بهتره خودشون کتاب بخونن و اگه پول زیادی دارن بیان بریزن تو شکم این آموزشگاهها! خودم به هیچ عنوان به چنین کلاسهایی پول نمی دم.

3- تو نمایشگاه وظیفه سنگینی بر عهده ما گذاشتن. من که از امنیت سر در نمی آرم باید در مورد امنیت سمیناری ارائه بدم و به عنوان مشاور امنیتی حضور داشته باشم. البته در کنارش باید به عنوان مشاور فنی و برنامه نویس هم حضور داشته باشم! حالا نکته اینجاست که هر کی بیاد سوالی بپرسه باید بگم نمی دونم! صبح تا شب کارمون شده خوندن مطالب جدید!

4- بعضی ها سنشون بالا که می ره بچه تر می شن. مثل این می مونه که برگردی بگی چون زن من از فلان چیز خوشش می آد، پس باید فلان چیز رو بهم بدی. اگر بگی نمی دم، برگردن بهت بگن که اصلا اینا مال من بوده و فلان شده و بیسار تا بدست تو رسیده! البته چون به قول مهندس سعه صدر ما بالاست، ما فلان چیز رو هم بهشون دادیم تا بدونن که چندان تحفه ای نیست. من که می دونم همه اینا از سوزشهایی است که بعد از مسافرت بنده به دوبی به وجود اومده! مگه من مقصرم که ایشون انگلیسی بلد نبودن و هزار تا چیز دیگه! مگه باید فقط به دلیل باسابقه تر بودن ایشون می رفتن دوبی!؟

5-  بالاخره شرکت ما یه خانم استخدام کرد و ما بعد از سالها یه همکار خانم پیدا کردیم. مدیر روابط عمومی امروز بهم می گفت که اگه به چشم خریدار بهش نگاه کنی خوشت می آد! فکر می کنم خودش اساسی تو کف این خانم تشریف دارن. فکر می کنم در کل فقط چند بار باهاش سلام علیک کرده باشم و کاری به کارش ندارم. حوصله بچه بازی ندارم. دیگه به قول کامیار باید اینارو ولشون کرد!

6- حیات بیر معجزه، یاشایان بیلیر بونو! حیات بیر فلسفه، حیات بیر بیلمجه!

7- گوولمه بابا مالینا، اوف اوف! گیدیوروم اوزاکلارا، سن سیزلیه گیدیوروم! الیمدن بیر شی گلمز! الوداع!

8- سن تلافیسی اولمایان ان بویوک حاتام بنیم!

9- مسیح هم عینکی شده. آخه آنتالیا بوده بچه!

10- این هم دهمیش!!!

جزیره یعنی یه نفر


1- خرت می کنن، بعد می گن سعه صدرت بالاست! که مثلا به دل نگیری!!

2- خدایا! من چقدر تنهام؟ برای فرار از تنهایی چیکار کنم؟

3- باعث خوشبختیه که تعداد پسرهای متولد شده در سال 83 از دخترها بیشتره! برای اولین بار بعد از سالها داریم از قحطی پسر نجات پیدا می کنیم!

4- همیشه در بدترین شرایط مطمئنا راههایی برای رسیدن به بهترین چیزها وجود داره.

5- جزیره، یعنی یه نفر! همخونی معنا نداره!

6- قیمت یه شب اقامت در هتل های دو ستاره سمنان 12000 تومنه! این قیمت در هتلهای 4 ستاره دوبی 38000 تومنه و در آنتالیا هفته ای 300000 تومان! البته اتاقهای دوبی 2 تخته و با تمام امکانات هستن و در آنتالیا یه آپارتمان 3 خوابه با امکانات شیک رو با اون قیمت می تونی گیر بیاری!

7- چاه باید خودش آب داشته باشه، با آب ریختن که نمی شه چاه رو پر کرد! مثل این می مونه که هی بخوای به زور خودت رو وارد یه جمعی بکنی که اینرسی بالایی دارن! در حالیکه خودت رو از جمع می دونی و دوست داری افراد جمع تو رو به دید یک عضو ببینن!

8- خیلی چیزا تو دنیا به سادگی یه نگاهه و بعضی چیزا به سادگی یک تماس تلفنی! مثل شکستن دلی پر امید و جدی یا زدودن غبار قلب فردی دیگر!

9- اگر شراره ای هست که بودن فرهاد با وی را تحمل ندارید، بدانید که روزی مهری از اقصای دور در دل شما جای خواهد گرفت، طوری که فرهاد شراره را و شراره موقعیت خویش را رها خواهند کرد!

10- باور کن، صدای قلبمو باور کن، قلبی که کوهه اما شکسته است! باور کن، قلبمو باور کن!

 

با همه بی سر و سامانی ام

باز به دنبال پریشانی ام

طاقت فرسودگیم هیچ نیست

آمده ام تا تو بسوزانی ام

....

آمده ام با عطش سالها

تا تو کمی عشق بنوشانی ام

....

ها! به کجا می کشی ام  خوب من!

ها! نکشانی به پشیمانیم!

 

محمد علی بهمنی

 

 

اخبار سراسری

Kasi Kara, Kara Goz!

Ask bana lazim degil artik!

 

1-      مراسم شیرینی خوران عموی اینجانب بالاخره انجام شد. البته خیلی جزیی و محدود، ولی همین که انجام شد خودش جای شکر داره. زن عموی جدید هم خانم خوبی به نظر می رسه ولی احساس می کنم زیاد با من صمیمی نمی شه! در هر حال امیدوارم با شادی و خوشی زندگیشون رو شروع کنن و خوشبخت بشن. یواش یواش زن عمو هم با ما کنار می آد.

2-      تو مراسم شیرینی خوران، شوهر عمه اومد و با کلی گریه و زاری از پدرم معذرت خواهی کرد. به خانواده ام گفته بودم که تا زمانی که نیاد و پاهای پدرم رو نبوسه و معذرت خواهی نکنه باهاش و خانواده اش هیچ کاری نخواهم داشت! حتی وقتی داشتم فیلمبرداری می کردم، هر جا که نشونی از اونا بود، خبری از دوربین نبود. سر سیگار دوباره بهش گیر دادم. گفتم نمی دونم به چه زبونی بهت بگم سیگار نکش! تذکر دادم که از این به بعد هم هر جا من بودم، دود سیگار نباید باشه! البته عمه خیلی ناراحت شد ولی به روش نیاورد، چون اصلا مهم هم نبود! فعلا که پاهای بابام رو نبوسیدن!

3-      در مورد کار هم داریم می خوریم به پی سی! بعد از اینکه از دوبی برگشتم تغییرات خیلی عمده ای تو شرکت انجام شده که تقریبا منو مجبور می کنه از شرکت جدا بشم! از یه طرف دوست ندارم سرمایه گذاری شرکت رو به هدر بدم و از طرف دیگه نمی تونم تغییرات رو بپذیرم! برا همین بعد از مصاحبه های مختلف یه شرکت مناسب پیدا کردم که محلش دقیقا در میدان کاج سعادت آباده و خیلی نزدیک خونه قبلیمونه! حقوقش هم خیلی خوبه و کارش هم البته خوبه. نمی دونم چه جوری با مهندس مطرح کنم که فکر نکنه دارم از شرایط سوء استفاده می کنم.

4-      نکته جالب در مورد این شرکت جدید اینه که محیط کاملا بازی داره و از لحاظ فرهنگی با روحیات من خیلی متفاوت هستن. موقعی که داشتن مصاحبه می کردن، مدیر عامل شرکت هم حضور داشت که یه خانمی زنگ زد بهش! ظاهرا قرار بوده اون شب رو با هم باشن و آقا دیر کرده بوده! سه شنبه قراره حرفهای نهایی رو درباره حقوق و مزایا بزنیم. تصمیمم هنوز قطعی نشده که برم یا نه ولی موقعیت خوبیه و اگه برم اونجا تا آخر سال می تونم به راحتی اقلا یه رنو بخرم!

5-      تقریبا این مسئله همواره در من صادقه که فقط وقتی ناراحتم که از لحاظ مالی در مضیقه باشم! ناراحتیهای دیگه رو به روم نمی آرم و یا فقط به بعضی از دوستان نزدیک می گم ولی کمبود مالی چیزیه که همیشه می شه از چهره ام فهمید. مثلا هفته پیش پول تو جیبم نبود و اعصابم خورد بود که مادرم یواشکی بیست هزار تومان گذاشت تو جیبم! فرداش کلی خوشحال بودم. دیگه خودم هم قبول کردم که نباید از چیزی ناراحت باشم و وقتی ناراحتم یعنی این که وضع مالی خوب نیست.

6-      همونطور که حدس می زدم این مسئله حقوق نگرفتن ما باعث پررویی کارفرما شد و حالا که پول می خوام می گه فعلا ندارم. مجبور شدم یه مقدار فتیله عصبانیتم رو بالا بکشم تا بدونه که قرار نیست شل بجنبم. نصف حقوقم رو داده ولی برای نصف دیگه باید دست به دعا باشیم هنوز!

7-       روز سه شنبه رفته بودم شمال برای پروژه شهرداری بابل. با اینکه اصلا دوست نداشتم روزه ام رو بخورم ولی به اجبار شرایط روزه خوری کردم. اصلا اعتقاد ندارم که مسافرت طولانی روزه رو باطل می کنه ولی این سری مجبور شدم روزه رو بخورم. پیارسال تو ماه رمضان که رفته بودم گرگان، هر دو روزش رو روزه گرفتم. اصلا این حرفها مال هزار سال پیشه که با الاغ و اسب می رفتن مسافرت و الان لزومی نداره آدم با یه مسافرت 25 کیلومتری روزه اش رو بخوره!

8-      جلسه دوم آشنایی با اون خانمه رو برگزار کردم. هر چی بیشتر باهاش حرف می زنم، بیشتر احساس معمولی بودن می کنم. با اینکه براشون احترام قائلم ولی از نظر من ایشون فقط یه دختر معمولیه! من دنبال آدمهای معمولی نیستم. آخر جلسه ازم پرسید که نظر کلیم چیه و بهش گفتم که از نظر من ایشون یه دختر معمولی هستن و به خیلی از رفتارها و عقایدشون ایراد وارد کردم و گفتم که تقریبا به جواب منفی رسیدم ولی ترجیح می دم دو جلسه بعدی آشنایی رو هم که قبلا قرار گذاشته بودیم برگزار کنیم و بعد در مورد همدیگه نظر بدیم!

9-      سحر رو هم دیدم بالاخره. صد بار بهم گفته بود که می خواد بهش پاور پوینت یاد بدم ولی فرصت نمی شد که ببینمش. چند بار هم قرار شد تو دانشگاه ببینمش که هر بار به یه دلیلی نشد. این بار (پنجشنبه اول ماه رمضان) بالاخره فرصت شد و با هم رفتیم افطار. البته جلوی دانشگاه تهران افطار کردیم و بعدش رفتیم تو پارک نشستیم و حرف زدیم. جالبه که سحر هم بهم گفت که خیلی رک و مغروری! ازم پرسید که آیا فکر می کردم اینجوری باشه؟ بهش گفتم که فکر می کردم زیباتر از این حرفا باشه! من و سحر سر یه موضوع جالب با هم آشنا شده بودیم. سحر یه خواستگار سمج مذهبی داشته و .... همین مسئله باعث آشنایی ما شده بود.

10-    یکی از شهرهایی که همیشه ازش تعریف می کنم ارومیه است. احساس عجیبی نسبت به این شهر دارم و مردمش رو هم دوست دارم. خانواده ام هم همین احساس رو نسبت به این شهر و مردمش دارن. یاد روزایی که با علی و ناصر و احد و اون یکی علی تو ارومیه بودیم به خیر. خیابان شهید بهشتی و دانشگاه ارومیه منو یاد خیلی از خاطرات شیرینم می اندازه. اولین روزی که ارومیه رفتم، دوم تیرماه 76 بود. اون روز قبل از غروب دنبال مسجدی می گشتم که نمازم رو بخونم. بالاخره رفتم یه مسجدی که یه جسد گذاشته بودن تو صحنش! با کلی ترس و لرز نمازم رو خوندم و الفرار. تا یه مدت فقط خواب جسد می دیدم. از بین اون بچه ها علی و ناصر رفتن تو کار دولتی، اون یکی علی انصراف داد و رفت به کار باغبانی مشغول شد و از احد هم خبری ندارم. عکسهای اون دوران رو نگاه می کنم و حسرت روزای جوونی رو می خورم.

11-   همیشه از خدا می خوام که ای کاش با همین معلومات 10 سال کوچکتر بودم. این باعث می شه که قدر فرصتهای الان رو بدونم. ولی بعضی وقتها یادم می ره. ای کاش انقدر وضع مالیم خوب بود که فقط می نشستم و درس می خوندم.

12-   مثل اینکه بالاخره مرکز تحقیقات مخابرات تصمیم گرفته پول ما رو بده. گزارش عملکرد 4 ماهه اول سال رو براشون ارسال کردم تا حقوقش رو بدن. این پولا یه خوبی داره و اون هم اینه که یه دفعه یه مبلغ قابل توجهی دست آدم می آد که می تونه باهاش کارهای اساسی بکنه. اگه پول اینجا بدستم برسه و حقوق دو ماه گذشته رو به همراه پول پروژه فیتکو و پروژه الکتروفلو بگیرم و وامی که اکبر قولش رو داده بگیرم، می تونم یه ماشین بخرم. ماشین که داشته باشم، ارزشم تو جامعه بیشتر می شه!! گر چه من ارزش آدمها رو به چیز دیگه می دونم ولی به هر حال اگه بخوام از دید مردم آس و پاس دیده نشم، باید یه کارایی بکنم که آدمهای ظاهر بین و پول پرست هم ارزشی هر چند اندک واسه ما قائل بشن!

13-   دوستانم یکی یکی متوجه می شن که رفته بودم دوبی. بلا استثنا همشون به شوخی یا جدی اولین چیزی که می پرسن اینه که کاباره رفتی یا نه؟ ساحل رفتی یا نه؟ سکس داشتی یا نه؟ فلان شد یا نه؟ نمی دونم چرا کسی نمی پرسه که واسه چی رفته بودی یا فلان شرکت چه چیزای جدیدی ارائه کرده بود! همه فقط از شکم و زیر شکم می پرسن. جالبش اینه که وقتی می گم صبح تا شب فلان جا بودم، فکر می کنن دروغ می گم. حرف آخر من به دوستان همیشه اینه که در شرایطی که می شه تو تهران یا هر شهر دیگه در ایران با هزینه کمتر از 10000 تومان به شکم و زیر و شکم حال اساسی داد، اون هم با دخترهای زیبای ایرانی، آیا حماقت نیست که شسصد هزار تومان خرج کنم و برم تو دوبی با دخترهای بی ریخت چینی حال کنم؟ اونجا دخترهای ایرانی رو عرب جماعت رو هوا می زنه! به ندید بدید های ایرانی فقط دخترهای بی ریخت و زشت چینی می رسه!

14-   کشور ما کشور دلالیه. دلیل این مدعا تعداد بسیار زیادی از تحصیلکرده های موفقه که به ثمن بخس برای شرکتهای سودجوی دلال کار می کنن. به یکی از بزرگترین شرکتهای ایران که اکثر پروژه های مخابراتی و کامپیوتری کشور رو انجام می ده سر زدم برای مصاحبه. مدیر عامل جوونی داشت که معلوم بود با رابطه بازی به اونجا رسیده. باهام صحبت کرد. دنبال یه برنامه نویس با سابقه بانک های اطلاعاتی تحت وب می گشتن که تسلط به راه اندازی شبکه در محیط ویندوز و لینوکس داشته باشه، به سرویسهای شبکه آشنا باشه، سابقه مدیریت شبکه داشته باشه، به ASP.NET و C# و SQL Server و .NET Framework تسلط داشته باشه و ترجیحا RUP و UML بلد باشه و هزار تا چیز ریز و درشت دیگه! وقتی در مورد حقوق پرسیدم گفتن که برای 44 ساعت کار در هفته که می شه ماهی 176 ساعت، ماگزیمم حقوقی که می دن 350000 تومانه! که اگه بیمه و مالیات ازش کم بشه می شه چیزی در حدود 270000 تومان! من اگه از گرسنگی بمیرم نمی رم تو این جور شرکتها کار کنم! حالا خودش می شینه اونجا با چند تا تلفن زدن ماهی 50 میلیون گیر می آره. و این است عدالت علوی در کشور امام زمان! البته من این چیزا رو بلد نیستم که برم اونجا کار کنم!!!

15-   این شاگرد شبکه پدر منو در آورده. هر روز زنگ می زنه که استاد! شما چرا از دست من ناراحتی!؟ چرا تو کلاس با من خشک برخورد می کنی و هزار تا چرای دیگه. جدیدا هم یه ایمیل زده که I Love You و من دوست دارم مثل شما بشم و از این حرفای صد من یه غاز! این سری بهش گفتم که جایگاهش رو بدونه و خودشو لوس نکنه. من پول می گیرم و درس می دم و هیچ احساسی نسبت به هیچ کس ندارم. همون یه بار که داشتم کافیه. تا پولدار نشم دوست ندارم احساسی نسبت به کسی داشته باشم. پول که باشه، همه احساس خوبی نسبت بهت پیدا می کنن! اگر باور نمی کنین آزمایش کنین. من آزمایش کردم.