نکاتی که باید می گفتم

- بالاخره بعد از سالها یه هوای واقعا زمستانی رو در تهران تجربه کردیم. بیست و دوم بهمن ماه هم فرصت مناسبی بود تا با تهیه گلوله های برفی مشت محکمی بر دهان استکبار جهانی بکوبیم. در همین راستا با درایت شخصی و اقدامی به موقع، تمامی همسایه ها را به جنگی نابرابر فراخواندم و حدود چهار ساعت زیر حملات سنگین گلوله های برفی، نیروهای دشمن فرضی را به درک واصل کردیم. البته در این میان گلوله ای هم دقیقا به وسط پیشانی اینجانب اصابت کرد که کم مانده بود ما را از نعمت بینایی محروم کند! خواهرم از تمامی صحنه های جنگ فیلمبرداری کرد. آدم برفی خیلی بزرگی هم ساختیم و نشستیم دورش و زدیم و رقصیدیم! لیز خوردن و کشتی گرفتن هم که جزو لاینفک مراسم بود. برای اولین بار در طول زندگی پربار خود به امر برف بازی پرداختم که البته موجبات تعجب همسایگان و صد البته خانواده محترم را فراهم آورده بود.

- چهارشنبه هفته پیش که رفته بودم وزارت راه، شاگردم بهم زنگ زد و صحبت کردیم. سر ناهار که بودم، دوباره زنگ زد و با یه لحن تندی گفت که بهتره سنگامون رو با هم وا بکنیم! بهش گفتم مرد حسابی، ما چه سنگی دارم که وابکنیم! گیر دادی به ما ولمون نمی کنی، حالا دو قورت و نیمت هم باقیه!؟ خلاصه تا لحن عصبانیمو شنید، زد زیر گریه و خواست با این کار منو منفعل کنه! با گریه بهم گفت که فقط محبت تو رو می خوام و از این حرفهای صد من یه غاز! بهش گفتم دفعه بعد اگه از این چیزا خواست بهم زنگ نزنه! فقط اگه مشکلی هست که کمکی از دستم بیاد در خدمتش هستم و به غیر از این دوست ندارم حرف دیگه ای بشنوم! بعد از 2 روز زنگ زد و ازم خواست که همدیگه رو برای آخرین بار ببینیم! گفتم دلیلی برای دیدن وجود نداره! بعد از اصرار زیاد ایشون، دیشب رفتم میدان شهر ری و دیدمش! دیدارمون حدودا 30 ثانیه طول کشید! حالم اصلا خوب نبود و فقط به خاطر اینکه مساله به خوبی و خوشی تموم بشه، رفتم و دیدمش! تا سلام کردم، یه بسته بزرگ از زیر چادرش در آورد و گفت مال شماست! گفتم نمی خوام، مگر اینکه دلیل قانع کننده ای بیاری! گفت شما بگیر، دلیلش رو زنگ می زنم و می گم! خلاصه گرفتم و خداحافظی کردم! رفتم پیش دکتر و وقتی رو تخت دراز کشیده بودم و داشتم آمپول می زدم، زنگ زد و توضیح داد که قضیه از چه قراره!

- دوشنبه به علت سردرد شدید و تب و لرز رفتم پیش دکتر. این دکتر حدودا چهار سالی می شه که می رم پیشش! هر وقت می رم، می شینه باهام صحبت می کنه! این سری در مورد وضعیت کار و حقوق و شرایط روحی و تواناییها و از این قبیل مسایل با هم صحبت کردیم. بهم گفت که حتما سعی کنم دوست دختر پیدا کنم و کمی از پشت کامپیوتر جدا بشم! گفت رفتن به سینما و کوه و تفریح با دوستای جدید، مخصوصا دخترها رو فراموش نکن! با پدرم هم صحبت کرد و گفت که سعی کن کاری کنی که پسرت یه جوون 25 ساله باشه و نه یه مرد 50 ساله! حدود نیم ساعتی حرف زدیم و شماره موبایلم رو گرفت و گفت که باهام کارایی داره که حتما دوست داره باهاش همکاری کنم! کمی هم در مورد نشریه های پزشکی، انجمن های خیریه پزشکی، انجمن بیمارن کلیوی ایران و ... حرف زدیم و البته چیزای دیگه که حالا فعلا بماند!

- دیروز ( سه شنبه ) باید گزارش عملکرد یه ماهه خودم رو در وزارت راه ارائه می دادم. یه گزارش دویست صفحه ای آماده کرده بودم. البته برای مرتب کردن و پرینت گرفتن و اضافه کردن مقدمه و از این کارا تا حدود ساعت 2 نصف شب شرکت مونده بودم! فرصت هم نشده بود خودم دوباره مطالعه کنم ببینم قضیه از چه قراره و چه جوری باید از گزارشم دفاع کنم! در هر حال، سه شنبه صبح که رفتیم اونجا، از دلهره داشتم مرده بیدم! ولی خوشبختانه جلسه دفاع و Presentation موند برای یه فرصت دیگه که تو این فرصت می تونم مطالعات بیشتری داشته باشم!

- امسال روز ولنتاین، مثل سالهای دیگه ساکت و بی روح گذشت! با وجودی که به خودم قول داده بودم که امسال تنها نباشم ولی باز هم تنها بودم! شاید سال دیگه تنها نباشم، خدا رو چه دیدی! ولی فاطمه، الناز و پرستو زنگ زدن و این روز رو بهم تبریک گفتن! البته JOY هم برام ایمیل زده بود. نامردا هدیه رو می دن به یکی دیگه، یه زنگ می زنن به من که دلم بیشتر بسوزه! از تماس پرستو خیلی خوشحال شدم! وقتی زنگ زد و گفت که مشکلات خانوادگیش داره حل می شه و روز ولنتاین بهش خوش گذشته و گفت که داره واسه کنکور فوق درس می خونه، از اینکه دیدم داره به زندگی بر می گرده خیلی خوشحال شدم. گفت به زودی می آد تهران تا همدیگرو ببینیم!

- زنگ زدم به عباس و ماجرای شاگردم رو بهش گفتم! قرار شد همدیگرو ببینیم و در این مورد حرف بزنیم. احتمالا امشب با هم می ریم حرم.

- دیروز به شرکت قبلیمون سر زدم. همون دختره رو که قبلا گفته بودم دیدم. سئوالاتی داشت که پرسید و شماره موبایلش رو هم بهم داد. راستش به این نتیجه رسیدم که تو نمایشگاه احتمالا جو گیر شده بودم که احساس کرده بودم می شه در مورد ازدواج باهاش حرف زد.

امروز!

امروز، یعنی دیروز در واقع، از صبح تا حدود ساعت هفت عصر تو یه جلسه بودیم. تو این جلسه، شرکت کننده ها از مبالغ میلیاردی حرف می زدن و انقدر راحت بررسی و تحلیل می کردن که مخم سوت کشید! کلی هم در مورد الکترونیک و شبکه و امنیت شبکه و سرویسهای شبکه و ... بحث شد. از اونجا اومدم شرکت و بلافاصله رفتم میدون نوبنیاد. چه برف سنگینی می اومد. مهندس اسماعیلپور که از مکه برگشته بود، همه رو دعوت کرده بود به تالار .... و میدون نوبنیاد. تا رفتم تو، مهندس رو دیدم و روبوسی و حجکم مقبول گفتم و رفتم سر میز پیش بچه ها! چهره ها همه آشنا بودن! چقدر هم آدمای کله گنده اومده بودن! از رییس روسای صبا باتری و باتری نیرو بگیر تا گردن کلفتهای وزارت دفاع!

مهندس اسماعیلپور گفت که تو مکه واسم دعا کرده که زن بگیرم! کلی گفتیم و خندیدیم و آخرش بهش گفتم که مهندس، مثل اینکه به جای سیاه شدن، سیاهکار شدی ها! تو گفتی و ما باور کردیم! با مهندس حیدری و دار و دسته مدیران شرکت .... الکترونیک هم صحبتی کردیم. راستی! آقای موسوی، همون که دعای سحر رو خونده، برای مداحی دعوت شده بود! مراسم جالبی بود.

اینم از آپدیت!

1-      پنج شنبه روز جالبی بود. حامد برای مصاحبه اومد شرکت و به توافقات اولیه رسید. ساعت پنج بود که تونستم برم بیرون از شرکت و برای اولین بار در طول زندگی به توفیق تماشای یکی از فیلم های جشنواره فجر نائل شدم. سمیه، نسترن، فاطمه و مائده برام بلیط گرفته بودن و تقریبا وسطای فیلم بود که رسیدم. فیلم باغهای کندلوس، چندان فیلم جالبی نبود.

2-      بعد از سینما رفتیم یه کافی شاپ و بعدش رفتیم برای شام. حامد رو هم دعوت کردیم. بچه ها داشتن در مورد دوست پسراشون حرف می زدن و اشاره می کردن که دوست پسراشون بهشون قول دادن که مسافرت خارجی ببرنشون! مثلا سمیه می خواد بره استرالیا! یکی می ره لندن، یکی می ره دوبی! خلاصه شلم شوربایی شده بود! شام رو تو پیتزا بوف خیابون زرتشت خوردیم.

3-      ظاهرا خیلی خیلی خوب شده که من نرفتم عروسی عمو! مادرم می گفت خواست خدا بوده که نری! خواهرام سرما خوردن و یکیشون بستری شده بود. سرماخوردگی هنوز هم که هنوزه همراهشونه!  البته موارد دیگه هم بوده که نمی تونم اینجا بگم.

4-      تو اون چند روزی که تنها بودم، در واقع تنها نبودم. شب اول تنها بودم، شب دوم عباس اومد پیشم، شب سوم علی پسردایی و شب چهارم هم تنها بودم. شب اول رفتم اینترنت و چت بازی که اصلا خوب نبود و زود حوصله ام سر رفت و گرفتم خوابیدم. شب دوم تا ساعت چهار صبح داشتیم با عباس در مورد خیلی چیزا حرف می زدیم. یکی از موضوعات مورد بحث رابطه پسر و دختر بود. البته خیلی هم درباره شاگردم حرف زدیم! اون شب عباس با شاگردم تلفنی حرف زد و سعی کرد منصرفش کنه. ولی اون می گفت حتی اگه خدا هم بخواد، منصرف نمی شه!

5-      تقریبا تو اون چند روز همش خونه بودم. شام و ناهارم رو یا همسایه ها می آوردن و یا اینکه دخترخاله ها یا خاله می اومدن و شام و ناهار می پختن! خاله هی زنگ می زد و می گفت شام برم پیش اونا. دختر خاله ها و همسایه ها هم همین طور بودن! یکی از همسایه ها غذا آورده بود! هی بهش می گفتم غذا تو یخچال زیاده، ولی اون اصرار می کرد که باید غذا رو بگیری! آخرش راضیش کردم که غذا رو ببره. رفت و 5 دقیقه بعد اومد و گفت سیما خانم منو خونه راه نمی ده! می گه ببر غذا رو بده، بعد بیا! خاله می گفت که خدا این احترام رو ازت نگیره و همیشه همین قدر برای مردم محترم باشی! راستش، همون موقع به خاله گفتم که هر کدوم از این همسایه ها یا دخترخاله ها اگه بدونن که قدر زحمتهاشون رو نمی دونم، مطمئنا هیچ کاری برام نمی کنن! نکته بعدی اینه که اگه پول نداشتم، حتی تو که خاله ام هستی، یه بار هم بهم سر نمی زدی!! خاله هم حرفهامو تایید کرد! به دختر خاله فریده قول دادم که دفعه بعد که مسافرت خارج از کشور رفتم، یه هدیه خوب براش بگیرم!

6-      سه شنبه گذشته حالم خیلی خراب بود. سرم گیج می رفت و شب قبلش تا صبح فقط استفراغ می کردم! ساعت چهار صبح بود که درد شدیدی رو تو شکم و سرم احساس کردم و خودم رو کشون کشون رسوندم به مامانم و بیدارش کردم! یه کم ماساژم داد و اومد پیشم خوابید. اون لحظه حالم خیلی بد شد و تا صبح ساعت شش و نیم همون حال رو داشتم. بعد خوابم برد تا ساعت دوازده ظهر. وقتی بیدار شدم، کلی از مامانم معذرت خواهی کردم که نذاشتم راحت بخوابه! تمام بیماریهای اخیرم فقط به خاطر استرس شدیده! استرس کار، گزارش، زندگی، مشکلات مالی و ....!

7-      با اینکه نمی خواستم ولی مجبور شدم سر زنداداشم داد بزنم! اتفاقی افتاده بود که منو ناراحت کرده بود! اون شب رفته بودن خونه پدرش که زنگ زدم بهش و ازش خواهش کردم که مراقب رفتارش باشه! از روی احساس یا سهوا حرفی زد که خیلی بهم برخورد! صدام رو بردم بالا و گفتم که دفعه آخرش باشه که اینجوری حرف می زنه!

8-      داداشم می گه تو هم زن می گیری، می فهمی که دنیا دست کیه! بهش می گم که اولا من مثل شما زن ذلیل نیستم! دوما زن از نظر من یه دستگاه نیست که بذارمش خونه هر موقع لازم داشتم بهش سر بزنم! ثالثا، زن من قبل از اینکه زنم باشه باید رفیقم باشه و من آدمی نیستم که با هر کسی رفیق بشم! رابعا، زن می گیرم و رفتار درست و حسابی و جایگاه زن و خانواده رو خودم بهت یاد می دم!

9-      پدر بزرگم یه دایی داشته که خیلی کلاس بالا بوده! زمانی که همه با دخترهای دهاتی ازدواج می کردن، اون اومده بود تهران و با یه دختر فارس زبان ازدواج کرده بود. من فقط بعضی وقتها که می رفتم بهشت زهرا می رفتم سر قبر دایی و تنها شناختی که داشتم همون بود. این دایی دو تا دختر داره که تحصیلکرده هستن! قبل از انقلاب دیپلم گرفتن و الان هم تو دبیرستان تدریس می کنن! هر کدومشون هم دو تا دختر دارن! دخترهای باسواد و تحصیلکرده که من فقط یکی از این چهار تا دختر رو دیدم تا حالا! مهسا، یه بار با مامانش اومدن شرکت ما که پیش من کار کنه ولی تو مصاحبه رد شد! مهسا و آتوسا با دو تا پسر تحصیلکرده ازدواج کردن. آشنایی من با این دخترها بر می گرده به زمان کنکور که رتبه من از همه اونا بهتر شد و ماماناشون همیشه ازم می خواستن که بهشون تو درسا کمک کنم. متاسفانه یا خوشبختانه، علیرغم اصرار زیاد اونا، هیچ وقت فرصت نشد که ببینمشون و باهاشون درس بخونم. کلا حوصله لوس بازی های دخترانه رو ندارم! اینارو گفتم تا برسم به اینجا که سه روز پیش، شوهر یکی از این دختر دایی ها به علت بیماری و بر اثر شوک ناشی از یک تصادف کوچیک فوت کرد. مادرم که تو مراسم ختم شرکت کرده بود، ظاهرا به توصیه داییم از یکی از دخترهای صاحب عزا خوشش اومده و بقیه ماجرا! دیشب حدود یک ساعت به طور جدی باهام حرف زد و نظرم رو خواست! گفت که وضع مالیشون هم خوبه و از این حرفا! محترمانه به مادرم گفتم که پولدار بودنشون اصلا برام مهم نیست و من دنبال چیزای دیگه هستم! کلی در مورد معیارهام حرف زدیم و فکر می کنم باعث ناراحتی پدرم شدم! آخرش گفتن که پس خودت باید واسه خودت زن پیدا کنی و از ما انتظار نداشته باش! منم به شوخی گفتم که یکی از وظایف پدر و مادر، پیدا کردن همسر خوب و برگزاری مراسم ازدواج برای فرزندشونه!!!

10-   حامد یه کلاسی رو بهم معرفی کرده که حتما باید شرکت کنم. یه کلاس سه روزه که مطمئنم تاثیر زیادی روی روحیاتم خواهد گذاشت. هزینه اش هفتاد هزار تومنه ولی حتما شرکت خواهم کرد.

 

نکات دیگه ای بود که فرصت نشد بگم. در مورد شاگردم حرفهای زیادی نگفته دارم. می ذارم برای وقتی که فرصت بیشتری باشه! این سری هم که دیر آپدیت کردم، به خاطر مشغله خیلی زیادم بود.

تو را من چشم در راهم

1- تصمیم گرفتم عروسی عمو نرم! روحیه ام طوری نیست که بتونم با این وضع آب و هوایی و شرایط روحی تو یه مراسم عروسی شرکت کنم. نهایتش یه سکه می خرم و خیال خودم رو راحت می کنم.

2- امروز با یه کار انقلابی تونستم نام کاربری و رمز عبور حدود هزار نفر رو به دست بیارم! واسه یه سازمان به این عریضی و طویلی عیبه!

3- بالاخره تونستم X Windows رو تو VMWare اجرا کنم. دیروز بابت این کار کلی خوش به حالم شد.

4- دیشب رو رفتم پیش محمد و تنها غذایی رو که بلدم (ماکارونی) پختم. یه فیلم هم از شبکه MBC2 دیدیم به اسم "طوفان کامل".

5- مرداد ماه امسال یه قرارداد بسته بودم برای طراحی سایت وب یه شرکت بزرگ الکترونیکی. حدود 30 درصد از کار رو انجام داده بودم که مدیریت اونجا عوض شد و دردسرهایی مالی ما شروع شد! امروز تازه بعد از اینهمه وقت تصمیم گرفته شده که مبلغ پیش پرداخت و مبلغ معادل پیشرفت پروژه بهم پرداخت بشه! امیدوارم دوباره مدیریت عوض نشه!!

6- پروژه دوم شهرداری بابل هم تموم شد. باید به زودی یه پولی پرداخت کنن که بنا به گفته خودشون مبلغ مربوط به فاز اول رو تا ده روز آینده پرداخت خواهند کرد.

7- وسایلی که داری اگه تنها دلیل تماس دوستات باهات باشن، فکر می کنم باز هم ارزش دارن! مثلا همین لپ تاپ! اقلا به این درد می خوره که دوستات تو رو به یاد بیارن! قرار شد سه شنبه لپ تاپ رو بهش بدم!

8- از بس پشت کامپیوتر نشستم و تحرک نداشتم وزنم داره زیاد می شه! تقریبا هر دو هفته یه بار وزن می کنم و همیشه با افزایش وزن مواجه می شم. البته هی می گم رژیم غذاییم رو عوض کنم ولی بعد از دو سه روز یادم می ره و همون آش و همون کاسه! البته این کارا بعضی وقتها وزنم رو کم می کنه. با اینکه وزنم حدود 10 کیلو نسبت به قدم زیاده ولی از بس بدن خوش ترکیب و باحالی دارم!! اصلا به چشم نمی آد. به قول همکارمون خیلی فیتم!

9- سوم مارس یا شاید هفتم آوریل و یا شاید یازدهم می! خدا رو چه دیدی! تو را من چشم در راهم!

10- دوستم محمد، قراره درباره خرید یه آنتی ویروس نظر بده. شرکتهایی که تو مناقصه شرکت کردن هر کدوم به یه طریقی دارن زیر میزی ها رو نشونش می دن! یکیشون گفته که اگه شرکت اونا برنده بشه، هزینه یه دوره آموزشی در دوبی رو بهش می دن! شرکت ما تو مناقصه شرکت نکرده، ولی من خودم بهش گفتم اگه بخواد می تونه از شرکت ما خرید کنه و نسبت به پشتیبانی و ... مطمئن باشه، اما از این زیر میزی ها خبری نیست! آقا هم با پررویی فرمودند که ترجیح می دن برن دوبی تا اینکه از شرکت ما خرید کنن! آخه زیر میزی مزه می ده دیگه! البته من که می دونم اونا هیچ جا نمی فرستنش!

 بو نه سودا، آمان آمان!

عیدتون مبارک

1- امروز مهندس یه چک پانصد هزار تومنی داد بهم بابت یه چیزی! کلی خوش به حالم شد. زود رفتم نقدش کردم و بعد از ظهر هم زود رفتم خونه و نشستم بازی پرسپولیس و پیکان رو دیدم. بعد از چند روز پرتنش تازه یه روز خیلی راحت و آروم رو پشت سر گذاشتم.

2- شاگردم که چند بار بهم زنگ زده بود، بعد از اینکه دید تغییری تو رفتارم دیده نمی شه، حدود 5 روز بهم دیگه زنگ نزد تا اینکه دیشب زنگ زد و باز هم همون حرفهای قبلی رو تکرار کرد. بعد از یه مقدار حرف زدن در مورد مسائل مختلف و تعریف و تمجید از کارایی که می کنه ازم خواست که باهاش مهربونتر باشم و از این حرفا! من هم تمام شرایط روحی و فکری خودم رو بهش گفتم و خواستم که به جای اصرار بر چیزی که خودش هم اطمینانی بهش نداره، سعی کنه کاری انجام بده که بعد از یه مدت کوتاهی پشیمون نشه! بهش گفتم که مثل یه خواهر مهربون دوستش دارم و نمی خوام قالب رابطه بین ما از اینی که هست تغییر پیدا کنه! گفت که هیچ کس دوستش نداره و از این حرفا! خلاصه که بعد از یک ساعت حرف زدن خداحافظی کرد ولی احساس می کنم ناراحت شد.

3- آقا کار کردن با لینوکس خیلی مزه می ده! فکر کنم تو این دو ماه گذشته شصتاد بار لینوکس های مختلف از قبیل فدورا و ... و حتی یونیکس FreeBSD رو نصب کردم و البته مشکل اساسی که هنوز نتونستم حلش کنم، راه اندازی X Windows در محیط VMWare هست. ماشین میزبان ویندوز داره و ماشین میهمان لینوکس 7.2! هر کسی راه حلی سراغ داره خبرم کنه لطفا! در ضمن این VMWare Tools هم هنوز نتونستم نصب کنم. یعنی حتی از روی راه حلی که سایت RedHat ارائه می ده نمی شه نصب کرد!! من موندم و لالای باران!

4- عید غدیر عروسی عموی بنده برگزار می شه و هنوز نتونستم پروژه رو تموم کنم تا به عروسی برسم. با این وضعی که پروژه داره، فکر می کنم خیلی زرنگ باشم تازه می تونم دوشنبه تمومش کنم!

5- پریشب با مهندس از شرکت زدیم بیرون. ساعت ده شب بود. داشتیم تو مسیر می رفتیم طرف سه راه یوسف آباد که منظره های جالبی از پسرهای دختر نما و دخترهای پسرنما دیدیم. با مهندس در مورد پروژه ها حرف می زدیم که از کاری که می کنم ابراز رضایت کرد ولی دو تا ایراد بهم گرفت! یکی این که گفت هنوز روحیه دانشگاهی داری و تجاری نشدی و بعدیش اینکه یادگیریت ضعیفه! می گفت چرا اون کتاب رو دوباره داری می خونی!؟ با اینکه حرفش رو اصلا قبول نداشتم ولی بهش گفتم که اطمینان می دم که پروژه رو به موقع تموم می کنم و فقط می تونم از این جهت خیالش رو راحت کنم. گزارشها باید تا روز نهم آماده بشه که حدود هشتاد درصدش رو آماده کردم و بقیه تا سه شنبه آماده می شن!

6- یه نفر هست تو شرکت که قبلا توضیح دادم در موردش. تو واحدی که هستیم، ایشون کارهای بازاریابی رو انجام می دن و بنده کارهای فنی رو! از روزی که اومد شرکت، چون سنش از من زیادتر بود و جای دیگه تجربه مدیریتی داشته، همه بهم گفتن که رییست اومد! همون روز به مهندس گفتم که ایشون همکارم هستن!! این بحث رییس بودن انقدر به شوخی تو شرکت تکرار شد که آقا واقعا باورش شده رییس منه! امروز می گفت پروژه تموم نشه شما عروسی نمی ری! بهش چیزی نگفتم ولی به مهندس گفتم دوست ندارم حالش رو پیش بچه ها بگیرم! شما لطف کن بهش بگو که من هر موقع دلم خواست می رم و هر موقع دلم خواست می آم! در ضمن بهش بگید که فقط به یه دلیلی که خودتون می دونید رفتارش رو تحمل می کنم!

7- امروز به مهندس می گفتم که متاسفانه رودروایسی تو شرکت خیلی زیاد شده! اگه از کار کسی راضی نیستی، چرا اعتراض نمی کنی؟ متاسفانه این مساله رودروایسی باعث شده بعضی ها به هر بهونه ای از زیر کار در برن و بعضی ها هم امثال من مجبور باشن تا آخرین ساعات شب تو شرکت باشن! دیگه اگه قرار باشه یه کارمند عادی و بیسواد شرکت بره به خاطر اینکه مسئول پروژه کوتاهی کرده شبکه نصب کنه، واویلا می شه!

8- اینو نمی دونم بنویسم یا نه! ولی به قول آیت... جعفری، لا اله الا ا...، می نویسم! درست زمانی که دوست نداری تو امتحان پتروشیمی قبول بشه، قبول می شه و راهی نیست جز رفتنش به ماهشهر! البته هنوز داره فکر می کنه که اینکارو بکنه یا نه! بالاخره این هم یه تصمیم بزرگه که ممکنه زندگیش رو تحت تاثیر قرار بده! نظر منو که خواست گفتم کاری کنه که بیشتر به نفعشه! فکر می کنم نفعش هم تو رفتن باشه!

9- نمی دونم چرا انقدر تو نوشته هام از علامت تعجب استفاده می کنم!!

10- امشب نشستم فیلم دوبی رو هم دیدم. بعدش آهنگ سلام عزیزم رو از شهرام صولتی که تو دوبی خونده گوش دادم! به قول آقای ملکی ایرلاین، چسبید! خووووووووووب چسبید! راستی عیدتون مبارک!

آهای خوشگل عاشق!
آهای عمر دقایق! 
آهای وصله به موهای تو سنجاق شقایق!
.......