من و سود پروژه

اتفاقات جالبی داره می افته. همونطور که حدس می زدم سود این پروژه داره مشکل ساز می شه و مدیر عامل به هر طریق ممکن و با استفاده از بازی با کلمات و ترفندهای مدیریتی می خواد منو قانع کنه که به یه سود کم و حقوق کم راضی بشم! حالا عرض می کنم که چه جوری!

- با بنده خدایی که عشق مدیریت داغونش کرده، همون مدیر اسمی واحد امنیت، که البته به خاطر حرفهای ضد و نقیض مدیر عامل این برخورد از این بنده خدا قابل درکه! در مورد واحد امنیت و میزان سود و ... صحبت کردم. چهار ساعت طول کشید تا به حرف کشیدمش و اعداد و ارقام رو از زیر زبونش کشیدم بیرون! چون خیلی به چالش کشیدمش، خودشو گم کرده بود و خیلی از چیزهایی که فکر می کرد نباید بگه بهم گفت! در نهایت جمع بندی صحبتهای چهار ساعته خودمون رو بهش گفتم و نظرش رو خواستم! بهش گفتم که شما می گی که اولا برای واحد امنیت فلان میلیون تومان درآمد در نظر گرفتی، دوما برنامه معین و مشخصی برای به دست آوردن این درآمد نداری و به قول خودت برنامه علی الهی داری، ثالثا سود نهایی که در آخر سال به هر یک از کارمندان می رسه در حد چیزی زیر یک میلیون تومانه، رابعا می فرمایید برای اینکه به این درآمد برسیم باید شب و روز کار کنیم و با شرایط غیر نرمال کنار بیاییم! حالا به نظر شما اگر من این شرایط رو قبول کنم آدم نادانی نیستم!؟ و بر فرض که پذیرفتم، آیا دانایی و فهم شما زیر سئوال نمی ره که چرا با یه آدم نادان کار می کنید؟ تنها کاری که می تونست بکنه این بود که تکیه بده به صندلی و با چهره ای مملو از نا امیدی بگه که خوب شرایط همینه!!

- روز بعد رفتم پیش مدیر عامل و مسائل رو باز کردم. مهندس گفت که شما مدیر واحد فلان هستی و از این به بعد اگر با واحد امنیت همکاری کنی، پول همکاریت رو می گیری! در مورد مقدار این پول با مدیر واحد صحبت کن و به تصمیم نهایی برس! صحبتهای زیاد دیگه ای هم شد مبنی بر اینکه مهندس از مدیر واحد امنیت راضی نیست و اصلا نمی دونه ایشون چیکار می کنه! حتی گفت حقوقی که می گیره زیادیه و فقط حرف می زنه و ازم پرسید که در مورد پروژه چه کارهایی انجام می دم! گفتم که نیومدم که از مدیر فلان واحد پیش من بد بگید! فقط می خوام شرایط حقوقیم رو معین کنید! گفتم که از حقوقی که می گیرم راضی نیستم! گفت برای کاری که مسئولیتش رو به عهده داری ما بیشتر از این نمی تونیم بدیم، البته فعلا!! گفتم حرفی نیست، منم فقط همون کار رو می کنم! قبول کرد. چندین اشتباه مهندس رو هم بهش گوشزد کردم و ایشون هم پذیرفتن که اشتباه کردن و تلویحا معذرت خواهی کردن! در ضمن ازشون خواستم که گزارش سفر نوروزی به ابوظبی و شرکت در سمینار رو بهم بدن! ایشون هم پذیرفتن! قرار شد که تصمیمات این جلسه به اطلاع مدیر واحد امنیت هم برسه! تا اینجا همه چی به نفع من پیش رفت تا اینکه..!

- فرداش یعنی دیروز سه تایی یه جلسه چهار ساعته و مفصل رو برگزار کردیم. خلاصه جلسه این بود که مهندس زد زیر همه حرفهایی که دیروز گفته بود و شرایط جدیدی رو مطرح کرد! نمی دونم چرا انقدر تو رودروایسی گیر کرد! به هر حال بهم گفت که واحدی که شما می گی مدیرشی، از نظر من شما مدیرش نیستی، یعنی تا الان بودی و از این به بعد دیگه نیستی! در مورد اون مدت هم که مدیر بودی باید جواب بدی؟ گفتم مشکلی نیست، سئوالاتتون رو بپرسید تا جواب بدم! چنان جواب دندان شکنی دادم که مهندس از حرفش پشیمون شد، بعد که سئوالاتش تموم شد گفتم حالا که شما سئوالاتتون تموم شد، نوبت منه که سئوالاتم رو بپرسم! چند تا سئوال پرسیدم که مهندس جوابی نداشت و فقط گفت که مقصر من بودم! در نهایت مهندس بهم گفت که شما چهار تا راه بیشتر نداری! یکی اینکه تو واحد امنیت کار می کنی، یا اینکه به عنوان کارشناس فنی تو این یکی واحد کار می کنی، یا هر دو تا کار رو انجام می دی که من دوست دارم اینو انتخاب کنی! و راه آخر هم اینکه از شرکت می ری! من هم گفتم که شما هم دو راه بیشتر نداری! یا اینکه حقوق درخواستیم رو می دی و با انتخاب من مبنی بر کار در واحد فلان به عنوان مدیر موافقت می کنی و یا اینکه باهام تسویه حساب می کنی! مهندس گفت که این انصاف نیست که وقتی دست ما زیر گیوتینه اینجوری حرف می زنی!! گفتم مهنس جان، گردن من زیر گیوتینه، شما خیالت هم نیست! چرا فکر می کنید با این شرایط باید به فکر دست شما باشم!؟

- شب ساعت یازده جلسه تموم شد و راه که افتادم برای مهندس اس ام اس زدم که فکر نمی کردم انقدر تو رودر وایسی گیر کنید که ... و تا برسم خونه نیمه اول بازی میلان تموم شده بود! فردا صبح یعنی امروز رفتم شرکت و مهندس تا رسید اومد بهم گفت بیا دفتر کارت دارم! اول موبایلشو نشونم داد و گفت که این پیام یعنی چی!؟ چرا فکر می کنی تو رودروایسی گیر کردم؟ توضیح دادم که تغییر موضع اینچنینی در عرض یه شب واقعا محشره! مهندس سعی کرد دوباره با اعداد و ارقام بازی کنه و سودی رو که به من می رسه رو تغییر بده تا راضی بشم! این سری بهم گفت که شما فلانقدر بیشتر سود می بری! بعد اصطلاحات جدید و من در آوردی که دیشب در آورده بود رو توضیح داد و مثلا گفت که Customer Care و Operational Management و Marketing و ... تو پروژه حاضر چه جایگاهی دارن و سود کدوم قسمت به من می رسه! بهش گفتم که مهندس عزیز، آسمون به زمین هم بیاد، من سود خودم رو می گیرم! برای مراحل بعدی هم شما خودتون تعیین کنید که دوست دارید چه جوری کار کنیم! در مورد سه ماه گذشته حرفی ندارم و سودم رو می گیرم! حرف جدیدی اگه هست لطفا اونو بگید! حرفی نبود و در نهایت گفتم پس منتظر تصمیم نهایی من باشید! البته مهندس می گفت که به ما اعتماد کنید!! که گفتم اعتماد وقتی معنا داره که شفاف سازی باشه! شما واضح و شفاف باشید، اعتماد با من!

- اینو جمعه می نویسم! دیروز تا رسیدم شرکت، رفتم دفتر مهندس و گفتم که دوست ندارم حرفهایی که رد و بدل شد دوستی ما رو به هم بزنه، ولی اینو بدونید که به هیچ عنوان از حقم چشم پوشی نمی کنم! گفتم پولی که می آد تو واحد امنیت صد در صد مال منه و اگر کسی ادعایی داره باید بهم ثابت کنه! دنبال واژه نگردید که برای خودتون سود معین کنید، فقط بگید چیکار کردید! آخه مهندس می گفت از این پول ده درصد مال Customer Care می شه، پانزده درصد برای مدیریت اجرا، بیست و پنج درصد اجرا و بقیه هم بازاریابی!!! گفتم که مهندس عزیز، پولی که به واحد رسیده پول خالصه که تمام هزینه ها از قبیل بازاریابی و غیره و هر واژه جدیدی که ماشا... سریع اختراع می کنید ازش کم شده و این پول فقط و فقط مربوط به اجرا می شه! چاره ای نداشت جز قبول کردن! بعد تلاش کرد مقداری از سود رو با عنوان مدیریت اجرا کم کنه! گفتم که این کار رو من انجام دادم و هر چیزی لازم بوده از قبیل مدیریت و کارمندیت و جارو کشیدنیت و ... رو تمام و کمال خودم انجام دادم! گفت که شما باید اثبات کنی که این کار رو کردی و گرنه سود مدیریت به شرکت می رسه!! گفتم در اینکه سود به من می رسه حرفی نیست ولی اگر شما نظر مخالفی دارید اثبات کنید که فلان درصد از کار رو شما انجام دادید! من نیازی به اثبات کردن ندارم و شما هم چاره ای جز پذیرفتن این مسئله نداری! گفت که شما لیست کارهایی رو که انجام دادی به شرکت بده! گفتم پروژه هر کاری داشته من انجام دادم و می تونیم بر اساس پروپوزال چک کنیم. ولی اگر به عنوان مدیرعامل ازم گزارش کار می خواهید مشکلی نیست. بعد از همه این بحثها، مهندس گفت که به کارت ادامه بده و تا سه ماه به ما فرصت بده تا خواسته هات رو برآورده کنیم. گفت هر کلاسی خواستی می تونی با هزینه شرکت بری و برای مسافرت لندن هم خودت رو آماده کن! برات یه لپ تاپ هم می خریم!! گفتم که این چیزایی که می گی همش برآورده کردن نیاز شرکته و برای من هیچ فایده ای نداره! چیزی بگید که به درد من هم بخوره! گفت که حقوقت رو بیست درصد اضافه می کنیم و از سود هم برخوردار می شی. گفتم پس در مورد درصد سود باید اول توافق کنیم که موافقت کرد. موقع خروج از جلسه بهم گفت که خیلی اعتماد به نفس بالایی داری! جواب دادم که خجالت نکشید و یه دفعه بگید مغروری! گفت که شما فقط اعتماد به نفست خیلی بالاتر ار بالاست! گفتم که این هم باعث افتخار شرکته که چنین نیرویی داره! مسلما شما به عنوان مدیر عامل ارزش اعتماد به نفس کارمندان رو می دونی!!! و نهایتا گفتم که رو حرفاتون فکر می کنم و جوابم رو به زودی بهتون می دم!

 این تنها قسمتی از صحبتهای زیادی بود که تو این چند روزه انجام شد. فقط می تونم اینو بگم که نوع حرف زدن و برخورد من برای همه غیر قابل باور بود! حتی مهندس هم تلویحا اشاره کرد که باورش نمی شه انقدر عوض شده باشم! سئوال دیگه ای که مهندس ازم می پرسید این بود که شما برنامه ات برای زندگی چیه؟ چقدر پول داشته باشی راضی هستی!؟ گفتم، تا سی سالگی مبلغ 500 میلیون تومان می خوام! البته این کمترین مقداریه که می خوام تا اون موقع داشته باشم و سقف توانایی های من خیلی بالاتر ازاین حرفهاست! مهندس گفت اگر ایده ای داری به ما هم بگو تا ما هم پولدار بشیم! گفتم ایده من اینه که بشینید و منتظر سی سالگی من بمونید! می گفت شما باید نابغه باشی که به این پول برسی! گفتم در اینکه نابغه هستم شکی نیست ولی بدونید که هیچ وقت خواسته هایی که تو تفکراتتون جایی ندارن به معنای این نیستند که نمی تونید بهش برسید! گفتم شما با جهان هستی هر برخوردی بکنید، همون جواب را خواهید گرفت! گفتم که سعی کنید در دنیا کارمای مثبت ایجاد کنید. اگر حق منو بخورید، کارمای منفی ایجاد می کنید و حتما جهان هستی شما را تنبیه خواهد کرد! و چنین است برای همه زمینه های زندگیتان!!!!!

حس عجیبیه! دارم عوض می شم!

1- از اول سال جدید، یعنی از اولین روز کاری سال جدید، همه همکاران تو شرکت می گن که عوض شدی! می گن نوع حرف زدن و رفتارت عوض شده و دیگه اون آدم قبلی نیستی. گر چه احساس می کنم که از لحاظ روابط اجتماعی تغییری نکردم ولی از نظر روابط کاری بسیار حسابگرتر شدم و این چیزیه که برای همکارام عجیبه! حالا عرض می کنم که چرا!؟

2- قرار بود گزارشی رو برای روز نهم فروردین آماده کنم. چون رفتم مسافرت و دیر برگشتم، فرصتی نبود که روی گزارش کار کنم و به همین دلیل گزارش رو آماده نکرده بودم! البته تعمد هم داشتم که گزارش رو آماده نکنم! همکار گرانقدر ما که امر ریاست بهشون مشتبه شده بود، پرسیدن که گزارش آماده شده یا نه که بهش گفتم تا بیستم آماده می شه! وقتی پرسید چرا، بهش گفتم به خودم مربوطه! دلم نخواست تو تعطیلات کار کنم و ترجیح دادم استراحت کنم. جواب تندی براش بود، برای همین گفت که شما حق نداری کار رو زمین بذاری و از این حرفا! گفتم که اگه من حق دارم که به خاطر کار به مراسم عروسی عموی خودم هم نرم و در مدت صد و بیست روز فقط یک روز مرخصی استعلاجی برم و صبح تا شب شرکت باشم و کارها رو انجام بدم و در نهایت پزش رو شما بدی، مطمئنا حق دارم کار رو هر جا که دلم خواست زمین یا هوا بذارم و به شما هم هیچ ربطی نداره! اگر هم خیلی ناراحتی، خودت بشین انجام بده! خلاصه دید که اوضاع قمر در عقربه، با لحن لطیفی گفت که حالا نمی شه زودتر آماده کنی!؟ گفتم وقتی گزارش آماده شد بهت خبر می دم! خلاصه گزارش رو فردای اون روز آماده کردم و بدون اینکه خبر بدم فرستادم! هنوز هم خمار گزارشه!

3- همون شب تا دیر وقت نشستم و باهاش بحث کردم. تو شرکت مسئولیت یکی از واحدها با منه و به علت اینکه هنوز "بیزنس پلن" بخش نهایی نشده، وقت آزاد بیشتری دارم و می تونم وقتم رو صرف همکاری با واحد امنیت کنم! برای همینه که مسئولیت انجام این پروژه رو به عهده گرفتم و تا الان هم حدود یک سوم کار رو انجام دادم. تو بحثی که با هم داشتیم ازش پرسیدم که طرح تجاری مورد نظرش رو برای سال آینده بهم بده تا اگه موافق بودم باهاش همکاری کنم! شوکه شده بود و داشت از سطح بالا باهام حرف می زد. با دو سه تا جمله کشیدمش پایین و در آخر بحث کار به جایی کشید که داشت زور می زد خودشو هم سطح من نگه داره! آخرش اقرار کرد که هیچ برنامه مدونی برای بخش امنیت نداره و من هم اعلام کردم که باهاش همکاری نمی کنم مگر اینکه سودم از پروژه های بخش امنیت معین بشه و طرح تجاری به تایید من برسه! قرار شد با هیئت مدیره حرف بزنیم!

4- تو بحثی که با هم داشتیم، چند تا تیکه بهم انداخت که بدجوری جوابش رو دادم. یه تیکه انداخت که تو رو شارژ کردن و تو عوض شدی و از این حرفا! دیدم هر چی جوابش رو نمی دم پر رو تر می شه، برای همین تا پرسید طرح تجاری رو برای چی می خوام، بهش گفتم که می خوام بدونم تا اگه آخر سال سر تقسیم سود مشکلی پیش اومد، قهر نکنم و چهار روز شرکت رو ول نکنم! ( آخه خودش یه سری قهر کرده بود و 4 روز شرکت نیومده بود! ) - یه جا هم خندیدم، خواست از خنده ام به نفع خودش استفاده کنه، بهش گفتم که خنده من از گریه غم انگیزتر است! واقعا خنده دار نیست که شما برای یه واحد که ادعای مدیریتش رو داری هیچ برنامه ای نداری!! بعد از اینکه این حرفا و تیکه ها رو بهش انداختم، کاملا منفعل شد و به وضوح می دیدم که داره دست و پا می زنه تا جایگاهی رو که تو ذهنش ساخته بود، حفظ کنه! بعد از بحث بهش گفتم که با این وضع باهاش کار نمی کنم و مسائل دیگری هست که باید با مدیر عامل مطرح کنم! هی می خواست بدونه که در مورد چی می خوام با مدیر عامل صحبت کنم! بهش گفتم اگه تو واحد خودم نیازی به استفاده از شما بود، حتما بهت می گم و بحث بین من و مدیر عامل به شما هیچ ربطی نداره!

5- دیروز (پنج شنبه) رفتم پیش اسماعیلپور و باهاش در مورد اتفاقاتی که افتاده بود صحبت کردم و نظرش رو پرسیدم. بهم گفت که تو باید به جایگاه خودت ارزش بدی و نه اینکه منتظر باشی جایگاهت برات ارزش بیاره! چند تا سی دی آموزشی خیلی جالب هم درباره تجارت و برنامه ریزی بهم داد. ناهار رو با جواد رفتیم خونشون و بالاخره خانمش رو هم دیدم. تا حدود ساعت 6 اونجا بودم و بعد رفتم خونه داداشم برای شام!

6- تو راه برگشت به طرف منزل داداشم، پسرخاله ها زنگ زدن که دارن می رن استخر و ازم خواستن که باهاشون برم! تا رسیدم خونه داداشم، به زنداداشم گفتم که حوله و مایوی داداشم رو آماده کنه تا با هم بریم استخر. پول استخر داداشم هم افتاد گردن من تا راضی بشه بریم استخر! کلی شیرجه زدیم و سونا رفتیم و با پسرخاله ها کشتی گرفتیم! فردا عصر (شنبه) دوباره می ریم!

7- امروز هم با پسرخاله ها حدود 5 ساعت فوتبال پلی استیشن بازی کردم. انصافا دارم تمام کارهایی رو که باید تو دوران بچگی انجام می دادم الان انجام می دم! همه بازی ها رو بلا استثنا باختم!

8- خاله بزرگم که حدود 70 سال داره، امشب مهمون ما بود. شب تمام دخترخاله ها، پسرخاله ها، خاله ها و فامیلهایی که دور و بر خودمون زندگی می کنن اومدن دیدن خاله! خونه پر شده بود. یه فیلم بود مربوط به شفا گرفتن یه دختر تو شهر میانه که نشستیم اونو نگاه کردیم و بعدش هم کلی حرف زدیم!

9- بالاخره تونستم فیلمی رو که جوی برام فرستاده بود ببینم. یه فیلم بسیار زیبا درباره نظریه رشته ها و رویاهای انشتین. به قول کامبیز، ایول! خیلی باحال بود.

10- پرستو بهم زنگ زد و گفت که درسش داره تموم می شه! گفت که به زودی می ره شهرشون و اگه فوق قبول نشه، می خواد بشینه دوباره بخونه! باز هم از مشکلی حرف زد که توضیحی نداد! امیدوارم مشکلش به زودی حل بشه! قول داده بود قبل از عید بیاد تهران ولی نیومد!

سال جدید، مطلب جدید

چند وقتی می شه که درگیر پروژه و گزارش آخر سال هستم و فرصت نمی شه بنویسم. تو این مدت اتفاقاتی افتاده که لازمه بگم.

1- بعد از مدتها با سانی چت کردم. البته فاطمه بهم پیغام داد و بعد از مدتی گفت که به خاطر سانی داره باهام صحبت می کنه! با سانی که صحبت کردم، دیدم که هیچ تغییری نکرده! فقط یه کم بی ادب تر شده و کمی هم بی احساس تر و از اینکه مثل خودش باهاش برخورد کردم ناراحت شد. هدفم این بود که کامل بشم و شدم! دیگه باهاش کاری ندارم. البته خیلی چیزا بهش گفتم که لازم بود بشنوه. امیدوارم همیشه سالم، شاد و سرحال زندگی کنه و بدونه که دلیلی وجود نداره که من از کسی بدم بیاد. من سانی رو دوست دارم. البته سانی قبلی رو!

2- خانم یا آقایی باهام چت می کنه که می گه اسمش میتراست و دانشجوی دانشگاه شیراز! هر از چند وقتی می آد و یه چند تا سئوال درباره الکترونیک و پروژه و از این مسائل می پرسه و سریع خداحافظی می کنه! همیشه می گه که تو بهم توهین می کنی ولی فقط به خاطر اینکه جواب سئوالاتم رو می دی باهات چت می کنم! بهش می گم که برای من صحبت کردن با ایشون آرزو نیست که بخواد سرم منت بذاره! همیشه بهم می گه که تو از خودت خیلی متشکری و خودتو زیاد تحویل می گیری! من هم بهش می گم که تو یه آدم ( نمی دونم دختر یا پسر ) خوب هستی که سرت به تنت می ارزه! آخه اقلا به چیزایی فکر می کنی که هم سن و سالات نمی کنن! البته اینم بگم که هر چند وقت یه بار قهر می کنه و بعد از اینکه می بینه تحویل نمی گیرم و خیالم نیست خودش بر می گرده!! راستی وقتی می خواد خداحافظی کنه می گه کاری نداری؟ بهش می گم از اولش هم کاری نداشتم! چت کردن باهاش حال می ده! از اینکه همش خودش اول پیغام می ده ناراحته و می گه که مثلا من دخترما! منم می گم باش!!!

3- شاگردم وقتی آورد سی دی های آموزشی رو بهم بده، حامد هم پیشم بود. بعد از اینکه رسیدم شرکت زنگ زد و گفت که چرا دوستات همش ریزه پیزه هستن!؟ دو سه روز بعد هم زنگ زد و گفت که من هر کاری می کنم شما عین خیالت هم نیست. دیگه مزاحمت نمی شم و از این حرفا! بهش گفتم هر جور که راحتی! خداحافظی کرد و چند روزی ازش خبری نبود تا اینکه بعد از سال تحویل زنگ زد و تبریک گفت! عباس می گه که اینا حقه های زنانه است!! گفتم حقه های شیطانی هم کارساز نیستن، اگر چه زنها شیطان رو هم درس می دن!!

4- خواهر کوچکم کاری کرد که اندازه تمام موفقیتهای تحصیلی خودم لذت بردم. اولا که تو المپباد زبان مقام آورد. ثانیا تو مصاحبه آخر ترم گل کاشت و پنج ترم بالاتر قبول شد. وقتی شنیدم، لپشو چنان کشیدم که داشت کنده می شد. پنجاه هزار تومان هم بهش جایزه دادم.

5- با سعید و هیلدا و محمد رفتیم برای سعید خرید کنیم. دو شب قبل از تحویل سال! تقریبا تموم مغازه ها رو سر زدیم تا بالاخره آقا سعید پیراهنی بخرن که هیلدا خانم بپسندن! البته آخر شب هم رفتیم پیتزا بوفالو شام خوردیم به حساب سعید! با سعید یه کم در مورد فیلمهایی که دیده بودیم به انگلیسی صحبت کردیم و بعدش رفتیم خونه سعیدینا و نشستیم شبکه های ترکی و اروپایی رو اسکن کردیم. چای و آجیل و میوه هم انقدر خوردیم که بالاخره تموم شد! هیلدا هم می گفت که شماها خیلی چلمبه اید! می گفت دفعه بعد که اینجا می آیید با دوست دختراتون بیایید! بعد از ظهر هم زده بودیم تنظیم دیش محمد رو خراب کرده بودیم و کلی زور زده بودیم که درست بشه ولی نشده بود!

6- به زودی سمیناری در ابوظبی برگزار می شه. برای این سمینار تقریبا مدیران بخش انفورماتیک تمام سازمانها دعوت شدن. بالاخره این همکار ما هم نمرد و پاسپورتش مهر خورد!! خیلی تلاش کردم برای محمد هم بلیط و ویزا بگیرم ولی فعلا که نشده، البته شرطش اینه که قرارداد رو با ما امضاء کنه! در ضمن اسم این کار اصلا رشوه نیست!!

7- بعد از این همه مدت کار و مطالعه در زمینه کامپیوتر، بالاخره تو کلاسی شرکت کردم که تونستم چیزای جدید توش یاد بگیرم. تقریبا تمام مطالب ارائه شده تو کلاس رو از قبل مطالعه کرده بودم ولی دیدی که تو کلاس به دست آوردم خیلی عالی بود. البته سئوالاتی هم داشتم که جواب داده نشد. روز آخر که مطالبی در مورد لینوکس ارائه می شد استادش یه پسر لاغر اردبیلی بود. سواد خوبی داشت ولی قدرت ارائه مطالبش ضعیف بود. بعد از کلاس رفتم باهاش ترکی صحبت کردم و سئوالاتم رو پرسیدم. خیلی سر بالا جواب داد و بهم فهموند که تا پول ندی جواب نمی دم!

8- روز تحویل سال رفته بودم خرید. هر تی شرتی که می پوشیدم شکمم می زد بیرون! خیلی شکم آوردم. بالاخره یه دست لباس ناز خریدم و اومدم و تصمیم جدی گرفتم که یه کم ورزش کنم. نوشابه نخورم و از خوردن غذاهای چاق کننده خودداری کنم. البته هیکلم خیلی ردیفه ها!!! ولی از بس نشستم پشت کامپیوتر و تحرک نداشتم وزنم زیاد شده! روز اول سال جدید هم برای عملی کردن تصمیمم، صبح ساعت 6 با پسرخاله ها رفتیم سر کوچه ورزش کردیم و فوتبال بازی کردیم و کلی عرق کردم! دراز و نشست هم رفتم و فکر می کنم اگه تو این تعطیلان ورزش کنم وزنم متعادل می شه. الان حدود 6 کیلو اضافه وزن دارم.

9- به حسن گفتم از شبنم دلیل ناراحتیش رو بپرسه و اگه ناراحت نمی شه خودم با شبنم حرف بزنم. گفت خودش باهاش حرف می زنه و بهم می گه. هنوز که خبری نسیت. می دونم شبنم چرا از دستم ناراحته ولی واقعا فکر نمی کردم انقدر ناراحت باشه که حتی تو سلام کردنش هم خشم و ناراحتیش رو نشون بده! به هر حال، برای کامل شدن خودم همه چی رو اینجا می نویسم و امیدوارم شبنم هم بیخودی ناراحت نباشه. لازمه بگم که حسن و شبنم می دونن که روحیات من چه جوریه و از چی بدم می آد و از چی خوشم می آد. ممکنه از خیلی چیزا که اونا خوششون بیاد، بدم بیاد. اینها نباید دلیلی برای ناراحتی کسی باشه. اگه شبنم به خاطر این ناراحته که من گفتم فلان رفتار رو نمی پسندم، یا اینکه فلان جا فلان کار رو کردم، فکر می کنم اشتباه از شبنم باشه! من حق دارم هر جوری دلم می خواد زندگی کنم تا زمانی که مزاحم کسی نباشم! اگه از لوس کردن بچه خوشم نمی آد، ممکنه یکی دیگه خوشش بیاد. نکته آخر اینکه، فکر می کنم اگر حرفی رو از خودم بشنوید بهتره تا اینکه حرفهای احتمالا بی اساس دیگران رو بپذیرید! فکر نمی کنم استحقاق اینو داشته باشم که قربانی انتقام احتمالا بی دلیل فرد یا افرادی باشم که برای تبرئه خودشون ممکنه هر حرفی رو بزنن! به هر حال آنچه که شرط بلاغ است با تو گفتم! امیدوارم خرده ای از من به دل نداشته باشید و سال جدید براتون سالی همراه با موفقیت و شادی و سلامتی باشه. من حتی کسی که .... رو دوست دارم. از طرف من می تونید بهش بگید که خیلی دوستش دارم ولی دلیلی نداره اشتباهش رو نادیده بگیرم! اصلا دلیل اینکه دوستانم دلشون برام تنگ نمی شه یا زیاد تو دل کسی جا نمی گیرم اینه که خیلی آدم منطقی و حسابگری هستم و این چیزیه که زیاد به مذاق کسی خوش نمی آد. البته همه دوستانم می دونن که رفاقت رو در حق همشون تکمیل کردم! تنها کسی که مثل خودم باهام رفاقت می کرد حسن بود! هنوز هم که هنوزه حسن بهترین دوست تمام دوران زندگیمه و خیلی دوستش دارم و قبولش دارم. در حق من خیلی لطف کرده و خیلی از داشته هام رو مدیون حسن هستم. من خیلی راحت می تونم این حرف نسبت به دوستام بزنم که در حقم چه خوبیهایی کردن ولی هر کسی این کار رو نمی کنه! دوستهایی دارم که مصداق بارز عسل و انگشت گاز گرفتن هستن! تنها دوستی که ازش تا حالا چندان ناراحت نشدم حسنه. براش در سال جدید بهترین آرزوها رو دارم. در ضمن به هیچ عنوان خوبیهای کسی از یادم نمی ره و اگه الان جبران نکنم، هر موقع بتونم این کار رو می کنم.

10- این مطلب رو حدود شش روز بعد می نویسم. رفته بودم مسافرت. با پسرخاله تصمیم گرفتیم بریم یه جایی دور بزنیم. از شیراز و اصفهان گرفتیم و به آستارا رسیدیم و بعد از بررسی های کلی به این نتیجه رسیدیم که بریم تبریز. همون شب راه افتادیم و صبح تبریز بودیم. با هزار تا تماس بالاخره دوستان دوران خدمت رو پیدا کردم و یکی یکی باهاشون قرار گذاشتم. با مهدی رفتیم ال گلی و بعدش رفتیم ناهار خونشون! بعد رفتیم هتل خوابیدیم. حسن هم که تازه نامزد کرده بود و نمی تونست بیاد با ما باشه! آخر شب اومد دنبالمون و رفتیم تو شهر دوری زدیم. سعید هم طبق معمول با حرفهای خنده دارش کلی ما رو خندوند! از همه اتفاقات فیلمبرداری کردم. برای فرداش هم جلوی هتل پارس قرار گذاشتیم و مهدی با داوود و یکی از دوستاش اومدن و تو هوای سرد والیبال بازی کردیم. به رضا هم زنگ زدیم که مادرش گفت رفته دوبی! بعد از ظهر حسن و سعید اومدن هتل دنبالمون و رفتیم جلوی دانشگاه تبریز و یه دفعه دیدم یه پژو پیچید جلومون! نگه داشتیم و پیاده شدیم و یه دفعه دیدم رضا اومد بیرون. کلی خوشحال شدم، خیلی وقت بود دلم می خواست ببینمش. با هم رفتیم ال گلی و بعدش رفتیم کافی شاپ وحید. قیمتها در مقایسه با تهران خیلی بهتر بود. بعد رضا هممون رو دعوت کرد که فردا بریم جلفا. گفت بساط رو آماده می کنه و اگه پاسپورتامون پیشمون بود، می تونستیم بریم نخجوان. پرسید که هر کسی چه مشروبی دوست داره تا آماده کنه! به من و مهدی هم گفت که شما زندگی نمی کنید! خلاصه قرار شد که فردا صبح بریم ولی از شب یه برف سنگینی اومد که صبح گفتن جاده بسته شده و متاسفانه تو هتل موندنی شدیم. ظهر هم رفتیم مهربان. مادر بزرگم خیلی خوشحال شد و گفت که دیشب خواب بابا بزرگم رو دیده بوده که بهش شیرینی داده بوده! رفتم سر قبر بابابزرگم و دختر همسایه مون تو تهران رو دیدم که داره برفا رو از رو قبرا می زنه کنار. منو که دید سلام و احوالپرسی کرد و حال و احوال خواهرام رو پرسید. یکی از این دخترای خواهر زینبیه که مغزش با مزخرفات پر شده و کلا ازش خوشم نمی آد و برام عجیب بود که چی شد بهم سلام کرد! خلاصه دو روزی هم تو مهربان موندم و از محبتهای عمه و خاله و زن عموها و مادر بزرگ شرمنده شدم! کلی هم از مادر بزرگم فیلم گرفتم. دو شب پیشش خوابیدم. خیلی دوستش دارم. بهش قول دادم که امسال می فرستمش سوریه!

11- همسفر شدن با پسرخاله خیلی جالب بود. عباس خیلی باهام تفاوت داره، درس نخونده و هر غلطی بگی ازش سر زده! در مورد دختربازیها و مشروب خوردنها و سیگار کشیدنهای گذشته خودش باهام حرف زد و بهم گفت که قدر خودم رو بدونم و دنبال این چیزا نرم. دوست داشتم با تفکرات این جور آدمها آشنا بشم و تقریبا متوجه شدم که همه تو فامیل یه جور دیگه بهم نگاه می کنن و جالبتر اینکه همه می گن که من آدم بلندپروازی هستم که به داشته هام راضی نیستم! در مورد ازدواج هم حرف زدیم و با دلیل ازدواجهای دوران جاهلیتی تو فامیل آشنا شدم و دیدم که هیچکس تفکرات منو در مورد ازدواج نمی پسنده و همه می گن که من به جاهایی که می تونم برم راضی نیستم و دوست دارم با دختری سطح بالا ازدواج کنم که فعلا هم برام امکانپذیر نیست! به هر حال این هم حرفیه، گر چه همیشه گفتم با دخنری ازدواج می کنم که هم سطح خودم باشه، پس احتمالا سطح خودم بالاست که ...!!! البته شکی نیست که سطح فکریم با محیطی که توش زندگی می کنم جور در نمی آد!

12- همیشه وقتی از کرج رد می شم یه حس خاصی دارم. رفتن به کرج یه شور و شوق خاصی داره و برگشتن باعث ناراحتیه! وقتی می رفتم تبریز همین حس رو موقع عبور از کرج داشتم! موقع برگشتن هم حدودای 5 صبح کرج بودیم که از وقتی که قزوین بودیم منتظر بودم که برسیم کرج! چشمام رو دوخته بودم به جاده! بچگی ها (بچه تر گیا!) هم زیاد کرج می رفتم و کرج رو دوست داشتم. تمام شهرکهای اطراف کرج رو می شناسم و فردیس و اندیشه و گلشهر رو بیشتر دوست دارم.

13- زن عموی جدید خیلی به خونه و زندگی رسیده. خونه کلی مرتب شده بود و از اینکه مجبور نبودم خودم غذا بپزم خوشحال بودم! آخه قبلنا که می رفتم مامان بزرگم می گفت نمی تونه غذا بپزه و خودم باید می پختم! این سری زن عمو کلی بهم رسید! هر کاری کردم کوتاه بیاد و زیاد تشریفات نکنه بازم ول کن نبود.

14- مادر بزرگم نیم ساعت نشست و در مورد ازدواج باهام حرف زد. بهش گفتم که هنوز خیلی وقت دارم. گفت از همین الان به فکر باش تا دیر نشه!

15- (11 فروردین!) بعد از مدتها با JOY چت کردم. در دوازده روز تعطیلی گذشته فقط بیست دقیقه به اینترنت وصل شده بودم، اون هم تو کافی نت سر آبرسان تو تبریز! به Joy پیغام داده بودم که مسافرت هستم و دیگه هیچ! کلی حرف نگفته داشتیم که با هم حدود دو ساعت حرف زدیم. بهم گفت که با الناز جدیدا چت کرده! ازش پرسیدم که الناز بهم فحش جدیدی نداد؟ گفت در مورد تو حرفی نزد. ظاهرا الناز داره درسش رو تموم می کنه و این جای خوشحالیه! بهش گفتم که باید از داشتن دوستی مثل الناز به خودش بباله. ازم پرسید که بهش علاقه دارم یا نه!؟ گفتم چرا که نه! هر کس دیگه جای من باشه به چنین اعجوبه ای علاقه پیدا می کنه و کلی در مورد الناز توضیح دادم و بهش گفتم که چه دختر باهوش و خلاقیه. خانواده من هم الناز رو خیلی دوست دارن و همیشه ازم در موردش می پرسن. کاش خدا یه کم از هوش و ذکاوتش رو به من می داد! راستی، هدیه تولدم رو هم گرفتم! Joy یه بسته برام فرستاده که یه هدیه به همراه دو تا DVD و یه کارت پستال که پشتش با دست خظ زیبایی نوشته که: "Honey, Happy Birthday! One year older, 100 years Wiser!"

سال نو مبارک

اولا سال نو رو به همه تبریک می گم. امیدوارم سال جدید سالی همراه با موفقیت و سلامتی و شادی برای همه باشه. ثانیا اینکه امروز عازم یه سفر چند روزه هستم و بعد از اینکه برگشتم، خیلی حرف دارم واسه گفتن!
در ضمن این اولین باره که تو سه روز گذشته به اینترنت متصل می شم. گاهی وقتها دوری از این چیزا آدمو خیلی آروم می کنه!

باز هم سال نو رو تبریک می گم. امیدوارم سال جدید برای من هم نوید دهنده موفقیتهای بزرگ باشه!‌به امید خدا.