سپندارمذ

امروز روز سپندارمذ یا یه چیزی تو همین مایه هاست. همون روز ولنتاین ایرانی که به حدود بیست قرن قبل از میلاد مسیح بر می گرده! راستش الان با سانی قرار داشتم ولی نیومد و حالمو گرفت! چند وقتیه که از Joy‌ هم خبری نیست و هر چی بهش پیام می دم جوابی نمی ده. مثل اینکه باید با موبایلش تماس بگیرم!

بعد از ظهر امتحان پایان ترم فرانسه دارم. هنوز هیچی نخوندم ولی فکر می کنم کاری نداره! تو این هفته به احتمال قوی باید یه سر برم یزد تا با مخابرات یزد قراردادی امضا کنم. راستش تمام دردسرهای فنی رو هم خودم کشیدم،‌ حالا برای بستن قرارداد هم خودم باید برم!‌ فکر کنم خودم یه شرکت بزنم خیلی بیشتر به نفعم باشه.

دیروز با پدر و مادرم رفتیم خونه دخترخاله رو دیدیم. خیلی ازش تعریف می کرد ولی زیاد خوشم نیومد. اگه قرار باشه انقدر پول خرج کنم،‌ خونه های بهتری می تونم بخرم. هر چی فکر می کنم می بینم پدرم راست می گه که ماها نمی تونیم تو آپارتمان زندگی کنیم.

داداشم متوجه شده که زیاد تحویلش نمی گیرم و دیگه مثل قبلنا باهام رفتار نمی کنه. تو رفتارش مواظبه که یه دفعه کاری نکنه یا چیزی نگه که باعث بشه رک و پوست کنده برگردم بهش چیزهایی رو بگم که دوست نداره بشنوه!‌ بعد از فوت خاله بود که همشون اینجا جمع شده بودن که عمه ازم پرسید چرا خونه ما نمی آی و شروع کردم و چنان جواب سرخ کننده ای بهش دادم که دامنه آتیش این جواب دامن داداشم و زنداداشم و عمو و زن عمو رو هم گرفت!‌ آخرش بهش گفتم همون بهتر که دورادور عمه و برادر زاده باشیم و بین مردم احترام همدیگه رو نیگه داریم! من آدمی نیستم که از یه سوراخ دوبار گزیده بشم. دقیقا مثل خود آدما باهاشون رفتار می کنم.

ولنتاین

باز هم این ولنتاین رسید و ما کاری از پیش نبردیم. شاید سال دیگه! باز هم مثل هر سال،‌ این تیکه شعر می تونه حال و روز ما رو بیان کنه!

ارغوان، شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی است هوا یا گرفته است هنوز؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است

آه٬ این سخت سیاه

آن چنان نزدیک است

که چو بر می کشم از سینه نفس

نفسم را می گرداند

ره چنان بسته که پرواز نگه

در همین یک قدمی می ماند

کورسویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانی است

نفسم می گیرد

که هوا هم اینجا زندانی است

هر چه با من اینجاست

رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگز

گوشهء چشمی هم

بر فراموشی این دخمه نینداخته است

اندرین گوشه ء خاموش فراموش شده

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده٬

یاد رنگینی در خاطر من

گریه می انگیزد:

ارغوانم آن جاست

ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد می گرید

چون دل من که چنین خون آلود

هر دم از دیده فرو می ریزد

ارغوان

این چه رازی است که هر بار بهار

با عزای دل ما می آید؟

که زمین هر سال از خون پرستو ها رنگین است

وین چنین بر جگر سوختگان

داغ بر داغ می افزاید ؟

ارغوان پنجه ء خونین زمین

دامن صبح بگیر

وز سواران خرامندهء خورشید بپرس

کی بر این درهء غم می گذرند؟

ارغوان خوشه ء خون

بامدادن که کبوتر ها بر لب پنجره ء باز سحر غلغله می آغازند٬

جان گل رنگ مرا

بر سر دست بگیر٬

به تماشا گه پرواز ببر

آه ٬ بشتاب که هم پروازان

نگران غم هم پروازند

ارغوان بیرق گلگون بهار

تو برافراشته باش

شعر خونبار منی

یاد رنگین رفیقانم را

بر زبان داشته باش

تو بخوان نغمه ء ناخوانده ء من

ارغوان٬ شاخهء همخون جدا مانده ء من

منتظرت هستم. امیدوارم یه بار هم که شده، ولنتاین رو با هم جشن بگیریم. پیش هم!

اتفاقات عاشورا

دلم هوای نوشتن کرد و نشستم پشت کامپیوتر. امروز بعد از مدتها با پسر خاله ها فوتبال کامپیوتری بازی کردیم. حدود 5 ساعت داشتیم بازی می کردیم. هنوز حال و هوای عزای امام حسین تو خونه ما هست و همه در مراسم مختلف شرکت می کنن و من هم مثل همیشه نهایتش اینه که یه سری مداحی های عاقلانه گوش می کنم. داداشم روزای عاشورا یه ضرری بهم می زنه و من فقط بی خیال از کنارش رد می شم تا ناراحت نشه! پارسال دوربینی رو که تازه خریده بودم، برده بود تا از دسته ها فیلمبرداری کنه که تو این حین یکی با شمشیر زد و داغونش کرد. فقط خدا رو شکر که لنزش چیزی نشد. امسال هم کاپشنم رو دادم بهش تا راحت تر فیلمبرداری کنم. موبایلم رو هم دادم تا نگه داره ولی بعد از اینکه کارم تموم شد و اومدم خونه، دیدم موبایلم هشتپلکو شده! ظاهرا یه کامیون تو گل گیر کرده بود و اینا رفتن هلش بدن و در این حال موبایل می افته و بعد از مدتی، آقا متوجه می شن که موبایل گم شده. کلی می گردن و آخرش موبایل رو لای گل های وسط دو تا لاستیک پیدا می کنن! شیشه اش شکست و قابش هم باید عوض بشه! خدا سومیش رو به خیر کنه! این جور موقع ها اصلا به روم نمی آرم و سعی می کنم طوری رفتار کنم که انگار چیزی نشده! گر چه ضرر مالی داره ولی نمی ارزه آدم دل برادرش رو بشکنه! هنوز هم داداش و زنداداشم رو سر ماجرایی که داشتیم، نبخشیدم و منتظر معذرت خواهیشون هستم ولی هواشون رو دارم! بالاخره به زودی دارم عمو می شم دیگه!


عاشورای حسینی

دیروز مراسم باشکوه عزاداری امام حسین در شهرک ما برگزار شد. معمولا از شهرکها و شهرستانهای اطراف هم به اینجا می آن تا مراسم رو تماشا کنن. یه جورایی پاتوق شده اینجا! طبق معمول، من هیچ اعتقادی به سیاه پوشیدن و بر سر و سینه زدن ندارم، در نتیجه بیشتر به تماشا کردن دسته ها و فیلمبرداری مشغول بودم. اینجا تو روز عاشورا پر می شه از دخترها و پسرهای خوشگل و خوش تیپ که هدف همشون عزاداری برای امام حسینه!! دسته ترکها معمولا طرفدارای زیادی داره و روش عزاداری همشهریهای من که همشون تو یه صف دراز کنار هم می ایستن و کمر همدیگرو می گیرن و واژه هایی از قبیل شاخصی!!، یا حسین، امام، شهید و ... می گن یک روش پرطرفدار در بین جوونهاست. نکته جالب اینه که خانمها هم پشت دسته ها راه می افتن و معمولا اتفاقای دیگه ای هم می افته که احتمالا ماورای طبیعیه! به هر حال اینکه در اون حالت چه جوری این همه شماره تلفن رد و بدل می شه، مطمئنا طبیعی نیست.

همسایه های ما به طرز غیر قابل باوری برای امام حسین (منظورم چشم هم چشمی و کم نیاوردنه!) پول خرج می کنن و هر کس سعی می کنه بیشتر خرج کنه تا بیشتر به چشم بیاد. بعد از کلی اینور و اونور رفتن، همه می رن برای ناهار و عده زیادی از جوونها می رن تو خونه های اطراف و قمه می زنن! برای خالی نبودن عریضه و به خواست همسایه ها از مراسم قمه زنی هم فیلمبرداری کردم. باور نمی کنید اگر بگم که چه دعوایی بود سر اینکه کی قمه رو زودتر بگیره و قمه بزنه! چه خونهایی که ریخته نمی شه و تقدیم حسین نمی شه!! یکی از جوونهایی که قمه زد رو بگم که حدود 6 سال در کره جنوبی بوده، اونجا هزار تا کار خلاف کرده، مشروب می خوره و خلاصه هر کاری بگی از دستش بر می آد ولی موقع قمه زدن چنان با شور و حال قمه می زنه که آدم احساس می کنه خودش هم باید بره قمه بزنه! واقعا خریت رو می شه اینجا معنی کرد.

کاش ما یه روزی می فهمیدیم که حسین برای چی قیام کرد و کاش برای حسین ارزش بیشتری قائل می شدیم.

ازدواج

1- یه دوست یزدی دارم که خیلی کارش درسته. فوق لیسانس الکترونیکه و شخصیت جالبی داره. اسمش سید مهدی که من بهش می گم سید بارت! خودش می گه که تو خیلی خودمی!! ما شباهتهای زیادی با هم داریم و تقریبا خیلی خودم هستیم! چند شب پیش رفته بودم خونه سید تا در مورد یه کاری باهاش صحبت کنم. نشستیم یه فیلم باحال به اسم SAW رو دیدیم و بعدش شام خوردیم. بعد از شام هم درباره خصوصیات زنان یزدی حرف زدیم! خانم سید یزدیه و خیلی خانم خوبیه. سید و خانمش از اون جمله زوجهایی هستند که از نظر من کاملا به هم می آن. کمتر چنین ازدواج خوب و موفقی رو دیدم. خانم سید کلی ازم خوشش اومد و هی منو دعوت می کنه شام! چند باری رفتم خونشون و هربار هم غذاهای خوشمزه خوردم. دست پخت خانمش حرف نداره و جالبتر اینکه تفکرات جالبی هم داره. از نظر من واقعا باهوش و زرنگه! راستش ازشون در مورد دخترهای یزدی زیاد سئوال کردم و اونا به این نتیجه رسیدن که من دلمو دادم دست یه دختر یزدی!! این جور موقعها سریع بحثو عوض می کنم!

2- دوست دیگه ای دارم که بچه شاهروده و تازگیها ازدواج کرده. از نظر من ازدواج بسیار مزخرفی داشته و خانمش اصلا بهش نمی آد. صادقانه بگم که از چشمای احمد می شد فهمید که از ازدواجش راضی نیست و داره یه جورایی تحمل می کنه! خانمش خیلی چیزها رو رعایت نمی کنه و سعی می کنه خیلی راحت برخورد کنه! سید هم همیشه می گه که احمد ناراضیه! من که باورم نشد احمد با چنین دختری ازدواج کرده. احمد خیلی پسر با ایمان و مذهبیه و اینکه چی شده با این دختره عروسی کرده عجیبه واقعا! یه شب هم شام خونه احمد موندم ولی به اندازه خونه سید راحت نبودم. خونه سید انقدر راحت بودم که یه شب اونجا خوابیدم.

3- دوست دیگه ام جواد، که اون هم خیلی مذهبی و بچه مثبته! با یه دختر تقریبا مثل خودش ازدواج کرده ولی فکر می کنم یه کم تو ازدواجش اشتباه کرده! یعنی خانمش زیاد بهش نمی آد. با اینکه خانمش از لحاظ سواد چیزی کم نداره ولی رفتار و کردارش با جواد یکسان نیست.

4- اکبر هم که از دوستان دبیرستان و همکار من بوده، الان ازدواج کرده. اولین باری که رفتم خونشون، حدود یک سال پیش بود که خانمش از دانشگاه اومد و یه سوسیس تخم مرغ بهمون داد. کلی اذیتش کردم سر این مسئله ولی بعدا یه بار منو دعوت کردن به یه شام مفصل و اونجا تلافی کردن! خانمش هر موقع منو می بینه می گه که چرا زن نمی گیری!؟ خانم اکبر با خودش متناسبه و ازدواج اکبر هم از نظر من ازدواج موفقی شده.  

 

در همه موارد بالا، فکر می کنم خانمها برنده بودن! یعنی پسری گیرشون اومده که خیلی بهتر از خودشونه! من به دوستام افتخار می کنم، گر چه بعضی وقتها هیچ کدومشون رو قبول ندارم!!! پدرم هم دوستامو قبول داره و همیشه به داداشم می گه که تو انتخاب دوست از من یاد بگیره!

هدیه تولد

1-      امروز صبح که رسیدم شرکت، نشستم نامه ای برای اون دختر یزدی نوشتم. حقیقتش تنها دلیلی که باعث شد این نامه رو بنویسم، ارزشی بود که براش قائلم و گرنه برام مهم نبود که چی می شه! دوست ندارم که در موردم قضاوت نادرست بکنه! سعی کردم بهش کمک کنم تا اشتباهات فجیعی رو که بهش دست پیدا کرده بود کنار بذاره! آدرس وبلاگم رو هم بهش دادم تا شاید اندکی بتونه با روحیاتم آشنا بشه! تصمیم گرفتم دیگه باهاش ارتباطی نداشته باشم. امیدوارم روزی بفهمه که آدمایی مثل من کم پیدا می شن!

2-      آقای حجتی چند روزی هست که ایرانه و داره سازماندهی جدید واحدهای شرکت رو انجام می ده. راستش تو این چند روزه با من هیچ صحبتی نشد و فقط بهم گفتن که دارن یه تغییراتی انجام می دن! گذاشتم کاراشونو کردن و امروز با مدیر عامل و آقای حجتی یه صحبت مفصل کردم و خواستم که تغییرات رو طوری انجام بدن که واحد ما هم مشمول الطاف هیئت مدیره بشه! در مورد افزایش حقوق هم صحبت مفصلی کردم و با اینکه مدیر عامل می گفت حقوق بالای پانصد هزار تومان دست ایشون نیست، ولی در نهایت رضایت ضمنی رو برای افزایش حقوق به مقدار قابل توجه گرفتم!

3-      دیشب داشتم با JOY در مورد فلسطین، اسراییل و برنامه هسته ای ایران صحبت می کردم. از نظر Joy زندگی در فلسطین تحت لوای کشور اسراییل حق اوناست، در حالیکه از نظر من اسراییلیا فقط می تونن به عنوان شهروندان کشور فلسطین اونجا زندگی کنن و حق ایجاد کشور ندارن! در مورد مسئله هولوکاست هم زیاد بحث شد. مسئله هسته ای ایران هم بحث بعدی بود که سعی کردم حالی کنم که انرژی هسته ای حق ماست. دلایل بیخودی می آورد که شما نباید انرژی هسته ای داشته باشید ولی با جوابهای مشابهی که بهش دادم، کاملا متوجه شد که داره حرفهای مزخرف بوش رو تکرار می کنه!

4-      برای جشن تولدم، Joy  یه کتاب امنیتی جدید که به تازگی در آمریکا چاپ شده برام خریده و به همراه یه بسته که می خواد واسم سورپریز بشه برام فرستاده. طوری برنامه ریزی کرده که بسته ها دقیقا در روز تولدم به دستم برسن! یه سری سی دی فیلمهای جدید رو هم قراره بفرسته.

5-      امروز معلوم شد که باید برای یه دوره آموزشی دیگه دوباره به لندن برم. احتمالا می افته برای نیمه دوم سال آینده! اگه تابستون باشه عالی می شه، اگه نشه، تابستون می رم ایتالیا یا یونان. Joy هم می آد و می تونیم با هم کلی بگردیم. Joy در واقع می خواد خاطرات دوران جوانیش رو تازه کنه، چون اونطور که می گه تمام کشورهای اروپایی رو سفر کرده. یه روزی با Joy در پاریس قدم خواهم زد! امیدوارم تا اون موقع ازدواج هم کرده باشم که همسرم هم باهام باشه!

خاله

1-      خاله فوت کرد. خبر کوتاه و ناراحت کننده ای که تاثیر بسیار بدی روی مادرم داشت. شب که این خبر رو آوردن، همه جمع شدن خونه ما و از اونجا راهی تبریز شدن! خدا رحمتش کنه! خاله خوبی بود و کلی برای ما زحمت کشیده بود. هیچ وقت اون صحنه ای رو که تو عروسی داداشم ازش فیلمبرداری کردم یادم نمی ره! برای عروسی عمو هم خیلی زحمت کشید.

2-      یه شوهر خاله خرپول دارم که خیلی دلش می خواد خودشو مطرح کنه! تو این مراسم کفن و دفن خاله کلی سعی کرد پولش رو به رخ بقیه بکشه که آخرش حال خودش گرفته شد!

3-      با اون دختر یزدی که بهم گفته بود شیرازیه! چت کردم. ازش خواستم دست از این مسخره بازیها برداره و به ارتباطمون رنگ حقیقی بده! گفت که نمی تونه بهم زنگ بزنه و دلش می خواد شرایطش عوض شه تا بعدا بتونه باهام راحتتر باشه! رو حرف خودم پافشاری کردم و اون هم گذاشت رفت و گفت که دیگه بهم پیغام نمی ده! بعد از دو روز بهم پیغام داد! من رو حرف خودم هستم، به این پیغامها جواب نمی دم!

4-      سانی قرار بود روز جمعه باهام حرف بزنه! هنوز خبری ازش نیست.

5-      کلاس فرانسه روز به روز سخت تر می شه. راستش به خاطر اینکه خیلی وقت نمی ذارم و درگیر کارهای دیگه هستم، تو هفته گذشته چیز زیادی یاد نگرفتم. این هفته بیشتر می خونم و جبران می کنم.

6-      با توجه به عملکرد مالی واحد ما، قرار شد یه سری محصولات دیگه به سبد محصولات اضافه بشه و فعالیت گسترده تری رو انجام بدیم. خودم اعلام کردم که تا آخر امسال هیچ تغییری در واحد نمی دم و هر تغییری باید نظر منو جلب کنه! (منظورم سوده!)