بی سوادی

-          بی سوادی انقدر بهم فشار آورده که دیگه طاقتم تموم شده! امروز صبح با ولع تمام نشستم به تمام آموزشگاههایی که تبلیغ کرده بودن زنگ زدم و لیست کلاسها و قیمتهاشون رو در آوردم. دیشب هم یک ساعت نشستم و زمان حال و گذشته و آینده فرانسوی رو خوندم. از اول اردیبهشت می رم سر کلاس CCNP و یه سری کارهای مالی هم می کنم. دوشنبه صبح تو این کلاس ثبت نام می کنم. کارهای مالی هم اولینش اینه که یه حساب تو بانک مسکن باز می کنم. چقدر احمق بودم که از پیارسال این کارو نکردم! اگه اون موقع حساب باز کرده بودم، الان خونه داشتم! تو ایران خودرو هم تو قضیه پیش فروش ماشینها ثبت نام می کنم. همین دوشنبه! گور پدر درک!

-          کامپیوترم هشتپلکو شده و فعلا نمی تونم روشنش کنم. برای نوشتن برنامه ای که به حمید قول داده بودم، مجبور شدم برم خونه محمد و دات نت و SQL نصب کنم. قسمتی از برنامه رو اونجا نوشتم و برگشتم خونه! اگه حال داشته باشم، امشب باید دو تا هاردم رو فرمت کنم و از اول ویندوز نصب کنم. البته اگه هارد با مشکلات سخت افزاری روبرو نشده باشه که امیدوارم نشده باشه!

-          پدرم و برادرم ظاهرا هفته آینده می رن کربلا. دیروز داشتن هزینه ها رو حساب می کردن و لیست کسانی که باید دعوت کنن رو می نوشتن! همه داشتن نظر می دادن و وقتی من اومدم نظر بدم، پدرم ناراحت شد! البته پدرم فکر کرد که چون من می خوام پول خرج کنم، می خوام نظر خودمو تحمیل کنم! برای همین گفتم که نه پول خرج می کنم و نه حرف می زنم!! آخرش که حساب کتاباشون تموم شد، داشتم فرانسه می خوندم که اومدن بهم گفتن باید فلان قدر خرج کنی! منم گفتم زمانی پول خرج می کنم که به حرفم گوش بدید! وظیفه من فقط خریدن قربونیه که می خرم! بقیه اش با خودتونه و به من ربطی نداره! آدم هر چی بیشتر فداکاری می کنه می بینه که بیشتر رفته تو پاچش!

کار خارج از کشور

باز هم آقای نورایی تماس گرفت و گفت که دنبال نیرویی می گرده که در زمینه برنامه نویسی دات نت،‌ امنیت شبکه و نرم افزارهای آنتی ویروس کار کرده باشه و مسلط به زبان انگلیسی باشه! خیلی دلم می خواد برم اونجا کار کنم ولی باز هم هنوز نمی تونم با خودم کنار بیام. از یه طرف مهندس و از طرف دیگه خانواده ام!‌ کاش می شد یه جوری از ایران برم! اینجا دارم حیف می شم! مثل اینکه زیادی خودمو تحویل گرفتم!

شمال

-          یکشنبه برای آموزش مدیران مخابرات، رفتم شمال. جلسه به درازا کشید و البته بعد از جلسه هم مجبور شدم به پرسنل شرکت آموزش بدم که حدودا تا ساعت 9 شب طول کشید. ناهار رو ساعت 5 خوردم! ادامه جلسه و جلسه عملی موند برای روز دوشنبه که تا ساعت 11 طول کشید. خیلی دوست داشتم برم مریم دخترخاله رو ببینم. مادرم هم زیاد سفارش کرده بود که حتما بهش سر بزنم. خود مریم هم می گه اگه بیای، پیش فامیلهای شوهرم سربلند می شم! خلاصه رفتم آمل ولی انقدر وقت نداشتم که سری بهش بزنم. ساعت 2 هم برگشتم تهران!

-          چون شمال بودم، امتحان پایان ترم فرانسه رو نرسیدم! زنگ زدم به بچه ها تا زمان امتحان رو عوض کنند. امتحان امروز برگزار می شه!

-          امروز ساعت 2 با یه موسسه کاریابی قرار دارم. ظاهرا می تونن یه کار برام در کانادا یا استرالیا درست کنن! می رم ببینم، شاید فرجی شد!

-          دیروز با آقای پائولو کاستروچی جلسه داشتم! فکر نمی کردم جلسه انقدر حرفه ای باشه. اولا چون به زبان انگلیسی برگزار شد و چون که یه خانم هم تو جلسه بود، اول جلسه کلی عرق ریختم!! ولی یواش یواش به خودم اومدم و جلسه رو اداره کردم! فقط رفته بودم در مورد فعالیتهای شرکت حرف بزنم ولی بحث به جاهای دیگه کشید و حتی ساختار شبکه خودشون رو برام توضیح داد و قرار شد که جلسات بیشتری رو برگزار کنیم. شماره موبایلش رو گرفتم که شاید بعدها به دردم خورد!

-          دیروز غروب حسن بهم زنگ زد و گفت که خانم سعادت برای شیرینی فارغ التحصیلیش همه همکاران گذشته رو دعوت کرده. با حسن قرار گذاشتم و با هم رفتیم رستوران بانی چاو تو خیابان میرداماد. خانم سعادت گیر داده بود که تو هم باید شیرینی بدی! شیرینی گواهینامه و چیزهای دیگه! فعلا که با خودشون قرار گذاشتن دفعه بعد از من شیرینی بگیرن!

-          دیروز بالاخره پولی رو که یک سال دنبالش بودم گرفتم. گر چه مبلغش زیاد نیست ولی یه حس خوبی بهم دست داد. یه پول مرده بود که گیرم اومد! این خانم فلاحی هم گیر داده به ما که بهم کامپیوتر یاد بده! فکر کرده من بیکارم! با حمید هم در مورد برنامه ای که می خواد براشون بنویسم مفصلا صحبت کردیم. راستش این حمید با اینکه سواد دیپلم داره ولی فکرش خیلی بازه و ایده های بزرگی داره! به خاطر کمک در به نتیجه رسیدن ایده هاش، قبول کردم که برنامه رو براش بنویسم و هر وقت پولشو داشت بهم بده!

-          خیلی باحاله ها، واسه خودت مقاله می نویسی، دیگران بهت پول می دن! دیروز محمد بهم گفت که برای مقاله اولی که برای نشریه فرستاده بودم، 22 هزار تومان بهم تعلق می گیره! حال در وکردم!

سانی

امروز دوبار با سانی تلفنی صحبت کردم (مجموعا چیزی حدود یک و نیم ساعت). چیزی که سالها انتظارش رو کشیدم! شاید بیش از پنج سال منتظر چنین لحظه ای بودم ولی یکدفعه همه چی فرو ریخت!‌ سانی اون کسی نبود که فکرش رو می کردم!‌ کسی که حداقل سه سال از عمرم رو به یادش سپری کردم. واقعا از ته قلب ناراحت شدم. احساس سنگینی عجیبی می کردم و باورم نمی شد! همه حرفهام رو بهش زدم و بهش گفتم که شدیدا از دستش ناراحتم. ولی دل بزرگی دارم، احتمالا به زودی می بخشمش!‌

امروز تو کلاس فرانسه، خیلی مهتاب رو اذیت کردم. استاد دیکته می گفت. جالبترین نکته این بود که بعد از کلاس صنم بهم گفت که اعتماد به نفست منو کشته!!! هیچ کدوم از دخترهای کلاس رو تحویل نمی گیرم، برا همین احتمالا فکر می کنن مغرورم!‌ خبر ندارن که ما تو دنیای دیگه ای سیر می کنیم.

امروز با یه شرکت ایتالیایی هم صحبت کردم. مدیرشون باهام انگلیسی صحبت کرد و دعوتم کرد به یه جلسه. روز سه شنبه مجبورم کت و شلوار بپوشم!

عشق

آنچه نپاید، دلبستگی را نشاید!

چقدر زجرآوره که آدم یک عمر در پی چیزی باشه و وقتی اون چیز رو بدست آورد، دلش یهو خالی بشه و ببینه که عمرش رو فدای یه چیز بیخود کرده! شاید لذت در دست نیافتن باشه! عشق وقتی مزه می ده که توش وصال نباشه!

تقدیر

-          دیروز با امیر و بهزاد رفتیم درکه. درکه در مقایسه با دربند خیلی بهتره و اقلا من خیلی بیشتر حال کردم! بهزاد بیشتر می خواست در مورد ازدواج حرف بزنه چون ظاهرا خانوادشون براش آستین بالا زدن و امیر هم که درگیر ارتدنسی و این چیزاست و در مورد این مسئله نظر خواهی می کرد. در مورد روحیات آدمها، ازدواج، عقاید دخترها، سکس و ... هم حرف زدیم! خیلی با هم شوخی کردیم و همدیگه رو اذیت کردیم. موقع رفتن یه بارون ملایم می اومد، نشستیم صبحونه خوردیم و دوباره رفتیم بالا. تعدادی عکس گرفتیم و برگشتیم. بدنم نسبت به دفعه قبل کمتر خسته شد و خودم هم سرحال بودم. من واقعا خیلی زیاد عرق می کنم. تو اون هوای سرد و ابری، عرق شرشر از سر و کله ام می ریخت! تو راه برگشت باد شدید و بارون شدیدتری اومد که مارو کاملا خیس کرد. پلاستیک کشیدیم رو سرمون و اومدیم. تا برسیم پایین موش آب کشیده شده بودیم! قرار شده این گروه اعضای جدیدی بگیره و برنامه هاش جدیتر بشن! احتمالا به زودی یاسر هم به گروه اضافه می شه. عباس هم می آد.

-          پنج شنبه با محمد رفتیم محل نمایشگاهی که از طرف سفارت سوییس برگزار شده بود. خیلی مزخرف بود. سریع برگشتیم و پیاده رفتیم تا پارک ملت. از این بستنی درازا خوردیم و نشستیم در مورد کارمون حرف زدیم تا خانم محمد بیاد دنبالمون. بعد با هم رفتیم میدون ولیعصر تا علی بیاد و بشینیم برنامه کاری هفته بعد رو بریزیم. شب رو خونه محمد بودم. محمد هم با خانمش رفت، ساعا یازده و نیم رسید خونه! خانمش با اینکه استاد دانشگاهه ولی همون روحیات بچه گانه رو داره! آخه یکی نیست بهش بگه کارای مردا به تو چه ربطی داره!؟ من جای محمد بودم حالشو می گرفتم! تو همه چیز که نباید دخالت کنه! اصلا به اون چه که محمد با من درباره چی حرف می زنه!!!

-     چرا بازیهای سرنوشت انقدر عجیبن! تو کسی رو دوست داری که تو رو دوست نداره و کسی تو رو دوست داره که تو دوستش نداری! هر جا رو نگاه کنی، می بینی خیلیا درگیر چنین چیزی هستن! شاید این مسئله با حس زیاده خواهی آدمها ارتباط مستقیم داشته باشه! با یه خانمی صحبت می کردم، می گفت حاضره تمام عمرش رو بفروشه به یه ساعت بودن با کسی که دوستش داره ولی می گفت اون پسره حتی نگاهش هم نمی کنه! هی بهم می گه دعام کن! خودم هم درگیر چنین احساسی بودم! به زور تونستم شاگردم رو راضی کنم که دست از سرم برداره! ولی یادم نمی آد کسی رو انقدر دوست داشته باشم که بخوام براش کار غیر منطقی بکنم!

سیزده بدر

- سیزده بدر امسال هم مثل هر سال دیگه گذشت. همه فامیلهای ما با هم در اطراف شهر ری جمع می شن و سیزده بدر رو با هم می گذرونن! البته همه می آن که داشته هاشون رو به رخ دیگران بکشن. پدرم شب قبل از سیزده بدر، با مادربزرگم رفت شهرمون تا به آشناها سر بزنه و مادربزرگ رو هم رسونده باشه. برای همین  به همراه برادر و عمو رفتیم اونجا. همه فامیلها ماشینهای جدیدشون، طلاهاشون، دخترهاشون و ... رو آورده بودن نمایش بدن! امسال مکه رفتن مد شده بود و همه می گفتن که ما برای مکه ثبت نام کردیم!

من با خواهرهام رفتم بالای کوه و برگشتم و بعدش هم یه کمی فوتبال و والیبال بازی کردیم. با عمو و پسرخاله ها والیبال بازی کردیم که باعث ضرب خوردن انگشت شصتم شد. بعدش عملا کاری نکردم. فقط یه کمی بدمینتون بازی کردم و نشستم با خاله ها و دختر خاله ها صحبت کردم. حدود یک ساعت با خاله بزرگه صحبت کردم. کلی ازم تعریف کرد و ازم خواست که همیشه پشتیبان خانواده باشم. بعد یه کمی با ناصر و رضا و طاهره دختر خاله حرف زدم. تمام عروسهایی که طی 15 سال گذشته عروسی کردن به نوعی شاگرد من بودن! همشون رو دیدم و بهشون متلک انداختم که ناسلامتی یه زمانی شاگردم بودیدا!!

توی این جور جمع ها اصلا به دخترهای مجرد کاری ندارم و حتی نگاهشون هم نمی کنم. چون فقط کافیه به یکی بخندی! از فردا می چسبوننش بهت! مخصوصا فامیلهای مادرم که تخصص دارن!

ساعت 6 برگشتیم و رفتیم خونه داداشم. تا رسیدم رفتم حموم و اومدم دراز کشیدم. شام رو خوردیم و رفتم خونه. آنلاین شدم تا با دوستم (ف. ذ.) چت کنم که خوشبختانه بود و صحبت کردیم. وسط صحبتها برقها رفتن و من مجبور شدم به خواب برم!

- نمی دونم چرا کسی باور نمی کنه که می خوام امسال در مورد ازدواج قدمهایی بردارم! مادرم می گه رسم روزگار همینه! اگه سر و گوشت می جنبید، همه باور می کردن! خاله مادرم بهم می گه اگه تو و پسرم ازدواج کنید، معجزه می شه! به هر حال، از یه نفر هم خواستگاری کردم. راستش، من همیشه چوب شرایطم رو می خورم وگرنه خودم در سطح بالایی قرار دارم. اینکه خانواده فقیری دارم، سطح سواد خانواده و فامیلهام پایینه و ... فکر نمی کنم دلیل مناسبی باشه تا ازم چشم پوشی بشه ولی شاید اگر خودم هم در اون شرایط بودم، همین طور فکر می کردم. همیشه اینو گفتم که فاصله عمل تا حرف زیاده و با اینکه مردم می گن که وضعیت مالی و این جور چیزا مهم نیست ولی در عمل خیلی مهم می شه! در بین دخترهایی که می شناسم، به ندرت دختری رو در سطحی می بینم که ازش خواستگاری کنم و وقتی می پذیرم که از یه نفر خواستگاری کنم، انتظار دارم بدون هیچ بهونه ای جواب مثبت بشنوم! ولی ظاهرا من قربانی شرایطم هستم. کاش یه نفر بود که منو همین طوری که هستم دوست می داشت!

- کسی که ازش خواستگاری کردم، خیلی دختر خوب و دوست داشتنیه! مهمتر از همه اینه که دوستم داره و قبولم داره. از همون اول که باهاش آشنا شدم، احساس کردم که به درد ازدواج با من می خوره و آینده ای که باهاش تصور کردم، آینده روشن و پر از موفقیتی می شه. ولی مشکلی که هست اینه که خانواده اونا هنوز نمی تونن پسری آس و پاس (به قول مریم) رو بپذیرن! گر چه از نظر من کسی که به راحتی به دیگران می گه آس و پاس، خودش آس و پاستر از همه است. همیشه شنیدن این کلمه آزارم می ده و انقدر عصبانی می شم که می خوام سرم رو بزنم به دیوار. ولی چی کار کنم که دنیا دست امثال من نیست. قانون دنیا اینه: "پول داشته باش، پادشاهی کن. پول نداشته باش، رو گدایی کن!!"

- اعتقادم هنوز هم سر جاش هست که نباید قبل از ازدواج عاشق بشم. باید با منطق ازدواج کنم و با عشق زندگی! کسی که می خواد تو زندگیم وارد بشه مسلما یه اصولی داره و من هم اصولی دارم. مسلما با آدمی ازدواج می کنم که نخواد اصولم رو زیر پا بذاره و بیشترین مقدار ممکن از اصولش رو بتونم بپذیرم.

- باز هم می گم که تو مسئله ازدواج جدی هستم. ولی به اندازه کافی براش وقت خواهم گذاشت. دوست ندارم رفتارم یا حرفهام باعث بشه بعدها به خاطر برخوردم احساس پشیمانی کنم. عجله ای برای ازدواج ندارم و اگه امسال مشخص بشه که با کی قراره ازدواج کنم، خودش کلی کاره!