پنجم تیرماه

-          دکتر صداقت از شیراز اومده تهران. دیروز و پریروز با هم بودیم. رفتیم یه پارکی نشستیم و حرف زدیم و یه معاینه سرپایی هم کرد و گفت که باید به خاطر زیاد عرق کردن به متخصص غدد رجوع کنم. دیشب هم با هم رفتیم پارک ملت و صحبت کردیم و بعد از شام هم رفتیم تو یه پارک اطراف گیشا. دکتر چند روزی تهران می مونه و برا همین هر فرصتی می شه بهش زنگ می زنم و باهاش قرار می ذارم. احتمالا جمعه با هم می ریم کوه. اگه امیر هم بیاد خوب می شه. دکتر یک سال دیگه می ره آمریکا. می دونم وقتی رفت ما رو فراموش می کنه ولی مگه حمید همین رفتارو نکرد!؟ شاید خود من هم یه روزی اگه از ایران برم، خواسته یا ناخواسته دوستانم رو فراموش کنم!

-          فرحناز باهام چت کرد و گفت که عاشق شده! عاشق یکی از پسرهای فامیلشون و ازم خواست که راهنماییش کنم. فقط تنها چیزی که به نظرم رسید این بود که سن پسره برای اینکه عاشق فرحنا بشه مناسب نیست! امیدوارم تو عشقش موفق باشه!

-          سانی دانشجوی دوره دکترای روانشناسی تو یکی از دانشگاههای تهرانه! دوره لیسانس رو تو آمریکا خونده و الان هم مشغول یه سری تحقیقات و امتحاناست. تو این چند وقته همش باهام در تماس بود و ازم می خواست که براش دعا کنم. دیشب هم باهام چت کرد و صبح امروز هم زنگ زد و گفت که دوباره داره می ره هلند! من به تلفناش عادت کردم و سانی رو واقعا دوست دارم. گر چه خیلی منو اذیت کرده ولی باز هم هر کاری می کنم نمی تونم از دستش ناراحت باشم. چند روز ازش بی خبر خواهم بود و این اذیتم می کنه! به سانی گفتم می خوام یه ماشین پیکان گوجه ای مدل 58 بخرم! کلی سر این مسئله خندیدیم و مسخره بازی در آوردیم.  

-          مدیر عامل باهام صحبت کرد و گفت که بالاخره تکلیف ما رو روشن کن! می مونی یا می ری!؟ بعد هم گفت که ما نیروی جایگزین در نظر گرفتیم! اگه فکرت اینه که بری دوبی برای آقای نورایی کار کنی، از همین الان بی خیال شو و از این حرفها! بهش گفتم که فعلا جوابی ندارم تا پنجم تیر ماه! تو اون تاریخ جواب نهاییم رو می دم! پنجم تیرماه یکی از بهترین روزهای زندگی من خواهد بود!

-          تو این دو سه روزه، چندین شرکت بزرگ رو هدف قرار دادم و رزومه خودم رو براشون ارسال کردم. می خوام از این شرکت جدا بشم. من واسه جاهای کوچک ساخته نشدم! ترجیح می دم ذره ای کوچک از یک مجموعه بزرگ باشم تا بزرگترین قسمت یک مجموعه کوچک!! شاید به زور بتونم قرارداد امسالم رو به انتها برسونم و زودتر از موعد مقرر از شرکت جدا بشم که امیدوارم اینجوری بشه!

-          باز هم عمو به پول نیاز داره، دور و بر من آفتابی می شه! دیروز هم زنگ زد و گفت که یه مقدار پول می خواد، چون چکش داره برگشت می خوره!!! من شدم چک پاس کن!

-          برادرم می خواست کولر خونشون رو راه بندازه، زنگ زد و ازم خواست برم کمکش! ماشینو بردو و تا رسیدم اونجا، اومدم ماشین رو بزارم تو دنده که یه دفعه دنده از جاش کنده شد!!!! رفتیم کولر رو راه انداختیم. یه دفعه پدر خانم داداشم اومد و سلام کرد! با بی توجهی کامل فقط به سلامش جواب دادم! اومدم بیرون و به داداشم گفتم که پدر خانمت باید بیاد ازم معذرت خواهی کنه وگر نه کاری به کارش ندارم! در ضمن بالاخره داداشم یه ماشین رو پسندید واسه خرید! و بنده هم باید دو میلیون بهش بدم!!! برای برگشتن به خونه، به جای دنده از پیچ گوشتی استفاده کردم!

شام با بچه های فرانسه!

1- باز هم همون حسی که موقع جمع شدن با دوستان بهم دست می ده به سراغم اومد. قرار بود دیشب با بچه های کلاس فرانسه بریم شام. از بین بچه ها، صنم که به خاطر علی می خواست بیاد و اومد. کامناز به خاطر فرشاد می اومد که اومد. پردیس هم می خواست دخترشو بیاره نشونمون بده که اون هم اومد. هادی هم به خاطر مهتاب می خواست بیاد که اومد ولی مهتاب نتونست بیاد. من و گودرز هم که بودیم. با هم رفتیم رستوران گردباد بغل برج سایه جلوی پارک ملت. البته قبل از اینکه بریم با فرشاد رفتم یه دوری تو زعفرانیه زدم و اومدم. بچه ها همه داشتن از اهداف آینده شون حرف می زدن و سعی می کردن که نظر طرف مقابلشون رو بدونن! مثلا، کامناز می گفت: فرشاد جان، به نظرت من برم فرانسه برای ادامه تحصیل خوبه یا نه!!! صنم هم رسما اعلام کرد که می خواد با علی دوست بشه! من داشتم فکر می کردم که واقعا چه جوری شده که اومدم تو یه چنین جمعی که یه زمانی به نظرم مسخره بود! گر چه اگه نمی اومدم، بچه ها فکر می کردن نمی خوام باهاشون بجوشم و برخوردشون تو کلاس باهام عوض می شد. خلاصه بعد از 2 ساعت حرف زدن و غذا خوردن، خداحافظی کردیم و کامناز آورد منو تا ایستگاه مترو رسوند. رفتم تو مترو و دیدم آخرین مترو هم رفته! از اونجا پیاده راه افتادم به طرف میدون انقلاب و حدود یک ساعت پیاده روی کردم و به خیلی چیزها فکر کردم! به روانشناسی، دانشگاه، سانی، حرفهای فرحناز و ... البته یه کمی هم سانی رو اذیت کردم و بهش زنگ زدم و گفتم می خوام برم خونشون!! واقعا فکر کرده بود می خوام برم خونشون! همیشه تو چنین جمعهایی دلم می گیره و هر کاری می کنم همرنگ جماعت بشم نمی تونم! جنس حرفها، دردها و دغدغه های اینها خیلی با من متفاوته!

2- در چند روز اخیر دو بار با فرحناز چت کردم. از حرفهاش هیچی سر در نمی آرم ولی می دونم که دچار یه مشکلی شده. علاقه ای ندارم بشینم به حرفهاش گوش بدم و راه حل ارائه بدم ولی اگه چنین کمکی ازم بخواد دریغ نمی کنم. به نظرم یه مقدار دچار خود درگیری شده و اصلا نمی فهمه چی می گه! بهش می گم دردت چیه! واسم داستان تعریف می کنه! امیدوارم دردش مثل دردهای دخترهای دبیرستانی باشه! از حرفهایی که می زنه می شه فهمید تقریبا اینجوریه! بهش گفتم که با من لج نکنه! کسی نیستم که کاری کنم که باب میلم نباشه! اینو قبلا هم اثبات کردم!

3- پنجم تیرماه روزیه که من یه تصمیم جدی خواهم گرفت. احتمالا آینده زندگی و کاریم رو تحت تاثیر قرار می ده و الان منتظرم که اون روز برسه تا تصمیمم رو بگیرم! امیدوارم شرایط به گونه ای پیش بره که تصمیم مناسبی بگیرم. از الان دارم خودمو آماده می کنم و امروز بعد از ظهر هم با یه وکیل قرار دارم تا در مورد مهاجرت به کانادا سئوالهای مهمی رو ازش بپرسم. مجبورم این شرایط رو آماده کنم تا اگه تصمیمم شامل رفتن به کانادا هم شد، اقلا چند پله ای جلو باشم.

 

چقدر حرف دارم واسه گفتن! کی گوش می ده!

 

-          اول در مورد سانی بگم. ما بالاخره بعد از سالها تونستیم راحت با هم حرفهامون رو بزنیم. تو این مدت تقریبا هر روز با سانی تلفنی صحبت کردم و بیش از گذشته از وضعیتش باخبر شدم و الان واقعا درک می کنم که چرا این رفتارها رو انجام می داد. دختری به سن سانی براش واقعا سخته که این همه درد رو تحمل کنه. به هر حال، بهش قول دادم که هر کمکی از دستم بر بیاد براش انجام بدم. برام مسائلی رو گفت که هنوز هم نتونستم باور کنم. آیا واقعا امکان داره چنین اتفاقایی بیافته!

-          چهارشنبه قرار بود پدرم با برادرم بره کربلا. برای همین اون روز رو نرفتم شرکت و از صبح علاف بودیم تا کاروانشون راه بیافته! بعد از ظهر راه افتادن ولی حدود غروب برگشتن و گفتن که مرزها بسته است. این همه تدارک دیده بودیم که همش به هم ریخته شد. خیلی دعوا به پا شد و خیلی ها می خواستن پولشون رو پس بگیرن! برادرم هم فرداش رفت پولش رو پس گرفت. حالا می خوام مادر و مادر بزرگم رو هم ثبت نام کنم تا یه دفعه همشون با هم برن و بیان قال قضیه کنده بشه بره!

-          فرحناز (یا یکی از دوستانش) باهام چت کرد و گفت که فرحناز همه پولهاش رو بخشیده و از دانشگاه هم انصراف داده و الان هم به خاطر تصادفی که کرده بستریه! تنها یه شماره تلفن ازش داشتم که زنگ زدم و جوابی نگرفتم. بعد فرحناز با آی دی خودش بهم پیام داد وگفت که دیگه بین ما دوستی نخواهد بود. من هم به اندازه کافی مغرور هستم که نخوام برای داشتن کسی که برام کلاس می ذاره، اصرارکنم و این چنین بود که دوستی اینترنتی ما بعد از دو سال، بعد از 3 یا 4 بار تماس تلفنی و بدون دیدار رو در رو، به پایان رسید و مثل همیشه من متهم شدم که با غرورم کسانی رو که دوستم دارند از خودم دور می کنم.

-          چند روز تعطیلی رو خونه بودم. یه کمی مریم رو اذیت کردم و براش اس ام اس زدم که الان تو ارومیه هستم! باورش شده بود! فقط روز شنبه با امیر رفتیم دارآباد و دوری زدیم. نون سنگگ و پنیر هم گرفتیم و خوردیم که واقعا عالی بود. باز هم عرق شدیدی کردم و احساس کردم که بدنم داره به شرایط کوه رفتن عادت می کنه. وقتی برگشتیم، خودم رو وزن کردم و دیدم که هنوز 2 تا 3 کیلو اضافه وزن دارم.

-          با استاد زبان فرانسه هم صحبت کردم. ترم جدید ما از روز چهارشنبه شروع شده و دیگه سئوالهای من هم شروع شدن! حالا این استاد بیچاره باید هی به سئوال جواب بده. گر چه خودش می گه که از جواب دادن به سئوالهای من خسته نمی شه ولی خودم بعضی وقتها احساس بدی بهم دست می ده. با استادم کمی هم عشقولانه صحبت کردم!

-          تو این چند روز، کلی رانندگی کردم. بالاخره این گواهینامه به دردم خورد و مجبور شدم یه کم به طور عملی رانندگی رو یاد بگیرم. داداشم حرصش در اومده بود از طرز رانندگیم و هی داد می زد که آخه به چی تو گواهینامه دادن!! خلاصه سرعت 80 کیلومتر رو هم تجربه کردم و خودم فکر می کنم که الان فرزتر شدم. بازم باید تمرین کنم.

-          عمو و زن عمو هم که به خیال خودشون با من قهر کرده بودن، اومدن خونمون. کاری به کارشون نداشتم و فقط وقتی حرف پیش اومد گفتم که شما اشتباه کردید و از این به بعد بیشتر مواظب کاراتون باشید! اگه می خواهید با من ارتباط داشته باشید، بدونید که باهاتون همون طوری رفتار می کنم که می خواهید! عمه هم دیگه سعی می کنه فقط بهم سلام کنه و احوالپرسی! حرف دیگه ای بخواد بزنه، محکوم می شه! بهش گفتم برای شما و من دوری و دوستی بهترین چیزه! آخه شما جنبه ندارین!

من چمه!؟

-          هفته پیش که رفته بودم برای مصاحبه با ایرانسل، چند نفر هم منتظر بودن تا مصاحبه کنن. رفتم نشتسم و منتظر بودم که یه خانمی اومد کنارم نشست و شروع کرد به پرسیدن اینکه شغلت چیه، برای چی اومدی، حقوقت چقدره و از این حرفها! چند تا سئوال می پرید، بعد خیره می شد به زمین و بعدش چند دقیقه فکر می کرد و دوباره سئوال می پرسید! رفتم مصاحبه دادم و اومدم و از اون خانم هم خداحافظی کردم. ازم آدرس ایمیلم رو خواست و بهش دادم. فردای اون روز، دیدم برام ایمیلی اومده و توش نوشته که " من دوستت دارم!! از همون لحظه که دیدمت فهمیدم پسر خوبی هستی و ..." براش ایمیل زدم و نوشتم که به عشق در یک نگاه اعتقادی ندارم!

-          سانی جدیدا تماسش رو باهام بیشتر کرده! امروز صبح هم بهم زنگ زد. بهش گفتم که حرفهاش اصلا منطقی نیست و من به هیچ وجه نمی تونم بپذیرم که از من بخواد منتظرش باشم و خودش هیچ کاری نکنه! بهش پیشنهاد دادم چند تا کتابی که فکر می کردم توی تصمیم گیری بهش کمک می کنن بخونه و هر چه سریعتر تصمیم بگیره!

-          یکی از خواننده های وبلاگم هم بهم پیغام داده بود و سئوالی درباره کلاس زبان پرسیده بود. براش ایمیل فرستادم و جوابش رو دادم. امروز هم باهاش چت کردم. بعد از چت هم با هم تلفنی صحبت کردیم. فکر می کنم خانم منطقی باشه.

فرحناز

-          چند وقتیه که از فرحناز خبری ندارم. نگرانش هستم ولی کاری نمی تونم بکنم. امیدوارم حالش خوب باشه و سلامت. می دونم از دستم ناراحته ولی هیچ تقصیری متوجه من نیست. صد بار بهش گفتم که اگه می خواد باهام ارتباط داشته باشه، بهم ایمیل یا زنگ بزنه! حرف خودم رو هم عوض نمی کنم!

-          دیروز با امیر رفتم جمهوری و بعد از دو ساعت اینو و اونور کردن یه تلویزیون 21 اینچ گرفتم. مدتها بود که قول داده بودم ولی فرصت نمی شد که بخرم. یه ماشین دربست گرفتم. تو راه با راننده حرف می زدم. خیلی حرفهای جالبی می زد. از دوران جوانیش و عشق و حالی که کرده بود. یعنی می شه ما هم انقدر دغدغه مون کم باشه که بتونیم یه بار با خیال راحت شادی کنیم؟

-          سانی دیشب بهم پیغام داد و گفت که باهام تماس خواهد گرفت! امروز صبح هم زنگ زد و نیم ساعتی حرف زدیم. ما واقعا خیلی از هم دوریم! باورم نمی شه آدمهایی تو ایران باشن که انقدر با من متفاوت باشن! قرار بود امروز بره شکار! سعی کردم بهش یاد بدم که وقتی تصمیمی می گیره جدی باشه و بهش عمل کنه! ولی واقعا کار زیاد داره. خیلی ضعیف شده.

-          جدیدا با Joy در مورد اتفاقاتی که تو زندگیم افتاده صحبت کردم. در مورد سانی هم بهش گفتم ولی باز هم همون نظر رو داره و می گه که سانی رو بی خیال شو! شدیدا از دست سانی ناراحته و می گه که تو به زندگی خودت ادامه بده. بهم می گه سعی کن سانی رو اذیت کنی!!

قطعی موبایل!

-          دیروز تولد خواهرم بود. چون بهش قول داده بودم که اگه زبان انگلیسی رو به سطح حرفه ای برسونه، یه جایزه براش می گیرم، به بهانه روز تولد براش یه موبایل خریدم! شب قبلش به برادرم گفتم که یه کیک سفارش بده و فرداش با خانمش بیاد خونه ما. دیروز بعد از ظهر هم رفتم تو پاساژهای اطراف میدان ولیعصر تا گوشی بخرم. بعد از کلی اینور اونور کردن یه گوشی سونی اریکسون براش خریدم. شب هم یه مراسم کوچولو گرفتیم و کیک خوردیم. گوشی موبایل و خطی که براش خریده بودم رو بهش دادم و به خواهرای دیگه هم قول دادم که اگه اونا هم به این مرحله برسن جایزه دارن.

-          ساعت 8 آنلاین شدم. دیدم چند تا پیام از سانی رسیده که چرا آنلاین نیستی! تازه از راه رسیده بودم و خسته بودم. سانی گفته بود که حتما برم باهاش چت کنم. چون نمی دونستم کی آنلاین می شه، براش پیغام دادم که هر موقع خواست برام اس ام اس بزنه تا آنلاین بشم. حدود ساعت 9 بهم اس ام اس زد و رفتم و شروع کردیم به صحبت. می گفت تو آمستردام بهش خوش می گذره و فقط می خواسته حالی از من بپرسه! همین حال پرسیدن تا 3 ساعت ادامه پیدا کرد و در مورد خیلی چیزا از قبیل وضعیت شراکتش، مشکلات حقوقیش، وضعیت کارش و ... برام حرف زد. آخر صحبتمون ازش خواستم که اگه کاری داشت بهم زنگ بزنه و اون هم قبول کرد. بهش گفتم که دوست دارم تغییراتی که مد نظرشه خیلی سریع اتفاق بیافته تا روی آرامش رو به خودش ببینه!

-          مخابرات هم با این سیستم مزخرفش اعصابم رو خرد کرده! قبض موبایل رو در خونه نمی فرسته و بعدش هم هر موقع می ری می گن این سری که نریختی، بذار قطع بشه، دفعه بعد بپرداز!! خلاصه همین روال مسخره باعث شد پریروز بعد از کلاس فرانسه موبایلم قطع بشه!

دو راهی حل شد!

-          پریروز سانی بهم زنگ زد. وقتی زنگ زد داشتم با کشتیرانی صحبت می کردم تا مشکل شبکه اشون رو حل کنم! اینا دیگه ساعت 10 شب هم ولمون نمی کنن! خسته شدم از دستشون. خلاصه 40 دقیقه با سانی تلفنی حرف زدیم و از وضعیت خودش برام گفت. خوشبختانه حالش خوبه ولی یه سری مشکلات هست که سعی داره اونا رو حل کنه. بهم گفت می خواد این مشکلات حل بشن تا بعدش بتونیم همدیگه رو ببینیم. حقیقتش خیلی دلم می خواد ببینمش ولی امیدی ندارم. چون مشکلاتش به این زودیها حل نمی شن. الان سانی تو آمستردام داره خوش می گذرونه! جنس حرفهاش با حرفهای من خیلی فرق داره و احساس می کنم که کاملا توی یه دنیای متفاوت زندگی می کنه. بهم گفت که خیلی دوستم داره و می خواد که منتظرش باشم! خوب، این چیزا دیگه اقتضای سن من نیست! از من گذشته که عاشق کسی بشم و منتظر بمونم تا بیاد! من واقعا یک شخصیت دیداری لمسی دارم و تا زمانیکه با کسی رودررو برخورد نکنم، نمی تونم احساس واقعیم رو بهش بگم. یعنی دیگه یاد گرفتم اینجوری باشم. به سانی هم گفتم که یه بار اگه زنگ بزنه، منم یه بار زنگ می زنم! حاضر نیستم حتی یه قدم بیشتر از اون بردارم! می خواد دختر شاه پریون باشه یا سیبیل کلفت محلمون!

-          چند وقتی هم هست که به پیامهای فرحناز جوابی نمی دم. بهش گفته بودم که فقط می تونه بهم ایمیل یا تلفن بزنه و به هیچ عنوان باهاش چت نخواهم کرد. هر دفعه به یه بهانه ای سعی می کرد باهاش حرف بزنم ولی جوابی بهش نمی دادم تا اینکه دیشب بهم پیغام داد که کار واجبی باهام داره! این هم از اون ترفندهای تکراریه که باهاش حرف بزنم! بهش جواب ندادم تا اینکه شروع کرد به قر زدن و خودزنی! براش یه پیغام فرستادم و گفتم که اگه حرفی داره ایمیل بزنه یا تماس بگیره! گفت شب نمی تونه تماس بگیره! گفتم اگه کارش واجب بود وقت زیاد داشت واسه تماس گرفتن! خلاصه بهم گفت لجبازی و شروع کرد آسمون و زمین رو به هم بافتن! منم یه خداحافظ کوچولو براش فرستادم! باز هم می گم، برای هر کس همونقدری ارزش قائلم که برام قائله! دختر یا پسر بودنش هم برام هیچ فرقی نداره! اصلا نمی خوام سنگ صبور کسی باشم!

-          جمعه با یه خانم تو چت آشنا شدم. قرار شد همدیگه رو ببینیم و اگه خوشمون اومد با هم دوست بشیم. شنبه باهاش قرار گذاشتم و بعد از کلاس فرانسه رفتم دیدمش. به محض اینکه دیدمش به خودم گفتم حالا چه جوری بهش بگم ازش خوشم نیومده که ناراحت نشه! کلا 20 دقیقه با هم حرف زدیم و خداحافظی کردیم. تو فکر بودم که چه جوری بهش بگم که یه دفعه برام اس ام اس زد که ببخشید، من از شما خوشم نیومد! کلی حال کردم از دریافت این پیام و سریع جواب دادم که ایرادی نداره، خداحافظ!! ولی بعدا که فکر می کردم به خودم گفتم آخه پسره احمق! تو چرا به یه دختر چاق بی ریخت بی سواد اجازه می دی بهت بگه ازت خوشش نمی آد!!

-          آقای حجتی دیروز از لندن اومد. قرار بود با اومدنش یه اتفاقاتی بیافته که نیافتاد! دیروز تلویحا به مهندس گفتم که شما بهم دروغ گفتین! حالا منتظرم سر یه فرصت مناسب مهندس رو نقره داغ کنم تا بفهمه که باید باهام روراست باشه!

-          امروز ازم خواستن برای مصاحبه به شرکت ایرانسل برم. اگه به توافق برسم، از این شرکت جدا می شم. دارم اینجا هرز می رم و آینده بهتری که باید بهش برسم رو دورتر می کنم! همین الان سه برابر حقوقی که اینجا می گیرم رو تو دوبی بهم می دن ولی مهندس نمی ذاره برم! به اون شرکت گفته که حق ندارن منو استخدام کنن! تو دوبی حتی اگه همین حقوق رو هم بگیرم، بهتره! چون فرصتهای بیشتری بهم رو می کنن. نمایشگاه جیتکس که بودم با آدمهای خیلی مهمی آشنا شدم که هر کدومشون می تونن برای تغییرات بزرگ تو زندگیم موثر باشن! باید رفت و تجربه کرد.

-          راستی، مشکل دو راهی حل شد!