شام با بچه های فرانسه!

1- باز هم همون حسی که موقع جمع شدن با دوستان بهم دست می ده به سراغم اومد. قرار بود دیشب با بچه های کلاس فرانسه بریم شام. از بین بچه ها، صنم که به خاطر علی می خواست بیاد و اومد. کامناز به خاطر فرشاد می اومد که اومد. پردیس هم می خواست دخترشو بیاره نشونمون بده که اون هم اومد. هادی هم به خاطر مهتاب می خواست بیاد که اومد ولی مهتاب نتونست بیاد. من و گودرز هم که بودیم. با هم رفتیم رستوران گردباد بغل برج سایه جلوی پارک ملت. البته قبل از اینکه بریم با فرشاد رفتم یه دوری تو زعفرانیه زدم و اومدم. بچه ها همه داشتن از اهداف آینده شون حرف می زدن و سعی می کردن که نظر طرف مقابلشون رو بدونن! مثلا، کامناز می گفت: فرشاد جان، به نظرت من برم فرانسه برای ادامه تحصیل خوبه یا نه!!! صنم هم رسما اعلام کرد که می خواد با علی دوست بشه! من داشتم فکر می کردم که واقعا چه جوری شده که اومدم تو یه چنین جمعی که یه زمانی به نظرم مسخره بود! گر چه اگه نمی اومدم، بچه ها فکر می کردن نمی خوام باهاشون بجوشم و برخوردشون تو کلاس باهام عوض می شد. خلاصه بعد از 2 ساعت حرف زدن و غذا خوردن، خداحافظی کردیم و کامناز آورد منو تا ایستگاه مترو رسوند. رفتم تو مترو و دیدم آخرین مترو هم رفته! از اونجا پیاده راه افتادم به طرف میدون انقلاب و حدود یک ساعت پیاده روی کردم و به خیلی چیزها فکر کردم! به روانشناسی، دانشگاه، سانی، حرفهای فرحناز و ... البته یه کمی هم سانی رو اذیت کردم و بهش زنگ زدم و گفتم می خوام برم خونشون!! واقعا فکر کرده بود می خوام برم خونشون! همیشه تو چنین جمعهایی دلم می گیره و هر کاری می کنم همرنگ جماعت بشم نمی تونم! جنس حرفها، دردها و دغدغه های اینها خیلی با من متفاوته!

2- در چند روز اخیر دو بار با فرحناز چت کردم. از حرفهاش هیچی سر در نمی آرم ولی می دونم که دچار یه مشکلی شده. علاقه ای ندارم بشینم به حرفهاش گوش بدم و راه حل ارائه بدم ولی اگه چنین کمکی ازم بخواد دریغ نمی کنم. به نظرم یه مقدار دچار خود درگیری شده و اصلا نمی فهمه چی می گه! بهش می گم دردت چیه! واسم داستان تعریف می کنه! امیدوارم دردش مثل دردهای دخترهای دبیرستانی باشه! از حرفهایی که می زنه می شه فهمید تقریبا اینجوریه! بهش گفتم که با من لج نکنه! کسی نیستم که کاری کنم که باب میلم نباشه! اینو قبلا هم اثبات کردم!

3- پنجم تیرماه روزیه که من یه تصمیم جدی خواهم گرفت. احتمالا آینده زندگی و کاریم رو تحت تاثیر قرار می ده و الان منتظرم که اون روز برسه تا تصمیمم رو بگیرم! امیدوارم شرایط به گونه ای پیش بره که تصمیم مناسبی بگیرم. از الان دارم خودمو آماده می کنم و امروز بعد از ظهر هم با یه وکیل قرار دارم تا در مورد مهاجرت به کانادا سئوالهای مهمی رو ازش بپرسم. مجبورم این شرایط رو آماده کنم تا اگه تصمیمم شامل رفتن به کانادا هم شد، اقلا چند پله ای جلو باشم.

 

نظرات 3 + ارسال نظر
ساسان سه‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:30 ب.ظ

خیلی خوشحالم که شرایط و توانایی این کارو داری
من اگه جای شما بودم برای مهاجرت حتی یک لحظه هم تردید نمی کردم

کانادا سرزمین رفاه و پیشرفت

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 05:43 ب.ظ

سکوت سرشار از ناگفتنی هاست!

گوارا شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:08 ق.ظ

سلام.
من هنوز اینجا سر می زنم و هنوز از صراحتت خوشم میاد. :)

هنوز هم لطف دارید!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد