دو راهی

سر دو راهی گیرم، سر دو راهی گیرم

دوشنبه هفته پیش، کافی شاپ چاپلین! یکشنبه این هفته، پارک لاله! واقعا بازی کردن نقش زورو خیلی سخته!

Yalana karisip

Yalana karisip botun gercekler

Yoljular vefasiz, yollar vefasiz

تمام حقایق به دروغ آلوده شده اند! راهها و رهروان همه بی وفا شده اند!

 

ben unutdum cokdan, sen de unut beni

من خیلی وقت پیش فراموشت کردم، تو هم منو فراموش کن!

O simdi cok uzaklarda

yok hayatimda

ah, hatiralarda!

او، اکنون در دوردست هاست

در زندگی من نیست

آه، در خاطراتم است

O simdi cok uzaklarda

ruyalarimda

ah, sarkilarimda

او اکنون در دوردست هاست

در رویاهایم است

آه، در ترانه هایم است!

مدیر سرویس!

-          به عنوان مدیر سرویس (نه سرویس بهداشتی یا سرویس مدرسه!) در پروژه هواپیمایی باید یه سری مستندات رو آماده می کردم. با توجه به اینکه تهیه این مستندات نیازمند استفاده از یک متدولوژی استاندارد بود، لازم بود که این متدلوژی رو مطالعه کنم و بعد عملی کنم! تقریبا با مفاهیم ITIL و ITSM آشنا شدم و مطالبی رو تهیه کردم. نیاز بود که بچه ها همه با هم هماهنگ باشن تا نتیجه مناسبی به دست بیاد ولی می دیدم که همه به طریقی توپ رو تو زمین اون یکی شوت می کنن! امروز صبح مهندس ازم خواست برم اتاقش و باهاش حرف بزنم. بهم گفت که تو واقعا تحملت خوبه ولی باید از بچه ها کار بخوای! می گفت اینجوری بچه ها یاد می گیرن که گروهی کار کنن! همه کارها رو خودت انجام نده! خیلی جالب بود برام! بالاخره مهندس فهمیده که کی کار می کنه و کی دودره می کنه!

-          موضوعی هست که واقعا فکرم رو مشغول کرده. یه خانمی درگیر عشقی تافرجام با یکی از دوستانم شده! نمی دونم باید در موردش بنویسم یا نه! ولی فعلا نمی نویسم!

-          دیشب بعد از چند روز با استاد زبان فرانسه چت کردم. قرار گذاشته بودیم که دوستی ما فقط تو چت باشه و من بهش انگلیسی یاد بدم و اون بهم فرانسوی یاد بده. عملا چتهای ما به جلسه آموزش زبان فرانسه تبدیل شده بود و من همش سئوال می کردم. دیروز بعد از دیداری که با آرزو داشتم، یه کم منقلب شده بودم. سه ماه بود ازش خبر نداشتم. باهام تماس گرفت و رفتیم پارک دانشجو جلوی تاتر شهر نشستیم و حرف زدیم. گفت که داره عروسی می کنه و می خواد بره خارج از کشور. من همیشه فکر می کردم که آرزو نمی تونه منو دوست داشته باشه و فقط بعضی وقتها دلش می خواد باهام صحبت کنه! خیلی براش خوشحال شدم ولی آخر دیدارمون کاری کرد که اشک تو چشام جمع شد. بهم یه عروسک داد. یه پنگوئن خوشگل که خودش درست کرده بود. اونجا متوجه شدم که دوستم داره ولی هیچوقت بهم نگفته بود. باهاش خداحافظی کردم ولی تو راه برگشت ناخودآگاه گریه کردم! شب که داشتم با استادم چت می کردم، ناخواشته بحثمون به ازدواج کشیده شد! وقتی نظراتم رو گفتم، خیلی ناراحت شد و بهم گفت که واقعا مغروری! گفت بیشتر از بیتشر از همه مغروری! مواظب باش با کله نخوری زمین! گفت یاد خاطرات دوران نامزدیش افتاده و اینکه نامزدش هم اینجوری مغرور بوده! دیگه وقتی حرف می زد معلوم بود که با نفرت داره می گه و اون علاقه قبلیش رو به یاد دادن از دست داده بود! با عصبانیت جواب سئوالهای فرانسه ام رو داد و گفت که از این به بعد اگه سئوالی داشتی برام آفلاین بذار! رسما یعنی اینکه دیگه ازم سئوال نکن! ازش معذرت خواهی کردم و گفتم که سعی کنه نظراتم رو فراموش کنه و اگه فکر می کنه که راهم اشتباهه کمک کنه تا راه بهتر رو یاد بگیرم! ولی خیلی عصبانی بود و می گفت خاطراتم رو زنده کردی!! این دفعه موقع خداحافظی هم برام بوس نفرستاد! یه دوست خوب دیگه رو هم از دست دادم!

-          مریم، خانم دکتر ارومیه ای، برای نمایشگاه کتاب اومده بود تهران. تنها فرصت کردیم با هم چند تا SMS رد و بدل کنیم. می خواستیم قرار بذاریم همدیگه رو ببینیم که نشد. سرم واقعا شلوغ بود ولی حاضر بودم چند ساعت به خاطر مریم مرخصی بگیرم ولی اون نمی تونست. قرار شد در آینده همدیگه رو ببینیم.

-          فرحناز هم نیومد ببینمش! اومده بود تهران ولی زود بر گشته بود!

-          مهین دختر عمو به خواستگارش جواب مثبت داد ولی جالبه که عمو هنوز زنگ نزده به ما بگه!! ما هم هنوز منتظریم که دعوتمون کنن!

-          به داداشم قول دادم که اگه بخواد ماشین بخره، کمکش می کنم.

اینم از خدا!

1-      بیا! باز به خدا رو دادم! دیروز داداشم تصادف کرده و کلی خرج تراشیده! الان طرف تو بیمارستانه و خدا رو شکر وضعش بد نیست.

2-      اخبار جالبی هم به گوش می رسه. رضا پسرخاله بالاخره ازدواج کرد. مهین دختر عمو هم خواستگار اومده براش.

3-      دیروز تو شرکت به یکی از همکارای خانم بدجوری توپیدم! فکر می کرد می تونه با من هم مثل بقیه رفتار کنه و من هم می شینم به ناز کردنش توجه می کنم! یه کم لوس بازی در آورد تا اینکه یه دفعه بهش گفتم: خدا شاهده اگه من یه زن مثل تو داشتم، همون روز اول خفش می کردم!!! بیچاره هشتپلکو شد! بعدش خانمهای دیگه اومدن که ازش دفاع کنن و پسرها هم زن ذلیل بازی در آوردن! گفتم که خانمها ذاتا دوست دارن بهشون دروغ بگی! این مساله برای همه اثبات شده اس! اونایی هم که به این طریق ازدواج کردن، خودشون رو زدن به خریت! پسره گفت یعنی ما خریم دیگه!؟ گفتم من معنای بهتری سراغ ندارم! اگه به زنت این اجازه ها رو می دی، آره خری!!

4-      جلسه اول کلاس CCNP برگزار شد. استادمون رو قبول دارم ولی خیلی زیاد حرف می زنه! امیدوارم این کلاس مفید باشه و بتونم به زودی دوره های بعدی رو هم بگذرونم.

5-      استاد کلاس فرانسه هم خیلی سختگیری می کنه. دیروز قرار بود یه دیالوگ حفظ کنم که به علت درگیری تو این پروژه هواپیمایی نتونستم! بهم منفی داد! البته خیلی خوبه که سخت بگیره!

6-      برای استاد زبان فرانسه که تو چت باهاش رفیق شدم، یه مطلب به زبان فرانسوی نوشتم و ارسال کردم تا غلط هامو بگیره! ازم چند تا غلط گرفته بود و زیرش یه نامه کوتاه به زبان فرانسوی نوشته بود و بهم تبریک گفته بود. آخرش هم برام بوس فرستاده بود. (دو نقطه دی!)

7-      مثل اینکه دیگه زدم به سیم آخر! دیروز فرحناز بهم پیغام داد و با هم حرف زدیم. خیلی بی خیال حرف می زد و سعی می کرد نفرت خودش رو نشون بده! بهم گفت تو ترسویی! متقابلا باهاش طوری برخورد کردم که فکر نکنه من جلوی دخترا کم می آرم! به هر حال، کارمون به بحث و جدل کشیده شد و فکر می کنم دیگه نمی بینمش. شب با جوی در این باره صحبت کردم. به این نتیجه رسیدم که بهتره فرحناز رو ببینم. در نتیجه بهش پیام دادم و ازش خواستم که بیاد ببینمش! شاید اگه ببینمش، ازش خوشم بیاد! البته می دونم که نمی آد ولی به هر حال برای اینکه به حرف جوی گوش داده باشم، این کار رو کردم!

8-      با جوی درباره وضعیت سیاسی ایران و آمریکا، بمب هسته ای و ... هم صحبت کردم. در مورد حمید هم حرف زد که الان داره واسه مایکروسافت کار می کنه. یادمه زمانی که با هم همکلاس بودیم، همش می گفت که می خواد تو مایکروسافت کار کنه! آخرش به هدفش رسید. جوی درباره من هم حرفهایی زد که جالب بود. می گفت تو پسر نیستی، مردی! می گفت دخترا دوست دارن پسر رو کنترل کنن ولی تو طوری هستی که می خوای کنترل کنی! برا همین می ترسن بهت نزدیک شن! می رن دنبال پسرهای ضعیف! خلاصه کلی تحویلم گرفت. حرفهاش باعث شد آروم بشم.

9-       امروز صبح رفتیم بانک تجارت برای مناقصه بانکداری ابنترنتی! بعدا بیشتر توضیح می دم!

10-   الان درگیر یه پروژه هواپیمایی هستیم. باز هم بعدا توضیح می دم!

بهاره

از همه تعلقات آزاد شدم. یکی بهم می گفت که وقتی مردم درد دلشون رو بهت می گن، ضربه می خوری! می گفت اونا می رن و تو می مونی و یه دنیا غم و ناراحتی و مشکلات! خیلی فکر کردم و تصمیم گرفتم که شریک شادیهای مردم باشم و سعی کنم به سمت شادی برم و از غم دوری کنم. از آخرین بار که این حس بهم دست داده بود، شاید بیش از دو سال می گذره. وقتی احساس می کنی که تنهایی، دنیا بهت فشار می آره. هیچکس حرفتو نمی فهمه و همه ازت دور می شن!

دیروز مادرم می گفت که ظاهرا بهاره داره از مهرداد جدا می شه! می گه از وقتی که نامزد کردن، بهاره حتی یه لحظه هم با مهرداد حرف نزده و حتی بهش اجازه نمی ده بیاد ببیندش! راستش همون اولش هم که شنیدم بهاره با مهرداد عقد کردن، شاخ درآوردم! روز سیزده بدر هم که مهرداد تنها بود! ظاهرا پدر بهاره خیلی زور زده تا راضیش کنه، ولی هر چه جلوتر می رن، سر و صدای بیشتری بلند می شه و بهاره به هیچ وجه راضی نمی شه با مهرداد زندگی کنه! راستشو بخواین، من از بهاره خوشم می اومد. یه جورایی هم دوستش داشتم و اگه قرار بود تو فامیل با کسی ازدواج کنم، شاید همین بهاره رو انتخاب می کردم. خیلی کم می دیدمش ولی هر وقت می دیدمش احساس خوبی داشتم. بعد از نامزدیش دیگه ندیدمش و وقتی این خبر رو شنیدم، از یه جهت خوشحال شدم! نه اینکه بخوام باهاش ازدواج کنم ولی از اینکه با مهرداد زندگی نکنه خوشحال می شم! خداییش مهرداد خیلی به قول ترکها گبوده!! تازه، یه تابوی بزرگ هم تو فامیل شکسته می شه که واقعا جالبه!

شیراز

دیشب برگشتم تهران. زودتر رفته بودم فرودگاه تا اگه بشه زودتر بیام ولی هر چی تو لیست انتظار منتظر شدم خبری نشد. تو فرودگاه با یه پسر برنامه نویس آشنا شدم که خیلی ادعاش می شد و می گفت که ازدواج کرده و چند تا زن غیر رسمی هم داره!! شیراز به نظرم خیلی بزرگتر شده بود. دوست داشتم برم شهر رو بگردم ولی خستگی امانمو بریده بود. سمینار خوبی برگزار شد و من هم برای اولین بار تو چنین جمعی حرف زدم. تجربه بزرگی بود و منو برای کارهای مشابه آماده کرد. بعد از سمینار فقط فرصت کردم برم حافظیه.

شنبه شب هم محمود زنگ زد و با دو تا از دوستاش اومدن دنبالم و رفتیم تو شهر گشتی زدیم. دوستاش بچه های باحالی بودن. کلی گفتیم و خندیدیم و رفتیم شام رو با هم تو رستوران سارا خوردیم. خیلی جالب بود. یه نفر هم داشت آهنگهای اونور آبی رو می خوند. بعدش با بچه ها رفتیم شهر رو دور زدیم و آهنگهای شاد گوش دادیم. یه کم از ناراحتیهام کم شد. ساعت حدود 12 بود که منو رسوندن به هتل و رفتن.

حالا می رسیم به ترجمه این آهنگی که قبلا نوشته بودم. این آهنگ رو چند تا از خواننده های معروف ترکیه خوندن ولی من آهنگی رو که امرا (EMRAH) خونده، بیشتر دوست دارم. اینم ترجمه اش:

 

این عشق اینگونه به پایان نمی رسد

مرا رها نکن، مرا ترک نکن.

مرا در دامن مرگ مینداز

مرا در دامن ظلمتها مینداز

مرا ببر به جایی که می روی

 

من بی تو نمی توانم نفس بگیرم

در اینجا نمی توانم بمانم

تک و تنها و بی یار نمی توانم بمانم

بوی تو را می جویم

تمام راههای منتهی به تو را انتظار می کشم

مرا ببر به جایی که می روی

 

این عشق توست که به من زندگی می بخشد

که مرا به زندگی امیدوار می کند

مرا در دامن مرگ مینداز

مرا در دامن ظلمتها مینداز

مرا ببر به جایی که می روی!

بو آشک!

بعدا ترجمه اش رو می نویسم. خیلی دوستش دارم!

Bu ask boyle bitemez
Birakma terketme beni
Atma beni olumlere
Atma beni zulumlere
Gotur Beni Gittigin Yere...

Ben sensiz nefes alamam
Buralarda Hic duramam
Tek basina Yanliz Kalamam
Senin Kokunu Ozlerim
Hep Yollarini Gozlerim
Gotur Beni Gittigin Yere...

Askindir beni yasatan
Beni hayata baglayan
Atma beni olumlere
Atma beni zulumlere 
Gotur Beni Gittigin Yere...