عشق

آنچه نپاید، دلبستگی را نشاید!

چقدر زجرآوره که آدم یک عمر در پی چیزی باشه و وقتی اون چیز رو بدست آورد، دلش یهو خالی بشه و ببینه که عمرش رو فدای یه چیز بیخود کرده! شاید لذت در دست نیافتن باشه! عشق وقتی مزه می ده که توش وصال نباشه!

تقدیر

-          دیروز با امیر و بهزاد رفتیم درکه. درکه در مقایسه با دربند خیلی بهتره و اقلا من خیلی بیشتر حال کردم! بهزاد بیشتر می خواست در مورد ازدواج حرف بزنه چون ظاهرا خانوادشون براش آستین بالا زدن و امیر هم که درگیر ارتدنسی و این چیزاست و در مورد این مسئله نظر خواهی می کرد. در مورد روحیات آدمها، ازدواج، عقاید دخترها، سکس و ... هم حرف زدیم! خیلی با هم شوخی کردیم و همدیگه رو اذیت کردیم. موقع رفتن یه بارون ملایم می اومد، نشستیم صبحونه خوردیم و دوباره رفتیم بالا. تعدادی عکس گرفتیم و برگشتیم. بدنم نسبت به دفعه قبل کمتر خسته شد و خودم هم سرحال بودم. من واقعا خیلی زیاد عرق می کنم. تو اون هوای سرد و ابری، عرق شرشر از سر و کله ام می ریخت! تو راه برگشت باد شدید و بارون شدیدتری اومد که مارو کاملا خیس کرد. پلاستیک کشیدیم رو سرمون و اومدیم. تا برسیم پایین موش آب کشیده شده بودیم! قرار شده این گروه اعضای جدیدی بگیره و برنامه هاش جدیتر بشن! احتمالا به زودی یاسر هم به گروه اضافه می شه. عباس هم می آد.

-          پنج شنبه با محمد رفتیم محل نمایشگاهی که از طرف سفارت سوییس برگزار شده بود. خیلی مزخرف بود. سریع برگشتیم و پیاده رفتیم تا پارک ملت. از این بستنی درازا خوردیم و نشستیم در مورد کارمون حرف زدیم تا خانم محمد بیاد دنبالمون. بعد با هم رفتیم میدون ولیعصر تا علی بیاد و بشینیم برنامه کاری هفته بعد رو بریزیم. شب رو خونه محمد بودم. محمد هم با خانمش رفت، ساعا یازده و نیم رسید خونه! خانمش با اینکه استاد دانشگاهه ولی همون روحیات بچه گانه رو داره! آخه یکی نیست بهش بگه کارای مردا به تو چه ربطی داره!؟ من جای محمد بودم حالشو می گرفتم! تو همه چیز که نباید دخالت کنه! اصلا به اون چه که محمد با من درباره چی حرف می زنه!!!

-     چرا بازیهای سرنوشت انقدر عجیبن! تو کسی رو دوست داری که تو رو دوست نداره و کسی تو رو دوست داره که تو دوستش نداری! هر جا رو نگاه کنی، می بینی خیلیا درگیر چنین چیزی هستن! شاید این مسئله با حس زیاده خواهی آدمها ارتباط مستقیم داشته باشه! با یه خانمی صحبت می کردم، می گفت حاضره تمام عمرش رو بفروشه به یه ساعت بودن با کسی که دوستش داره ولی می گفت اون پسره حتی نگاهش هم نمی کنه! هی بهم می گه دعام کن! خودم هم درگیر چنین احساسی بودم! به زور تونستم شاگردم رو راضی کنم که دست از سرم برداره! ولی یادم نمی آد کسی رو انقدر دوست داشته باشم که بخوام براش کار غیر منطقی بکنم!

سیزده بدر

- سیزده بدر امسال هم مثل هر سال دیگه گذشت. همه فامیلهای ما با هم در اطراف شهر ری جمع می شن و سیزده بدر رو با هم می گذرونن! البته همه می آن که داشته هاشون رو به رخ دیگران بکشن. پدرم شب قبل از سیزده بدر، با مادربزرگم رفت شهرمون تا به آشناها سر بزنه و مادربزرگ رو هم رسونده باشه. برای همین  به همراه برادر و عمو رفتیم اونجا. همه فامیلها ماشینهای جدیدشون، طلاهاشون، دخترهاشون و ... رو آورده بودن نمایش بدن! امسال مکه رفتن مد شده بود و همه می گفتن که ما برای مکه ثبت نام کردیم!

من با خواهرهام رفتم بالای کوه و برگشتم و بعدش هم یه کمی فوتبال و والیبال بازی کردیم. با عمو و پسرخاله ها والیبال بازی کردیم که باعث ضرب خوردن انگشت شصتم شد. بعدش عملا کاری نکردم. فقط یه کمی بدمینتون بازی کردم و نشستم با خاله ها و دختر خاله ها صحبت کردم. حدود یک ساعت با خاله بزرگه صحبت کردم. کلی ازم تعریف کرد و ازم خواست که همیشه پشتیبان خانواده باشم. بعد یه کمی با ناصر و رضا و طاهره دختر خاله حرف زدم. تمام عروسهایی که طی 15 سال گذشته عروسی کردن به نوعی شاگرد من بودن! همشون رو دیدم و بهشون متلک انداختم که ناسلامتی یه زمانی شاگردم بودیدا!!

توی این جور جمع ها اصلا به دخترهای مجرد کاری ندارم و حتی نگاهشون هم نمی کنم. چون فقط کافیه به یکی بخندی! از فردا می چسبوننش بهت! مخصوصا فامیلهای مادرم که تخصص دارن!

ساعت 6 برگشتیم و رفتیم خونه داداشم. تا رسیدم رفتم حموم و اومدم دراز کشیدم. شام رو خوردیم و رفتم خونه. آنلاین شدم تا با دوستم (ف. ذ.) چت کنم که خوشبختانه بود و صحبت کردیم. وسط صحبتها برقها رفتن و من مجبور شدم به خواب برم!

- نمی دونم چرا کسی باور نمی کنه که می خوام امسال در مورد ازدواج قدمهایی بردارم! مادرم می گه رسم روزگار همینه! اگه سر و گوشت می جنبید، همه باور می کردن! خاله مادرم بهم می گه اگه تو و پسرم ازدواج کنید، معجزه می شه! به هر حال، از یه نفر هم خواستگاری کردم. راستش، من همیشه چوب شرایطم رو می خورم وگرنه خودم در سطح بالایی قرار دارم. اینکه خانواده فقیری دارم، سطح سواد خانواده و فامیلهام پایینه و ... فکر نمی کنم دلیل مناسبی باشه تا ازم چشم پوشی بشه ولی شاید اگر خودم هم در اون شرایط بودم، همین طور فکر می کردم. همیشه اینو گفتم که فاصله عمل تا حرف زیاده و با اینکه مردم می گن که وضعیت مالی و این جور چیزا مهم نیست ولی در عمل خیلی مهم می شه! در بین دخترهایی که می شناسم، به ندرت دختری رو در سطحی می بینم که ازش خواستگاری کنم و وقتی می پذیرم که از یه نفر خواستگاری کنم، انتظار دارم بدون هیچ بهونه ای جواب مثبت بشنوم! ولی ظاهرا من قربانی شرایطم هستم. کاش یه نفر بود که منو همین طوری که هستم دوست می داشت!

- کسی که ازش خواستگاری کردم، خیلی دختر خوب و دوست داشتنیه! مهمتر از همه اینه که دوستم داره و قبولم داره. از همون اول که باهاش آشنا شدم، احساس کردم که به درد ازدواج با من می خوره و آینده ای که باهاش تصور کردم، آینده روشن و پر از موفقیتی می شه. ولی مشکلی که هست اینه که خانواده اونا هنوز نمی تونن پسری آس و پاس (به قول مریم) رو بپذیرن! گر چه از نظر من کسی که به راحتی به دیگران می گه آس و پاس، خودش آس و پاستر از همه است. همیشه شنیدن این کلمه آزارم می ده و انقدر عصبانی می شم که می خوام سرم رو بزنم به دیوار. ولی چی کار کنم که دنیا دست امثال من نیست. قانون دنیا اینه: "پول داشته باش، پادشاهی کن. پول نداشته باش، رو گدایی کن!!"

- اعتقادم هنوز هم سر جاش هست که نباید قبل از ازدواج عاشق بشم. باید با منطق ازدواج کنم و با عشق زندگی! کسی که می خواد تو زندگیم وارد بشه مسلما یه اصولی داره و من هم اصولی دارم. مسلما با آدمی ازدواج می کنم که نخواد اصولم رو زیر پا بذاره و بیشترین مقدار ممکن از اصولش رو بتونم بپذیرم.

- باز هم می گم که تو مسئله ازدواج جدی هستم. ولی به اندازه کافی براش وقت خواهم گذاشت. دوست ندارم رفتارم یا حرفهام باعث بشه بعدها به خاطر برخوردم احساس پشیمانی کنم. عجله ای برای ازدواج ندارم و اگه امسال مشخص بشه که با کی قراره ازدواج کنم، خودش کلی کاره!   

 

 

خریدن زمین

دیروز با پدر و برادرم رفتیم بومهن تا زمین های اطراف اونجا رو یه نگاهی بندازیم. یکی از دوستای پدرم زمین داره و توصیه کرده که ما هم در صورت امکان بخریم. متراژ قطعاتش هم 1000 متریه و قیمتش هم تقریبا مناسبه ولی مساله اینه که ما انقدر پول نداریم! دوست پدرم اونجا یه ویلای خوشگل ساخته و گاهی وقتها با خانوادش می ره اونجا می مونه! از قبل می دونستم که می خواد دخترش رو قالب پسر خاله ام بکنه که در مورد قیمت زمین خیلی باهاشون راه اومده بود. ما هم ازش خواستیم که به همون قیمتی که به پسر خاله ها فروخته به ما هم بفروشه ولی به نظر نمی آد این کار رو بکنه! البته پسرخاله ها هم فکر نمی کنم راضی باشن این اتفاق بیوفته! وقتی رسیدیم اونجا، دخترش رو هم دیدم! حتی جذابیتی برای نگاه کردن هم نداشت. دور و اطراف رو یه نگاهی انداختیم و یه قطعه زمین که به نظرم مناسب اومد رو انتخاب کردم. تو راه برگشت داداشم گفت که بهتره شریکی بخریم و هر کس به اندازه سهم خودش خرج کنه و در آینده هم متناسب با اون برداشت کنه! این حرفش باعث شد تا برگردم به گذشته و بهش توضیح بدم که شریک مناسبی برام نمی تونه باشه! از اتفاقایی که قبلا افتاده بود براش مثال زدم و گفتم تا زمانی که نتونی مثل یه مرد تو زندگیت نقش خودت رو نشون بدی، نمی تونی شریکم بشی. خوب، راستش همیشه از این که داداشم و عموم تحت تسلط زناشون هستن ناراحت هستم و همیشه می گم که سعی کنن اقلا به اندازه زن بودن زنشون، تو خونه مرد باشن! همیشه می گم هیچ کس از زنش بدش نمی آد ولی آدم عاقل به زنش جایگاهش رو یاد می ده یا اقلا طوری رفتار کنه که جایگاه هیچ کس رو زیر سئوال نبره. انتظار دارم که برادرم به هیج وجه خواهر خانمش رو از خواهر خودش مهمتر ندونه! اگه انتظار زیادیه، پس اشتباه از منه ولی مطمئنا نظرم اشتباه نیست. خداییش بدون هیچ اعتراضی به حرفام گوش داد و آخرش هم گفت که بهتره گذشته رو فراموش کنیم و زمین رو به اسم پدرمون بخریم و اون رو به عنوان یه وکیل قبول داشته باشیم. کلی در این مورد هم بحث کردیم و آخرش به این نتیج رسیدیم که این زمین خریدن باید با وکالت پدرم انجام بگیره و حدود هفتاد درصد پولش رو من پرداخت کنم. با اینکه زیاد دلم قرص نیست ولی با این هدف که اتحاد منو با داداشم بیشتر کنه، راضی شدم این کار رو بکنم. حالا از این به بعد می ریم دنبال چونه زدن سر قیمت و ... به داداشم گفتم که اگه بخواد با هم باشیم، باید اول به فکر پیشرفت خانواده باشه و نه جیب خودش! من هیچ نیازی به خریدن زمین ندارم و می تونم این پول رو خرج رفتن به کانادا بکنم ولی ترجیح می دم با خانواده ام دوست باشم و احساس کنم که برادرم پشتیبان منه! اگه جور شد و این زمین رو خریدیم، دوست دارم یه کم رفتار مد نظر خودم رو به برادرم یاد بدم. جالب اینه که در مورد اتفاقایی که افتاده، هر کسی شنیده گفته که مقصر برادرته! پس احتمالا من مقصر نیستم! من فقط دقیقا با مردم همون رفتاری رو می کنم که خودشون می خوان!

دیشب برادرم می گفت که تو زبونت خیلی نیش داره و رک و پوست کنده تو روی مردم ایراداتشون رو می گی! گفتم این کار خیلی بهتر از غیبت کردنه و باعث می شه که آدمها اقلا در برخورد باهات حواسشون رو جمع کنن. هر کس باید بدونه که باید مواظب رفتار و کردارش باشه. مثلا اگه یکی جلوم سیگار بکشه، ازش محترمانه خواهش می کنم که سیگارش رو خاموش کنه! حالا این فرد می خواد دایی، عموی بزرگ فامیل، نماینده شورای شهر یا هر کی باشه، اگه ناراحت شد، برای رفع ناراحتی می تونه آب خنک صرف کنه! این رفتار باعث می شه که دفعه بعد که در حضور تو هستن، سیگار نکشن! همین مساله در مورد غیبت کردن، بی غیرتی کردن، داد زدن یا هر چیز دیکه صادقه! خیلی هم خوشحال می شم کسی بتونه رک و پوست کنده ایراداتم رو بگه! ولی اگه یکی بیاد بهم بگه که مثلا نباید به سیگار کشیدن افراد گیر بدی، نظرش محترمه ولی کشک هم نمی ارزه!

مرگ

Joy to Sina: Sina my heart is brusting with pain. Evelyn has passed on this morning. I was with her last night, I was holding her and crying. She said she loved me. She said "the lord doesn't give you more pain that you can handle". During the night she was barely communicating with me. I would hold her. I talked to her about our life together. Our travels, our fun, our great enjoyments together. She would nod or make a few comments. Then at 5:30 am the nurse came in and threw back the curtain at the window saying "Evelyn look at the dawn, the sun is coming up making light". Evelyn looked over and saw the light and after than she never said another word. at 10AM she breathed no more. OMG I am enduring unspeakable pain. If it weren't for Cybele, I'd go with her because the emptyness is killing me. I feel broken inside.


Sina to Joy:

LIFE...so fragile. LOSS... so sudden. HEART...so broken.
In the wake of such a loss, we're haunted by things we don't - and may never - understand. Yet the solace we seek may not come from answers. So we look for comfort in the belief of love's everlasting connection. May that love lift you, hold you close, and give you peace.
We are never prepared for the loss of a loved one, but God is always prepared to help us through that loss.
Those we hold most dear never truly leave us...
Many have danced this dance called LIFE... but none with her gentle grace.
She'll be missed.

شبهای روشن!

باز هم قسمتی از دیالوگهای فیلم شبهای روشن!

همینه دیگه! راستشم که بگی کسی باور نمی کنه!

واسه آدمی مثل من شاید خیلی پیش نیاد تا بتونه از وسط خیالاتش بزنه بیرون! از این گذشته، فقط عشق نیست، پول هم لازمه!

زندگی این جوریه، چون آدما اینجورین. زندگی با آدما معنی پیدا می کنه.

فقط گاهی فکر کردم خودت از رازت مهمتری!

همه فکر می کنن اگه حس واقعیشون رو نشون بدن، همه چی به هم می ریزه! هیچ کس حرف دلشو راحت نمی زنه!

فکر نمی کنی آدما واسه مخفی کردن احساسشون دلیل دارن!

دلیلشون از هم دورشون می کنه! چه دلیلی از عشق مهمتر؟

وقتی حواست نیست، زیباترینی! وقتی حواست هست، فقط زیبایی! حالا حواست هست؟

با صد هزار مردم تنهایی، بی صد هزار مردم تنهایی!

مرگ را پروای آن نیست که به انگیزه ای اندیشد. زندگی را فرصتی آنقدر نیست که در آیینه به قدمت خویش بنگرد یا از لبخند و اشک یکی را سنجیده گزین کند. عشق را مجالی نیست حتی آنقدر که بگوید برای چه دوستت می دارد. سرو
لرزانی که راست وسط چهارراه هر ور باد ایستاده بود.

اما نمی دانی چه شبهایی سحر کردم، بی آنکه یکدم مهربان باشند با هم پلکهای من! در خلوت خواب گوارایی! وآنگه گه شبها که خوابم برد، هرگز نشد کاید به سویم هاله ای یا نیم تاج گل از روشنا گلگشت رویایی، در خوابهای من!

تو حالت بد نمی شه، چون آدم خودخواهی هستی!

فراموش کردن تو تنهایی راحت تره!

زنا تحمل رقیبو ندارن!

اگه دوست داشتن یه آدم غایب بتونه یه همچین اثری داشته باشه، دوست داشتن کسی که همراه آدمه باید خیلی عمیقتر باشه! این درسیه که تو به من دادی.

تنها نشسته ام و حواسم نیست که دنیا با من است.

دارم خیالاتمو دور می ریزم تا جا واسه تنها واقعیت زندگیم باز بشه!

 

باز هم شبهای روشن!

ثانیه به ثانیه این فیلم زیباست! باز هم نگاه کردم و به جاهایی رسیدم که اشک تو چشام جمع شد. اینم قسمتهایی از متن فیلم:

گدایی همه جورش بده، گدایی عشق که از همش بدتره!

تو می گی من سبک شدم؟
خوب، عشق آدمو سبک می کنه! ولی سبک نمی کنه!!
نمی فهمم چی می گی!
عشق باعث شده که تو بابت یه کلمه حرف، یه سال صبر کنی و وقتش که شد به همه چی پشت پا بزنی و بیایی اینجا. فقط آدمی که عشق سبکش کرده باشه می تونه یه همچین کاری بکنه! ولی وقتی می گی سبک شدی، منظورت اینه که خودتو پایین آوردی. اگه اون هیچوقت نیاد، عشقش کاری کرده که تو پر در بیاری و کارایی بکنی که تا حالا هیچ وقت فکرشم نکردی. اگه منظورت از سبک شدن بالا رفتنه، سبک شدی! ولی اگه منظورت از سبک شدن کوچیک شدنه، عاشق هر چی کوچیکتر باشه بالاتر می ره!
فکر نمی کنی همه این حرفا تو ادبیات قشنگه؟ زندگی با ادبیات فرق داره!
همه این حرفا واسه اینه که زندگی یه خرده شبیه ادبیات بشه!
آدم با تو حرف می زنه سبک می شه. سبک به همون معنا که خودت گفتی!

فکر کنم اگه بخوای کسی رو دوست داشته باشی، اول باید از سنگر کتابات بیای بیرون تا بتونی طرفتو درست ببینی! به هر حال هر کی با تو باشه واقعا آدم خوشبختیه!
از کجا معلوم؟
فهمیدنش با زناست. اونا ممکنه هیچوقت راستشو بهت نگن ولی ته دلشون راحت می فهمن کی داره چه جوری نگاشون می کنه! باور نمی کنی؟
داره باورم می شه!
می خوای بیشتر باورت بشه، به من نگاه کن!

اینم یه راز دیگه! دارم رازهای قدیمیم رو برات فاش می کنم تا جا برای راز جدید باز بشه!

پروانه مسین
آیینه بار
بر پا نشسته بود
در پهنه لجن!
و هر دو روی آن، خط بود.
خطی به سوی پوچ
خطی به مرز هیچ
از هم گریختیم
بر خط سرنوشت
خونابه ریختیم.

به صحرا شدم عشق باریده بود و زمین تر شده. چندانکه پای مرد به گلزار فرو شود، پای من به عشق فرو شد.

باز هم خواهم نوشت!