ای بابا!

1- تا از خدا تعریف کردیم، همه بلاها سرازیر شد! اولش که دختر خاله ام بیماری قلبی گرفت. بعد از کلی خرج کردن واسه اون، پسرخاله ام که داداشش می شه، ماشینش رو می فروشه و یه ماشین جدیدتر می خره! صبح می ره ماشین رو به نام می زنه و موقع برگشت تصادف می کنه و ماشینش کاملا می سوزه! فردا صبحش خاله بزرگم که این خبر رو می شنوه، سکته مغزی می کنه و راهی بیمارستان می شه!

2- الناز باهام چت کرد و یه دفعه بیخود و بی جهت هر چی از دهنش در اومد نثار ما کرد! برخورد متقابل نکردم، چون می دونستم بر اثر یه اشتباه احتمالی این حرفها رو زده! فعلا که دلیل قانع کننده ای برای این کارش پیدا نکردم! باز هم مثل همیشه برای سلامتی و خوشبختیش دعا می کنم و امیدوارم عقلش به اندازه احساسش قذرتمند بشه!

3- کلاس خصوصی شبکه رو هم برگزار کردم. پول خوبی ازش در می آد. این دختره خیلی خنگه ولی پسره وضعش بد نیست! البته این مسئله معمولا در همه جا هست! دخترا ار پسرا خیلی گیج ترند! با عرض معذرت از تمام خانمهای باهوش که خیلی به ندرت پیدا می شن!

4- من دیگه نامزدم رو ول کردم! فرشته اومده تهران و بهم رنگ هم نزده! شما باشی ناراحت نمی شی!؟ به هیلدا گفتم که از طرف من ازش خداحافظی کنه! ( چقدر خودمو لوس می کنم خدا!) - خیلی وقته اصلا وقت ندارم حتی ۲۰ دقیقه ورزش کنم! فرشته هم حتما ناراحته که تو ۴ سال یه زنگ هم بهش نزدم! ولی چه می شه کرد!

کلی حرف دیگه هم هست که فعلا نمی گم!