کامیار و ...


1- کامیار یکی از با سوادترین دوستان منه که علیرغم جثه کوچکش سواد بسیار بالایی داره. آدم احساس می کنه که حتی پوستش هم پر از سواده! اهل نماز و روزه هم هست. بعضی وقتها که احساس با سوادی بهم دست می ده سری بهش می زنم تا حالیم بشه کجای کارم! امروز یه سر زدم بهش و در مورد پروژه ای که دارم باهاش صحبت کردم. بحثمون ناخواسته به چیزایی کشیده شد که عجیب بود. کامیار چند تا همکار دختر داره که چندان دل خوشی ازشون نداره و می گه که دو سال می شه که داره رو اینا کار می کنه تا اندازه یه پسر بفهمن ولی نمی شه! می گفت که تازه اینا شاهکار باسوادای دخترها هستن!

نکته جالب این بود که بعد از کلی صحبت در مورد علتهای عدم پیشرو بودن دخترها در زمینه های علمی، در مورد علاقه و عشق بین پسر و دختر حرفهای جالبی زد. می گفت که هیچ وقت وقتت رو با دخترها تلف نکن و سعی کن فقط به فکر علم و سواد باشی و اینکه دخترها بی معرفت و بی سواد و بی منطق و بی هر چیز دیگه هستن! به نظرم اومد که احتمالا تو عشقی شکست خورده که این حرفا رو می زنه که گفت تجربه روابط عاطفی و دوستانه رو با دخترها داشته و این حرفها نتیجه تجربیات گرانبهاشه!

می گفت که حتی فاطمه زهرا هم اگه بهتر از حضرت علی گیر می آورد، حتما سراغ علی نمی اومد. من این جمله اش رو کاملا قبول کردم ولی در بقیه موارد کمی باهاش بحث کردم. قرار شد جمعه با هم باشیم و بیشتر صحبت کنیم. گاهی وقتها دوست دارم کامیار رو محکم بغل کنم از بس به مباحث علمی مسلطه!

2- بعد از افطار به آموزشگاهی سرزدم که به قول خودشون در زمینه آموزش تکنولوژیهای جدید اینترنتی حرف اول رو می زنن! یه عده آدم پولدار بی سواد و نفهم دور هم جمع شدن و با هم لاس می زنن و آموزشگاه از پولهای الکی که دانشجوها می دن تغذیه می شه و در واقع محلی شده برای بچه مایه دارها تا دوست دختر و پسرهای جدید پیدا کنن. من رفته بودم که ببینم کلاس به درد بخوری دارن یا نه. یه کلاس توجیهی بود که استادش کاملا تبلیغی حرف می زد. مجبور شدم به عنوان یه مخالف باهاش بحث کنم و حرفهایی بزنم که دوست نداشت دانشجوهای دیگه اونها رو بشنون! جالب این بود که در هر زمینه ای خودش رو صاحب نظر می دونست! از امنیت گرفته تا برنامه نویسی و مدیریت شبکه و لینوکس و آنتی ویروس و هر چز دیگه! بعد از اتمام کلاس چند تا از بچه ها اومدن ازم پرسیدن که آیا از نظر من کلاسهاشون به درد می خوره! ثبت نام کنن یا نه!؟ من هم بهشون گفتم که بهتره خودشون کتاب بخونن و اگه پول زیادی دارن بیان بریزن تو شکم این آموزشگاهها! خودم به هیچ عنوان به چنین کلاسهایی پول نمی دم.

3- تو نمایشگاه وظیفه سنگینی بر عهده ما گذاشتن. من که از امنیت سر در نمی آرم باید در مورد امنیت سمیناری ارائه بدم و به عنوان مشاور امنیتی حضور داشته باشم. البته در کنارش باید به عنوان مشاور فنی و برنامه نویس هم حضور داشته باشم! حالا نکته اینجاست که هر کی بیاد سوالی بپرسه باید بگم نمی دونم! صبح تا شب کارمون شده خوندن مطالب جدید!

4- بعضی ها سنشون بالا که می ره بچه تر می شن. مثل این می مونه که برگردی بگی چون زن من از فلان چیز خوشش می آد، پس باید فلان چیز رو بهم بدی. اگر بگی نمی دم، برگردن بهت بگن که اصلا اینا مال من بوده و فلان شده و بیسار تا بدست تو رسیده! البته چون به قول مهندس سعه صدر ما بالاست، ما فلان چیز رو هم بهشون دادیم تا بدونن که چندان تحفه ای نیست. من که می دونم همه اینا از سوزشهایی است که بعد از مسافرت بنده به دوبی به وجود اومده! مگه من مقصرم که ایشون انگلیسی بلد نبودن و هزار تا چیز دیگه! مگه باید فقط به دلیل باسابقه تر بودن ایشون می رفتن دوبی!؟

5-  بالاخره شرکت ما یه خانم استخدام کرد و ما بعد از سالها یه همکار خانم پیدا کردیم. مدیر روابط عمومی امروز بهم می گفت که اگه به چشم خریدار بهش نگاه کنی خوشت می آد! فکر می کنم خودش اساسی تو کف این خانم تشریف دارن. فکر می کنم در کل فقط چند بار باهاش سلام علیک کرده باشم و کاری به کارش ندارم. حوصله بچه بازی ندارم. دیگه به قول کامیار باید اینارو ولشون کرد!

6- حیات بیر معجزه، یاشایان بیلیر بونو! حیات بیر فلسفه، حیات بیر بیلمجه!

7- گوولمه بابا مالینا، اوف اوف! گیدیوروم اوزاکلارا، سن سیزلیه گیدیوروم! الیمدن بیر شی گلمز! الوداع!

8- سن تلافیسی اولمایان ان بویوک حاتام بنیم!

9- مسیح هم عینکی شده. آخه آنتالیا بوده بچه!

10- این هم دهمیش!!!