...
1- سلماز هم بالاخره عروسی کرد. آقا داماد هم مهدی، پسر خاله سلمازه! سلماز همون نوه خاله معروف منه که همه فکر می کردن قراره با من ازدواج کنه! مهدی تقریبا دو سال از سلماز کوچکتره و این اولین باریه که تو فامیل ما دختر با پسری کوچکتر از خودش ازدواج می کنه. روز قبل از جواب نهایی، دختر خاله ام اومده بود پیش مامانم و گفته بود که سلماز خواستگار داره، به این معنا که اگه شما قصد داری واسه پسرت انتخابش کنی، این کار رو سریعتر بکن! مادرم هم با بی میلی جواب داده بود و ماجرا تموم شده بود. براشون آرزوی خوشبختی می کنم و امیدوارم زندگیشون همواره پر از عشق و محبت باشه!
2- شب که رسیدم خونه، خواهرم بهم گفت تسلیت می گم! پرسیدم چرا!؟ گفت که سلماز هم رفت! بهش گفتم که حواسش باشه که می خوام مامان رو یه کم اذیت کنم! رفتم پیش مامانم و گفتم که چرا اقدام نکردی و گذاشتی سلماز رو بدن به کسی دیگه! مامانم هم جدی گرفته بود و می گفت همین الان هم می تونیم اقدام کنیم! خلاصه بعد از خنده دسته جمعی ما متوجه شد که داریم دستش می اندازیم!!
3- دیروز یعنی پنج شنبه پنجم آذر ماه رفتم گلشهر! هواش خیلی سرد بود و چون خورشید غروب کرده بود، هوا سردتر هم شده بود. رفتم کافی شاپ اسمال مشتی و تا حدود ساعت هفت و نیم نشستم. از بس اون تابلو تبلیغاتی رو نگاه کردم چشام درد گرفت. دو نفر هم اومدن و چند تا ترانه خوندند و یه دوری زدن و مقداری پول کاسبی کردن! راستش دوست داشتم به الناز زنگ بزنم و ببینمش ولی هر کاری کردم نتونستم خودمو راضی به این کار کنم. تا اونجا که یادمه، خونه النازینا دقیقا همون طرفا بود.
4- شرایط کاریم طوری شده که فیلد مطالعاتی رو باید عوض کنم. گر چه احساس می کنم یاد گرفتن هر چیزی خوبه ولی یاد گرفتن هر چیزی که به کار بیاد بسیار بهتره!
5- جلسه آخر رو با اون خانومه برگزار کردم. راستش حرفهایی که تو نمایشگاه بهم زد خیلی کارمو راحت کرده بود. تو این جلسه فقط بهش فرصت دادم حرف بزنه و هر چی که لازم می دونه بگه! حرفاش رو که زد، ازش خواستم نظر نهاییش رو اعلام کنه. در مورد دوستاش که اومده بودن نمایشگاه باهام حرف زد و گفت که از نظر اونا من پسر خوبی هستم! گفت که به خاطر قد و هیکلم و سوادم ازم خوشش اومده ولی مشکلاتی وجود داره که احساس می کنه نمی تونه باهاشون کنار بیاد. من هم بهش گفتم که با اینکه دختر زیبارو و خوبیه ولی بعضی اعتقادات و اعمالش رو نمی تونم بپذیرم! بهش گفتم که به خاطر تصمیم منطقی و عقلانیش ممنونم و از اینکه احساسی نشده خوشحالم! برام آرزوی موفقیت کرد و ازم خواست که بتونه باهام در تماس باشه. کارتم و آدرس ایمیلم رو بهش دادم و با هم خداحافظی کردیم. البته ازم دعوت کرد که در کوهنوردیهای دوستانه اونا شرکت کنم!
6- امروز صبح ( جمعه ) سر کلاس خصوصی شبکه بودم که بهم زنگ زد. احساس کردم از اینکه باهام خداحافظی کرده ناراحته و دوست داره به عنوان یه گزینه مطرح باشه! بهش گفتم که تصمیم نهایی رو با هم گرفتیم و دلیلی نداره که دوباره فکرامون رو عوض کنیم، چون به این زودیها عوض نشدیم که نظراتمون هم عوض شده باشه!
7- تو ماجرای دعوای بین دایی و پروین، حق مسلم با علی داییه! علی پروین حرف زدن بلد نیست و طرفدارانش هم آدمهای بی ادب و شارلاتانی هستند. گر چه به مدیریت پروین اعتقاد دارم ولی ساختار فوتبال مورد علاقه پروین مال چهل سال پیشه و باید بار و بندیلشو جمع کنه و بذاره تفکرات نو در تیم پرسپولیس وارد بشن! اگر غمخوار به کارش ادامه می داد، حتی همون بگوویچ هم می تونست سرمنشا اتفاقات خوبی در تیم پرسپولیش بشه!
8- این شماره یه روز بعد نوشته می شه! امروز (شنبه) بالاخره بعد از کش و قوس فراوان و شل کن سفت کن های زیاد تونستم باقی مانده حقوق چهارماه کارم تو شرکت بعد از ظهری رو بگیرم! البته اعتقاد کامل دارم که همه اینها به خاطر سعه صدر بالا و گذشت زیاد من بود وگرنه اگه می خواستم مثل اونا برخورد کنم که دعوای بزرگی راه افتاده بود. راستش من فقط به گرفتن پولم فکر می کردم و برام مهم نبود که اونا چی می گن! اونا هم می خواستن منو عصبانی کنن که با درایت بنده به سنگ خوردن! با اینکه قرارداد رو هر جوری دلشون خواست تنظیم کردن و کمی از ساعات کاریم رو کم کردن، ولی به هر حال پولمو گرفتم و از این به بعد با اونا کار نخواهم کرد! بعدا خواهند فهمید که می بایست دست و پامو می بوسیدن و ازم خواهش می کردن که براشون کار کنم! معمولا این شرکتها موقع پول دادن سگ می شن ولی موقعی که تا نصف شب می مونی براشون کاراشون رو انجام می دی، پاچه خواریتو می کنن تا کارشون راه بیافته! به هر حال تجربه خوبی بود!
9- بعد از مدتها تونستم یه ایمیل کوتاه برای Joy ارسال کنم و سرفصل تمام اخبار رو بهش بگم.
10- حسن بهم خبر داد که قراره مرکز تحقیقات مخابرات هم به زودی (احتمالا تو همین هفته) پولمون رو بده! اگه چششون نزنم، بالاخره بعد از ماهها دارن دست و دلباز می شن و حقوق کارمنداشون رو می دن!
11- پسرخاله پدرم یه ساختمان 4 طبقه نوساز داره که خودش تازگیا ساخته! البته این یکی از چند ساختمون و زمین و بنگاهاشه! این پسرخاله عزیز از زرنگترین بنده های خداست. تیز، حرفه ای و زرنگ به تمام معنا! راه می ره پول در می آره! چند باری اومده بود دنبال من و حتی با موبایلم تماس گرفته بود که در مورد مسئله ای باهام صحبت کنه. راستش از اینکه اومده بود و من نبودم احساس شرمندگی می کردم و می خواستم خودم برم ببینمش! دو سه شب پیش با داداش و داماد داداشش اومدن خونه ما و باهام صحبت کردن. کل صحبتشون این بود که حاضرن ساختمون رو با تمام امکانات مورد نیاز به من بدن! که چیکار کنم!؟ که برم یه کار نون و آبدار اونجا راه بندازم و پسرش رو که بچه سر به هواییه سر راه بیارم و کمکش کنم و از این حرفا! پیشنهاد بدی نبود ولی سودی برای من نداشت! چون دوست ندارم فروشنده علم بشم و ترجیح می دم کاری بکنم که با روحیاتم جور در بیاد. خلاصه بعد از این جلسه، چند بار هم با پدرم صحبت کرده و خواسته که بهم بگه این کار رو قبول کنم و از مزایای این کار برای پدرم حرف زده! در نهایت تصمیم گرفتم که به ساختمونش سری بزنم و بررسی کنم. جمعه رفتم ساختمون رو دیدم و به نتایج جالبی رسیدم! ببینم چی می شه! ولی مطمئنم که گربه برای رضای خدا موش نمی گیره!
12- بچه های دوران دانشگاه تصمیم گرفتن که جمعه این هفته یه دیدار دسته جمعی داشته باشیم! خیلی از دوستان رو خیلی وقته که ندیدم و فکر می کنم جلسه خوبی بشه!
13- کاش می شد یه دختر خانمی بهم زنگ می زد و چند تا از آهنگهای ترکیه ای رو برام می خوند و معنی می کرد. قدیما بعضی وقتها این فرصتا پیش می اومد!
14- وقتی حالت تهوع دارم، چشمم درد می کنه! عجیب نیست؟ اون روز تو شرکت چشمم داشت دیگه در می اومد! یه دفعه حالم به هم خورد و کلی استفراغ کردم! بعدش درد چشمم از بین رفت! همه تو شرکت داشتن اذیتم می کردن!
15- از کارتهایی که شرکت برام چاپ کرده هنوز نتونستم استفاده کنم. باید تلاشمو بکنم و چند تا از این کارتا رو تو خیابون بدم دست این دخترای خوشگل! 6 سال دیگه تعداد دخترها از پسرها کمتر خواهد شد و اگه از الان به فکر نباشم، دیگه پیدا کردن دختر برام خیلی سخت می شه! خداییش دخترها با اینکه تعدادشون خیلی زیادتره ولی هنوز هم که هنوزه تو خواب و رویا سیر می کنن و دوست دارن پسری از دوردست ها با اسب سفید بیاد دنبالشون! بابا، یه کم از این دختر آقای آصفی یاد بگیرین! همین که سخنگوی وزارت امور خارجه است دیگه! حامد با دختر اون ازدواج کرده! وقتی خبر رو شنیدم خیلی به خودم امیدوار شدم که اگه برم خواستگاری دختر خاتمی احتمالا جواب مثبتی می گیرم!! ( بابا اعتماد به نفت!)

گفتم کجا؟
گفتا به خون!
گفتم چرا؟
گفتا جنون!
گفتم که کی؟
گفتا کنون!
گفتم مرو!
خندید و رفت!

دوباره پست کردم که درست بشه!