دیدار دوستانه


1- جمعه با بچه ها رفتیم بیرون. قرارمون میدون تجریش بود. حدود 15 نفری اومده بودن. 3 تا ماشین داشتیم که رفتیم پارک جمشیدیه. بعد از 4 سال اولین بار بود که تو قرارهای دوستانه بچه ها شرکت می کردم. کلی بحث سیاسی کردیم و تمام مشکلات هسته ای و غیر هسته ای مملکت رو حل کردیم و برگشتیم. قرار بود دخترها تو میدون ونک منتظر باشن. رفتیم ونک و با دخترها هم سلام و احوالپرسی کردیم. دخترهامون خیلی عوض شده بودن. تصمیم گرفتیم بریم یه پیتزا فروشی معروف تو خیابون ویلا و بعد از کلی آدرس دادن و گرفتن، رسیدیم اونجا! اسماعیل به شهرام زنگ می زد و می گفت بگیر عقب بو کنیم! خدایا چقدر خندیدیم!

2- وحید پژو آورده بود. با سعید و کریم و اسماعیل نشسته بودیم و آهنگ Sexy Lady و آهنگ های ترکیه ای و هر چیزی که گیر می اومد گوش می کردیم! واقعا با تمام وجود احساس شادی می کردم. فکر نمی کردم یه قرار دوستانه انقدر بتونه روم تاثیر بذاره.

3- اسماعیل فقط از شکم و زیر شکم حرف می زد! می گفت دنیا به یه چیزتونه! البته کلی هم بچه ها رو خندوند.

4- سر ناهار خانوما غذای بیشتری سفارش دادن! همش هم غذاهای تند سفارش می دادن. نمی دونم چی شد که تو اون جمع فقط من تنها نشستم سر یه میز و بقیه بچه ها دور هم جمع شدن. با خودم فکر می کردم که ناخواسته از بچه ها جدا شدم و هی باعث می شد فکر کنم که باهاشون خیلی فرق دارم! یکی می گفت پشت سرت حرفهایی می زنن! یکی می گفت شنیدم هکر شدی! یکی می گفت می گن پولدار شدی، یکی می گفت می گن واسه بچه ها کلاس می ذاری! خلاصه بهشون توضیح دادم که مثل همه بچه ها من هم رفتم سر کار و یه حقوق بخور و نمیر می گیرم و هکر هم نیستم و اصلا هم از این چیزا سر در نمی آرم و اگه تا حالا نتونستم تو جلسات شرکت کنم فقط به خاطر مشغله زیاد بوده!

5- همه می گفتن که چاقتر و قد بلندتر شدی. می گفتن خیلی ساکت و آروم شدی و اون شور و حال گذشته رو نداری! بهشون گفتم که احتمالا جو گیر شدم، مثل بچه ای که اولش ساکته ولی وقتی روش باز بشه از سر و کله همه بالا می ره!

6- بعد از ناهار رفتیم به یه کافی شاپ خیلی باحال و روی تختهای سنتی نشستیم و قلیون سفارش دادیم. از دخترها فقط یکیشون قلیون کشید و از پسرا فقط من و اسماعیل نکشیدیم. با هر زوری بود تحمل کردم تا از اونجا بیاییم بیرون. یکی از دخترها سر صحبت رو باهام باز کرد و از گذشته و خاطراتش حرف زد. ازم پرسید که اگه مهمونی دعوتم کنه قبول می کنم یا نه که با کمال میل قبول کردم و ازم شماره خواست تا دعوتم کنه. شماره بقیه دخترها رو هم گرفتم و ازشون خواستم که هر موقع فرصتی پیش اومد حتما دعوتم کنن. این هفته دعوتمون کردن که بریم نمک آبرود که به علت کار و مشغله زیاد عذرخواهی کردم و قرار شد در موارد بعدی حتما همراهیشون کنم! البته اگه تماس بگیرن.

7- بعضی از بچه ها همونجا خداحافظی کردن و رفتن و حدود 12 نفر مونده بودیم. بعد از غروب بود. یه مقدار صحبت کردیم و قرار شد که برای شام بریم دربند. پسرخاله 2 بار زنگ زده بود که حتما بهش سر بزنم و برا همین نتونستم شام با بچه ها باشم. ازشون خداحافظی کردم و البته دعوتشون کردم که اگه به پایین شهر گذرشون افتاد حتما به ما سری بزنن. دخترا به شوخی بهم می گفتن التماس دعا!

8- بچه ها خیلی راحت در مورد میلیونها تومان پول حرف می زدن. وقتی می پرسیدم که این پولا رو از کجا می آرن می گفتن که تو این دور و زمونه همه اقلا بیست میلیون دارن دیگه! والا ما که تا حالا از این پولا ندیدیم، با اینکه بیشتر از همه اونا کار کردم. پیگیری که می کردی می دیدی که همشون با پولای اهدایی باباجونهاشون صاحب ماشین و خونه و مسافرتهای خارجی و ... شده بودن! من در مورد وضعیت مالی، مسافرت خارجی، درآمد و مسائل اقتصادی هیچ حرفی نزدم. همون بهتر که فکر کنن وضعم خوبه و براشون کلاس می ذارم!

9- آچار فرانسه شدن خیلی بده. مثل کلید F1 می شی که هر کسی هر جا کم می آره به تو رجوع می کنه!

10- یه هفته بود که کارت صدای کامپیوترم از کار افتاده بود. با یه کار انقلابی 3 ساعته بالاخره راهش انداختم. واقعا اگه کامپیوتری صداش در نیاد به درد لای جرز هم نمی خوره!

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود - محمد علی بهمنی