نکته های جا افتاده!
- روحیه خاصی دارم و ناز هیچ کسی رو نمی خرم! دوست ندارم دنبال دختری راه بیوفتم و عقیده دارم باید تنها یک بار به خواستگاری برم و همون یه دفعه باید قبل از رفتن از جواب مثبت مطمئن باشم! حتی یادمه شیوا بیشتر ناز منو می کشید. تا حالا یادم نمی آد که دختری تونسته باشه با عشوه گری توجه منو جلب کنه! اصلا وقتی این زن و شوهرهای جوون رو می بینم که در مراسم مختلف و در حضور جمع قربون صدقه همدیگه می رن، اعصابم خرد می شه! به چند تاشون هم گفته ام که زنشون یا شوهرشون مال خودشونه و نیاز نیست این لوس بازیها رو انجام بدن! البته می دونم که از دستم ناراحت می شن! خوب نطرمه! چیکارش کنم؟
-
دکتر دیوید برنز در کتاب پر فروشش می گه که دخترها مانند سایه هستن! اگر دنبالشون بری، ازدستت فرار می کنن و اگه فرار کنی، دنبالت می آن! این جمله رو وقتی خوندم، با تمام وجود قبولش کردم و بعدها تو رفتارهای اجتماعی به طور واضح تجربه کردم! راستش، تو زندگیم دخترهایی بودن که علاقمندی بهم نشون دادن! و هر چی بیشتر بی توجهی کردم، بیشتر بهم علاقمند شدن! ولی بر عکسش، بلافاصله بعد از اینکه می فهمن یه مقدار بهشون علاقه داری، سریع لوس بازی ها و ناز کردن رو شروع می کنن. به همین دلیل اصلا به هیچ دختری علاقمندی نشون نمی دم! حتی اگه احساس کنم که عدم ابراز عشق به قیمت از دست دادن اون تموم می شه! البته این رو هم بگم که تا حالا دختری رو ندیدم که بتونه سر و دین و عقل و هوشم رو ببره و تمام فکر و ذکر منو مشغول خودش کنه! من معمولا عاشق توانایی ها و تفکرات می شم تا زیباییهای ظاهری یا هیکل یا پول یا چیزهایی از این قبیل.
-
راستش هنوز هم نمی تونم مفهوم این رو بفهمم که فلانی هیکل توپی داره! در مورد پسرها، هیکل داشتن یعنی بی ریخت کردن ساختار بدن و سینه رو جلو دادن و ادعای هیکل کردن ولی در مورد دخترها تعریف درستی از هیکل ندارم. به نظرم خیلی مسخره است که یکی رو تو خیابون ببینم و ازش خوشم بیاد و بشینم بهش فکر کنم که چه جوری باید مخش رو بزنم!
-
گاهی وقتها خانواده ام درباره ازدواج باهام حرف می زنن. هر کسی دوست داره عروس خانواده طوری باشه که باعث افتخار تو فامیل بشه! هیچ کس به این فکر نمی کنه که زن تو باید کسی باشه که بتونه تو رو بفهمه و باهات زندگی کنه! معمولا موقعی که این صحبتها تو خانواده انجام می شه، مجبورم بشینم و به حرفهای برخاسته از تفکرات سنتی، مذهبی و قدیمی گوش بدم و در صورتی که حرف منطقی در مقابل اونا بزنم، متهم بشم به تغییرات انحراف آمیز در اثر تحصیلات! البته تو خانواده ما تقریبا تنها مادرم هست که خیلی سنتی فکر می کنه و احساس می کنه که اگه عروس آینده اش رفتارهای رایجی رو که خودش یه زمانی انجام می داده انجام نده، باعث سرخوردگی اون تو فامیلا می شه!
-
به خانواده یاد دادم که در مورد من و همسر آینده ام نباید انتظارات سنتی داشته باشن! مادر و پدرم به این نتیجه رسیدن که خودم باید یکی رو برای آینده انتخاب کنم. دلیلش هم اینه که هر کسی رو که انتخاب می کنن با یه دلیل محکم و قانع کننده از طرف بنده رد می شه! بهشون گفتم که با دختر بی سواد به هیچ عنوان عروسی نمی کنم. با دختری که تنها داشته اش زنانگیش باشه، به هیچ عنوان عروسی نمی کنم. با دختری که تو خانوادشون سیگاری داشته باشه، تقریبا به هیچ عنوان ازدواج نمی کنم مگر اینکه قبل از ازدواج توافق کنیم که فرد سیگاری در حضور من سیگار نکشه! احساس می کنم که نباید قبل از ازدواج عاشق بشم، چون اگه عاشق بشم چشمهام رو به روی هر چی بدی هست می بندم و همه چیز رو خوب می بینم!

اتفاقات دیگه از قبیل مراسم عزاداری، گزارش پایانه ها، همکارم، حامد و کلاس آنتولوژی بمونه واسه بعد که فرصت گیر بیارم!