سال جدید، مطلب جدید

چند وقتی می شه که درگیر پروژه و گزارش آخر سال هستم و فرصت نمی شه بنویسم. تو این مدت اتفاقاتی افتاده که لازمه بگم.

1- بعد از مدتها با سانی چت کردم. البته فاطمه بهم پیغام داد و بعد از مدتی گفت که به خاطر سانی داره باهام صحبت می کنه! با سانی که صحبت کردم، دیدم که هیچ تغییری نکرده! فقط یه کم بی ادب تر شده و کمی هم بی احساس تر و از اینکه مثل خودش باهاش برخورد کردم ناراحت شد. هدفم این بود که کامل بشم و شدم! دیگه باهاش کاری ندارم. البته خیلی چیزا بهش گفتم که لازم بود بشنوه. امیدوارم همیشه سالم، شاد و سرحال زندگی کنه و بدونه که دلیلی وجود نداره که من از کسی بدم بیاد. من سانی رو دوست دارم. البته سانی قبلی رو!

2- خانم یا آقایی باهام چت می کنه که می گه اسمش میتراست و دانشجوی دانشگاه شیراز! هر از چند وقتی می آد و یه چند تا سئوال درباره الکترونیک و پروژه و از این مسائل می پرسه و سریع خداحافظی می کنه! همیشه می گه که تو بهم توهین می کنی ولی فقط به خاطر اینکه جواب سئوالاتم رو می دی باهات چت می کنم! بهش می گم که برای من صحبت کردن با ایشون آرزو نیست که بخواد سرم منت بذاره! همیشه بهم می گه که تو از خودت خیلی متشکری و خودتو زیاد تحویل می گیری! من هم بهش می گم که تو یه آدم ( نمی دونم دختر یا پسر ) خوب هستی که سرت به تنت می ارزه! آخه اقلا به چیزایی فکر می کنی که هم سن و سالات نمی کنن! البته اینم بگم که هر چند وقت یه بار قهر می کنه و بعد از اینکه می بینه تحویل نمی گیرم و خیالم نیست خودش بر می گرده!! راستی وقتی می خواد خداحافظی کنه می گه کاری نداری؟ بهش می گم از اولش هم کاری نداشتم! چت کردن باهاش حال می ده! از اینکه همش خودش اول پیغام می ده ناراحته و می گه که مثلا من دخترما! منم می گم باش!!!

3- شاگردم وقتی آورد سی دی های آموزشی رو بهم بده، حامد هم پیشم بود. بعد از اینکه رسیدم شرکت زنگ زد و گفت که چرا دوستات همش ریزه پیزه هستن!؟ دو سه روز بعد هم زنگ زد و گفت که من هر کاری می کنم شما عین خیالت هم نیست. دیگه مزاحمت نمی شم و از این حرفا! بهش گفتم هر جور که راحتی! خداحافظی کرد و چند روزی ازش خبری نبود تا اینکه بعد از سال تحویل زنگ زد و تبریک گفت! عباس می گه که اینا حقه های زنانه است!! گفتم حقه های شیطانی هم کارساز نیستن، اگر چه زنها شیطان رو هم درس می دن!!

4- خواهر کوچکم کاری کرد که اندازه تمام موفقیتهای تحصیلی خودم لذت بردم. اولا که تو المپباد زبان مقام آورد. ثانیا تو مصاحبه آخر ترم گل کاشت و پنج ترم بالاتر قبول شد. وقتی شنیدم، لپشو چنان کشیدم که داشت کنده می شد. پنجاه هزار تومان هم بهش جایزه دادم.

5- با سعید و هیلدا و محمد رفتیم برای سعید خرید کنیم. دو شب قبل از تحویل سال! تقریبا تموم مغازه ها رو سر زدیم تا بالاخره آقا سعید پیراهنی بخرن که هیلدا خانم بپسندن! البته آخر شب هم رفتیم پیتزا بوفالو شام خوردیم به حساب سعید! با سعید یه کم در مورد فیلمهایی که دیده بودیم به انگلیسی صحبت کردیم و بعدش رفتیم خونه سعیدینا و نشستیم شبکه های ترکی و اروپایی رو اسکن کردیم. چای و آجیل و میوه هم انقدر خوردیم که بالاخره تموم شد! هیلدا هم می گفت که شماها خیلی چلمبه اید! می گفت دفعه بعد که اینجا می آیید با دوست دختراتون بیایید! بعد از ظهر هم زده بودیم تنظیم دیش محمد رو خراب کرده بودیم و کلی زور زده بودیم که درست بشه ولی نشده بود!

6- به زودی سمیناری در ابوظبی برگزار می شه. برای این سمینار تقریبا مدیران بخش انفورماتیک تمام سازمانها دعوت شدن. بالاخره این همکار ما هم نمرد و پاسپورتش مهر خورد!! خیلی تلاش کردم برای محمد هم بلیط و ویزا بگیرم ولی فعلا که نشده، البته شرطش اینه که قرارداد رو با ما امضاء کنه! در ضمن اسم این کار اصلا رشوه نیست!!

7- بعد از این همه مدت کار و مطالعه در زمینه کامپیوتر، بالاخره تو کلاسی شرکت کردم که تونستم چیزای جدید توش یاد بگیرم. تقریبا تمام مطالب ارائه شده تو کلاس رو از قبل مطالعه کرده بودم ولی دیدی که تو کلاس به دست آوردم خیلی عالی بود. البته سئوالاتی هم داشتم که جواب داده نشد. روز آخر که مطالبی در مورد لینوکس ارائه می شد استادش یه پسر لاغر اردبیلی بود. سواد خوبی داشت ولی قدرت ارائه مطالبش ضعیف بود. بعد از کلاس رفتم باهاش ترکی صحبت کردم و سئوالاتم رو پرسیدم. خیلی سر بالا جواب داد و بهم فهموند که تا پول ندی جواب نمی دم!

8- روز تحویل سال رفته بودم خرید. هر تی شرتی که می پوشیدم شکمم می زد بیرون! خیلی شکم آوردم. بالاخره یه دست لباس ناز خریدم و اومدم و تصمیم جدی گرفتم که یه کم ورزش کنم. نوشابه نخورم و از خوردن غذاهای چاق کننده خودداری کنم. البته هیکلم خیلی ردیفه ها!!! ولی از بس نشستم پشت کامپیوتر و تحرک نداشتم وزنم زیاد شده! روز اول سال جدید هم برای عملی کردن تصمیمم، صبح ساعت 6 با پسرخاله ها رفتیم سر کوچه ورزش کردیم و فوتبال بازی کردیم و کلی عرق کردم! دراز و نشست هم رفتم و فکر می کنم اگه تو این تعطیلان ورزش کنم وزنم متعادل می شه. الان حدود 6 کیلو اضافه وزن دارم.

9- به حسن گفتم از شبنم دلیل ناراحتیش رو بپرسه و اگه ناراحت نمی شه خودم با شبنم حرف بزنم. گفت خودش باهاش حرف می زنه و بهم می گه. هنوز که خبری نسیت. می دونم شبنم چرا از دستم ناراحته ولی واقعا فکر نمی کردم انقدر ناراحت باشه که حتی تو سلام کردنش هم خشم و ناراحتیش رو نشون بده! به هر حال، برای کامل شدن خودم همه چی رو اینجا می نویسم و امیدوارم شبنم هم بیخودی ناراحت نباشه. لازمه بگم که حسن و شبنم می دونن که روحیات من چه جوریه و از چی بدم می آد و از چی خوشم می آد. ممکنه از خیلی چیزا که اونا خوششون بیاد، بدم بیاد. اینها نباید دلیلی برای ناراحتی کسی باشه. اگه شبنم به خاطر این ناراحته که من گفتم فلان رفتار رو نمی پسندم، یا اینکه فلان جا فلان کار رو کردم، فکر می کنم اشتباه از شبنم باشه! من حق دارم هر جوری دلم می خواد زندگی کنم تا زمانی که مزاحم کسی نباشم! اگه از لوس کردن بچه خوشم نمی آد، ممکنه یکی دیگه خوشش بیاد. نکته آخر اینکه، فکر می کنم اگر حرفی رو از خودم بشنوید بهتره تا اینکه حرفهای احتمالا بی اساس دیگران رو بپذیرید! فکر نمی کنم استحقاق اینو داشته باشم که قربانی انتقام احتمالا بی دلیل فرد یا افرادی باشم که برای تبرئه خودشون ممکنه هر حرفی رو بزنن! به هر حال آنچه که شرط بلاغ است با تو گفتم! امیدوارم خرده ای از من به دل نداشته باشید و سال جدید براتون سالی همراه با موفقیت و شادی و سلامتی باشه. من حتی کسی که .... رو دوست دارم. از طرف من می تونید بهش بگید که خیلی دوستش دارم ولی دلیلی نداره اشتباهش رو نادیده بگیرم! اصلا دلیل اینکه دوستانم دلشون برام تنگ نمی شه یا زیاد تو دل کسی جا نمی گیرم اینه که خیلی آدم منطقی و حسابگری هستم و این چیزیه که زیاد به مذاق کسی خوش نمی آد. البته همه دوستانم می دونن که رفاقت رو در حق همشون تکمیل کردم! تنها کسی که مثل خودم باهام رفاقت می کرد حسن بود! هنوز هم که هنوزه حسن بهترین دوست تمام دوران زندگیمه و خیلی دوستش دارم و قبولش دارم. در حق من خیلی لطف کرده و خیلی از داشته هام رو مدیون حسن هستم. من خیلی راحت می تونم این حرف نسبت به دوستام بزنم که در حقم چه خوبیهایی کردن ولی هر کسی این کار رو نمی کنه! دوستهایی دارم که مصداق بارز عسل و انگشت گاز گرفتن هستن! تنها دوستی که ازش تا حالا چندان ناراحت نشدم حسنه. براش در سال جدید بهترین آرزوها رو دارم. در ضمن به هیچ عنوان خوبیهای کسی از یادم نمی ره و اگه الان جبران نکنم، هر موقع بتونم این کار رو می کنم.

10- این مطلب رو حدود شش روز بعد می نویسم. رفته بودم مسافرت. با پسرخاله تصمیم گرفتیم بریم یه جایی دور بزنیم. از شیراز و اصفهان گرفتیم و به آستارا رسیدیم و بعد از بررسی های کلی به این نتیجه رسیدیم که بریم تبریز. همون شب راه افتادیم و صبح تبریز بودیم. با هزار تا تماس بالاخره دوستان دوران خدمت رو پیدا کردم و یکی یکی باهاشون قرار گذاشتم. با مهدی رفتیم ال گلی و بعدش رفتیم ناهار خونشون! بعد رفتیم هتل خوابیدیم. حسن هم که تازه نامزد کرده بود و نمی تونست بیاد با ما باشه! آخر شب اومد دنبالمون و رفتیم تو شهر دوری زدیم. سعید هم طبق معمول با حرفهای خنده دارش کلی ما رو خندوند! از همه اتفاقات فیلمبرداری کردم. برای فرداش هم جلوی هتل پارس قرار گذاشتیم و مهدی با داوود و یکی از دوستاش اومدن و تو هوای سرد والیبال بازی کردیم. به رضا هم زنگ زدیم که مادرش گفت رفته دوبی! بعد از ظهر حسن و سعید اومدن هتل دنبالمون و رفتیم جلوی دانشگاه تبریز و یه دفعه دیدم یه پژو پیچید جلومون! نگه داشتیم و پیاده شدیم و یه دفعه دیدم رضا اومد بیرون. کلی خوشحال شدم، خیلی وقت بود دلم می خواست ببینمش. با هم رفتیم ال گلی و بعدش رفتیم کافی شاپ وحید. قیمتها در مقایسه با تهران خیلی بهتر بود. بعد رضا هممون رو دعوت کرد که فردا بریم جلفا. گفت بساط رو آماده می کنه و اگه پاسپورتامون پیشمون بود، می تونستیم بریم نخجوان. پرسید که هر کسی چه مشروبی دوست داره تا آماده کنه! به من و مهدی هم گفت که شما زندگی نمی کنید! خلاصه قرار شد که فردا صبح بریم ولی از شب یه برف سنگینی اومد که صبح گفتن جاده بسته شده و متاسفانه تو هتل موندنی شدیم. ظهر هم رفتیم مهربان. مادر بزرگم خیلی خوشحال شد و گفت که دیشب خواب بابا بزرگم رو دیده بوده که بهش شیرینی داده بوده! رفتم سر قبر بابابزرگم و دختر همسایه مون تو تهران رو دیدم که داره برفا رو از رو قبرا می زنه کنار. منو که دید سلام و احوالپرسی کرد و حال و احوال خواهرام رو پرسید. یکی از این دخترای خواهر زینبیه که مغزش با مزخرفات پر شده و کلا ازش خوشم نمی آد و برام عجیب بود که چی شد بهم سلام کرد! خلاصه دو روزی هم تو مهربان موندم و از محبتهای عمه و خاله و زن عموها و مادر بزرگ شرمنده شدم! کلی هم از مادر بزرگم فیلم گرفتم. دو شب پیشش خوابیدم. خیلی دوستش دارم. بهش قول دادم که امسال می فرستمش سوریه!

11- همسفر شدن با پسرخاله خیلی جالب بود. عباس خیلی باهام تفاوت داره، درس نخونده و هر غلطی بگی ازش سر زده! در مورد دختربازیها و مشروب خوردنها و سیگار کشیدنهای گذشته خودش باهام حرف زد و بهم گفت که قدر خودم رو بدونم و دنبال این چیزا نرم. دوست داشتم با تفکرات این جور آدمها آشنا بشم و تقریبا متوجه شدم که همه تو فامیل یه جور دیگه بهم نگاه می کنن و جالبتر اینکه همه می گن که من آدم بلندپروازی هستم که به داشته هام راضی نیستم! در مورد ازدواج هم حرف زدیم و با دلیل ازدواجهای دوران جاهلیتی تو فامیل آشنا شدم و دیدم که هیچکس تفکرات منو در مورد ازدواج نمی پسنده و همه می گن که من به جاهایی که می تونم برم راضی نیستم و دوست دارم با دختری سطح بالا ازدواج کنم که فعلا هم برام امکانپذیر نیست! به هر حال این هم حرفیه، گر چه همیشه گفتم با دخنری ازدواج می کنم که هم سطح خودم باشه، پس احتمالا سطح خودم بالاست که ...!!! البته شکی نیست که سطح فکریم با محیطی که توش زندگی می کنم جور در نمی آد!

12- همیشه وقتی از کرج رد می شم یه حس خاصی دارم. رفتن به کرج یه شور و شوق خاصی داره و برگشتن باعث ناراحتیه! وقتی می رفتم تبریز همین حس رو موقع عبور از کرج داشتم! موقع برگشتن هم حدودای 5 صبح کرج بودیم که از وقتی که قزوین بودیم منتظر بودم که برسیم کرج! چشمام رو دوخته بودم به جاده! بچگی ها (بچه تر گیا!) هم زیاد کرج می رفتم و کرج رو دوست داشتم. تمام شهرکهای اطراف کرج رو می شناسم و فردیس و اندیشه و گلشهر رو بیشتر دوست دارم.

13- زن عموی جدید خیلی به خونه و زندگی رسیده. خونه کلی مرتب شده بود و از اینکه مجبور نبودم خودم غذا بپزم خوشحال بودم! آخه قبلنا که می رفتم مامان بزرگم می گفت نمی تونه غذا بپزه و خودم باید می پختم! این سری زن عمو کلی بهم رسید! هر کاری کردم کوتاه بیاد و زیاد تشریفات نکنه بازم ول کن نبود.

14- مادر بزرگم نیم ساعت نشست و در مورد ازدواج باهام حرف زد. بهش گفتم که هنوز خیلی وقت دارم. گفت از همین الان به فکر باش تا دیر نشه!

15- (11 فروردین!) بعد از مدتها با JOY چت کردم. در دوازده روز تعطیلی گذشته فقط بیست دقیقه به اینترنت وصل شده بودم، اون هم تو کافی نت سر آبرسان تو تبریز! به Joy پیغام داده بودم که مسافرت هستم و دیگه هیچ! کلی حرف نگفته داشتیم که با هم حدود دو ساعت حرف زدیم. بهم گفت که با الناز جدیدا چت کرده! ازش پرسیدم که الناز بهم فحش جدیدی نداد؟ گفت در مورد تو حرفی نزد. ظاهرا الناز داره درسش رو تموم می کنه و این جای خوشحالیه! بهش گفتم که باید از داشتن دوستی مثل الناز به خودش بباله. ازم پرسید که بهش علاقه دارم یا نه!؟ گفتم چرا که نه! هر کس دیگه جای من باشه به چنین اعجوبه ای علاقه پیدا می کنه و کلی در مورد الناز توضیح دادم و بهش گفتم که چه دختر باهوش و خلاقیه. خانواده من هم الناز رو خیلی دوست دارن و همیشه ازم در موردش می پرسن. کاش خدا یه کم از هوش و ذکاوتش رو به من می داد! راستی، هدیه تولدم رو هم گرفتم! Joy یه بسته برام فرستاده که یه هدیه به همراه دو تا DVD و یه کارت پستال که پشتش با دست خظ زیبایی نوشته که: "Honey, Happy Birthday! One year older, 100 years Wiser!"