حس عجیبیه! دارم عوض می شم!

1- از اول سال جدید، یعنی از اولین روز کاری سال جدید، همه همکاران تو شرکت می گن که عوض شدی! می گن نوع حرف زدن و رفتارت عوض شده و دیگه اون آدم قبلی نیستی. گر چه احساس می کنم که از لحاظ روابط اجتماعی تغییری نکردم ولی از نظر روابط کاری بسیار حسابگرتر شدم و این چیزیه که برای همکارام عجیبه! حالا عرض می کنم که چرا!؟

2- قرار بود گزارشی رو برای روز نهم فروردین آماده کنم. چون رفتم مسافرت و دیر برگشتم، فرصتی نبود که روی گزارش کار کنم و به همین دلیل گزارش رو آماده نکرده بودم! البته تعمد هم داشتم که گزارش رو آماده نکنم! همکار گرانقدر ما که امر ریاست بهشون مشتبه شده بود، پرسیدن که گزارش آماده شده یا نه که بهش گفتم تا بیستم آماده می شه! وقتی پرسید چرا، بهش گفتم به خودم مربوطه! دلم نخواست تو تعطیلات کار کنم و ترجیح دادم استراحت کنم. جواب تندی براش بود، برای همین گفت که شما حق نداری کار رو زمین بذاری و از این حرفا! گفتم که اگه من حق دارم که به خاطر کار به مراسم عروسی عموی خودم هم نرم و در مدت صد و بیست روز فقط یک روز مرخصی استعلاجی برم و صبح تا شب شرکت باشم و کارها رو انجام بدم و در نهایت پزش رو شما بدی، مطمئنا حق دارم کار رو هر جا که دلم خواست زمین یا هوا بذارم و به شما هم هیچ ربطی نداره! اگر هم خیلی ناراحتی، خودت بشین انجام بده! خلاصه دید که اوضاع قمر در عقربه، با لحن لطیفی گفت که حالا نمی شه زودتر آماده کنی!؟ گفتم وقتی گزارش آماده شد بهت خبر می دم! خلاصه گزارش رو فردای اون روز آماده کردم و بدون اینکه خبر بدم فرستادم! هنوز هم خمار گزارشه!

3- همون شب تا دیر وقت نشستم و باهاش بحث کردم. تو شرکت مسئولیت یکی از واحدها با منه و به علت اینکه هنوز "بیزنس پلن" بخش نهایی نشده، وقت آزاد بیشتری دارم و می تونم وقتم رو صرف همکاری با واحد امنیت کنم! برای همینه که مسئولیت انجام این پروژه رو به عهده گرفتم و تا الان هم حدود یک سوم کار رو انجام دادم. تو بحثی که با هم داشتیم ازش پرسیدم که طرح تجاری مورد نظرش رو برای سال آینده بهم بده تا اگه موافق بودم باهاش همکاری کنم! شوکه شده بود و داشت از سطح بالا باهام حرف می زد. با دو سه تا جمله کشیدمش پایین و در آخر بحث کار به جایی کشید که داشت زور می زد خودشو هم سطح من نگه داره! آخرش اقرار کرد که هیچ برنامه مدونی برای بخش امنیت نداره و من هم اعلام کردم که باهاش همکاری نمی کنم مگر اینکه سودم از پروژه های بخش امنیت معین بشه و طرح تجاری به تایید من برسه! قرار شد با هیئت مدیره حرف بزنیم!

4- تو بحثی که با هم داشتیم، چند تا تیکه بهم انداخت که بدجوری جوابش رو دادم. یه تیکه انداخت که تو رو شارژ کردن و تو عوض شدی و از این حرفا! دیدم هر چی جوابش رو نمی دم پر رو تر می شه، برای همین تا پرسید طرح تجاری رو برای چی می خوام، بهش گفتم که می خوام بدونم تا اگه آخر سال سر تقسیم سود مشکلی پیش اومد، قهر نکنم و چهار روز شرکت رو ول نکنم! ( آخه خودش یه سری قهر کرده بود و 4 روز شرکت نیومده بود! ) - یه جا هم خندیدم، خواست از خنده ام به نفع خودش استفاده کنه، بهش گفتم که خنده من از گریه غم انگیزتر است! واقعا خنده دار نیست که شما برای یه واحد که ادعای مدیریتش رو داری هیچ برنامه ای نداری!! بعد از اینکه این حرفا و تیکه ها رو بهش انداختم، کاملا منفعل شد و به وضوح می دیدم که داره دست و پا می زنه تا جایگاهی رو که تو ذهنش ساخته بود، حفظ کنه! بعد از بحث بهش گفتم که با این وضع باهاش کار نمی کنم و مسائل دیگری هست که باید با مدیر عامل مطرح کنم! هی می خواست بدونه که در مورد چی می خوام با مدیر عامل صحبت کنم! بهش گفتم اگه تو واحد خودم نیازی به استفاده از شما بود، حتما بهت می گم و بحث بین من و مدیر عامل به شما هیچ ربطی نداره!

5- دیروز (پنج شنبه) رفتم پیش اسماعیلپور و باهاش در مورد اتفاقاتی که افتاده بود صحبت کردم و نظرش رو پرسیدم. بهم گفت که تو باید به جایگاه خودت ارزش بدی و نه اینکه منتظر باشی جایگاهت برات ارزش بیاره! چند تا سی دی آموزشی خیلی جالب هم درباره تجارت و برنامه ریزی بهم داد. ناهار رو با جواد رفتیم خونشون و بالاخره خانمش رو هم دیدم. تا حدود ساعت 6 اونجا بودم و بعد رفتم خونه داداشم برای شام!

6- تو راه برگشت به طرف منزل داداشم، پسرخاله ها زنگ زدن که دارن می رن استخر و ازم خواستن که باهاشون برم! تا رسیدم خونه داداشم، به زنداداشم گفتم که حوله و مایوی داداشم رو آماده کنه تا با هم بریم استخر. پول استخر داداشم هم افتاد گردن من تا راضی بشه بریم استخر! کلی شیرجه زدیم و سونا رفتیم و با پسرخاله ها کشتی گرفتیم! فردا عصر (شنبه) دوباره می ریم!

7- امروز هم با پسرخاله ها حدود 5 ساعت فوتبال پلی استیشن بازی کردم. انصافا دارم تمام کارهایی رو که باید تو دوران بچگی انجام می دادم الان انجام می دم! همه بازی ها رو بلا استثنا باختم!

8- خاله بزرگم که حدود 70 سال داره، امشب مهمون ما بود. شب تمام دخترخاله ها، پسرخاله ها، خاله ها و فامیلهایی که دور و بر خودمون زندگی می کنن اومدن دیدن خاله! خونه پر شده بود. یه فیلم بود مربوط به شفا گرفتن یه دختر تو شهر میانه که نشستیم اونو نگاه کردیم و بعدش هم کلی حرف زدیم!

9- بالاخره تونستم فیلمی رو که جوی برام فرستاده بود ببینم. یه فیلم بسیار زیبا درباره نظریه رشته ها و رویاهای انشتین. به قول کامبیز، ایول! خیلی باحال بود.

10- پرستو بهم زنگ زد و گفت که درسش داره تموم می شه! گفت که به زودی می ره شهرشون و اگه فوق قبول نشه، می خواد بشینه دوباره بخونه! باز هم از مشکلی حرف زد که توضیحی نداد! امیدوارم مشکلش به زودی حل بشه! قول داده بود قبل از عید بیاد تهران ولی نیومد!