ولنتاین

باز هم این ولنتاین رسید و ما کاری از پیش نبردیم. شاید سال دیگه! باز هم مثل هر سال،‌ این تیکه شعر می تونه حال و روز ما رو بیان کنه!

ارغوان، شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی است هوا یا گرفته است هنوز؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است

آه٬ این سخت سیاه

آن چنان نزدیک است

که چو بر می کشم از سینه نفس

نفسم را می گرداند

ره چنان بسته که پرواز نگه

در همین یک قدمی می ماند

کورسویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانی است

نفسم می گیرد

که هوا هم اینجا زندانی است

هر چه با من اینجاست

رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگز

گوشهء چشمی هم

بر فراموشی این دخمه نینداخته است

اندرین گوشه ء خاموش فراموش شده

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده٬

یاد رنگینی در خاطر من

گریه می انگیزد:

ارغوانم آن جاست

ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد می گرید

چون دل من که چنین خون آلود

هر دم از دیده فرو می ریزد

ارغوان

این چه رازی است که هر بار بهار

با عزای دل ما می آید؟

که زمین هر سال از خون پرستو ها رنگین است

وین چنین بر جگر سوختگان

داغ بر داغ می افزاید ؟

ارغوان پنجه ء خونین زمین

دامن صبح بگیر

وز سواران خرامندهء خورشید بپرس

کی بر این درهء غم می گذرند؟

ارغوان خوشه ء خون

بامدادن که کبوتر ها بر لب پنجره ء باز سحر غلغله می آغازند٬

جان گل رنگ مرا

بر سر دست بگیر٬

به تماشا گه پرواز ببر

آه ٬ بشتاب که هم پروازان

نگران غم هم پروازند

ارغوان بیرق گلگون بهار

تو برافراشته باش

شعر خونبار منی

یاد رنگین رفیقانم را

بر زبان داشته باش

تو بخوان نغمه ء ناخوانده ء من

ارغوان٬ شاخهء همخون جدا مانده ء من

منتظرت هستم. امیدوارم یه بار هم که شده، ولنتاین رو با هم جشن بگیریم. پیش هم!