رنگین کمان

1- اول در مورد فرحناز (همون دختر یزدیه) بنویسم. طبق قراری که باهاش گذاشتم، تنها در صورتی باهاش چت می کنم که به تعداد چت هامون بهم زنگ بزنه! البته قرار بر این بود که دیدارهای حضوری هم انجام بشه ولی فعلا با توجه به شرایط حاضر کوتاه اومدم. راستش من از رابطه صرفا چتی خوشم نمی آد. چند وقتی بود که بهم پیغام می داد و جوابی نمی گرفت تا اینکه بهم زنگ زد. البته بعدا فهمیدم که با کارت خودش زنگ نزده بود! خداییش یزدیها خسیس هستنا! اینش دیگه نوبره! خلاصه باهام حرف زد و این باعث شد تا بهش اجازه بدم یه بار باهام چت کنه!! متاسفانه یا خوشبختانه آدرس وبلاگم رو هم داره و هر چی دلش می خواد از نوشته هام برداشت می کنه! ظاهرا به این نتیجه رسیده که من به کسی علاقمند هستم! فکر می کنم منظورش سانی باشه! بیچاره نمی دونه سانی کیه!

2- بالاخره بعد از مدتها تو جلسه ماهیانه بچه های مجمع اسلامی شرکت کردم. همه بچه ها خانمهاشون رو هم آورده بودن و فقط من و سعید که مجردهای بی بخار جمع هستیم، تنها رفته بودیم. جلسه منزل آرتا برگزار شد. خونه آرتا نزدیک میدان انقلابه و چون جلسه ساعت 5 شروع می شد و یه سری راهپیمایی در مورد وقایع اخیر عراق (بمب گذاری حرم امام هادی) برگزار شده بود! من از بین جمعیت زیاد خودمو رسوندم. البته زودتر از همه هم رسیدم! بچه ها می گفتن که چاقتر شدم! علی مغازه ای هم با خانمش و بچه اش اومده بود. همه بچه ها نسبت به پسر کوچولوی علی احساسات نشون دادن به جز من! خانم آرتا کلی منو ضایع کرد که احساسات نداری! منم گفتم که بچه دوست ندارم! موضوع جلسه هم بحث در مورد اخبار روز، تاسیس یک صندوق قرض الحسنه و بحث درباره سیالیت عرفی و بررسی نظرات دکتر سروش در مورد نسبیت بود! البته قسمت آخرش رو من نمی تونستم تحمل کنم. از این بحثها اصلا خوشم نمی آد.

3- وقتی بحثهای مربوط به سیالیت عرفی و اجتهاد پویا شروع شد، من و حسن زدیم بیرون. آخه صبح با حسن قرار گذاشته بودیم که از شبنم (خانم حسن) شام بگیریم! رفتیم میدون آرژانتین و به شبنم که قبل از ما اومده بود ملحق شدیم. یه پیتزا گوشت مفصل خوردیم و بعدش رفتم خونه آقای جعفرنژاد(دان 7 تکواندو!)

4- قبل از جلسه با دو تا دیگه از دوستان هم قرار داشتم. ساعت 11 با همین جعفرنژاد و ساعت 2 با بهزاد ابراهیمی. البته با بهزاد کلی پیاده روی کردیم و در مورد مشکلاتش حرف زدیم. تو راه هم یه سی دی قرآن خریدیم. بهزاد کلی نیاز به راهنمایی داشت در مورد کارش و برخورد رییسش! یه سری هم سئوالاتی درباره ازدواج و این چیزا داشت. دلش می خواد ازدواج کنه ولی دختری رو که می خواد پیدا نمی کنه. اصلا به تیپ و قیافه اش نمی رسه ولی از لحاظ مذهبی و علمی بسیار قویه! خیلی سعی کردم راهنماییهای مفیدی بهش بکنم. در نهایت ازم خواست که تو این هفته چند بار دیگه باهاش حرف بزنم و کمکش کنم.

5- یه ماجرای جالب. تو سایت رنگین کمان عضو هستم. بعضی وقتها در مورد مقالاتی که در سایت گذاشته می شه نظراتی می دم. یه مدتی بود که به خاطر نظراتی که می دم، یکی از کاربران سایت برام پیغام می داد و ازم انتقاد می کرد. این خانم که ادعای بسیار بالایی داره و فکر می کنه خیلی چیزا حالیشه، وقتی با برخورد سفت و سنگین من روبرو شد، شروع کرد به توهین! چند تا نامه توهین آمیز برام نوشت و نهایتا منو مجبور کرد جواب دندان شکنی بهش بدم. ظاهرا قضیه از این قراره که ایشون با هر کسی حرف می زنه عاشقش می شه ولی از اینکه من هیچ احساسی بهش نداشتم و حتی خردش می کردم متعجب بود. تا اینکه نامه ای بهم نوشت و یه توضیحاتی داد که من هم جواب دادم که "من از شما جواب نخواستم که بهم پیغام دادی! اگه می خوای با این کارا بهم نزدیک بشی، نمی خواد خودتو به در و دیوار بکوبی! احتمالا از بس مرد بی غیرت و زن ذلیل تو زندگیت دیدی که از دیدن یه پسر قوی متعجب شدی! ایرادی نمی بینم که بخوای باهام مصاحبه کنی! اگه هدفت اینه که ازم وقت مصاحبه بگیری، راحت درخواست کن" بعد از این نامه با هم چت کردیم! دو بار چت کردیم و بهم گفت که از اینکه بیشتر باهام آشنا شد احساس خوبی داره! البته ایشون ازدواج کرده و بهم گفت که شوهرش مثل منه و از زندگیش خیلی راضیه! به من می گه تو خیلی باهوش، تخس و با اراده هستی! البته زیاد بهم می گه زهر مار! بهش گفتم که فقط به یه دلیل بهش ایرادی نمی گیرم و گرنه اگر هر بی احترامی دیگه ای بکنه، کله اش کنده می شه! آخه می دونین، چون سانی زیاد بهم می گه زهرمار، من از شنیدن این کلمه ناراحت نمی شم! حیف که نمی تونم در مورد سانی اینجا حرف بزنم! اینو گفتم که وقتی فرحناز خوند، دلش بسوزه! البته، چون اشتباه می کنه، دلش می شوزه. اگه واقعیت رو بدونه، دلش نمی سوزه!