غرور

امروز (پنج شنبه) سرکار نرفتم و خوابیدم. آخر ساله و دارم از مرخصی هایی که تا حالا استفاده نکرده بودم، استفاده می کنم! چند باری اینترنت وصل شدم و به وبلاگم سر زدم و دیدم که چند تا نظر برام اومده! فکر می کنم حرفهایی که تو پست قبلی نوشته بودم، باعث ناراحتی شدید مریم خانم (دختر ارومیه ای، یا بهتر بگم سلماسی!) شده بود و با عکس العمل شدید ایشون روبرو شدم. یه اس ام اس بلند بالا برام فرستاد و گفت که با این نوع غرور که فقط خودت رو قبول داری، تنها می مونی! جالب اینه که ما با هم تلفنی صحبت نمی کنیم و فقط اس ام اس رد و بدل می کنیم. این حرف مریم خانم دقیقا همون حرفی بود که فتیما هم بهم گوشزد کرده بود. جالبتر اینکه صبح که نشسته بودم و با خواهرها حرف می زدیم، مرضیه یه مطلبی برای کلاس زبانش نوشته بود که دربارش برام حرف زد. ظاهرا استادشون ازشون خواسته بود که در مورد کسی که بیشتر از همه دوستش دارن مطلبی بنویسن و خواهرم هم در مورد من نوشته بود. ازش خواستم مطلبش رو بیاره تا بخونم. اولش یه کم مقاومت کرد ولی بعدش آورد و خوندم. از لحاظ گرامری چند تا مشکل توش بود ولی از جملاتی که توش نوشته شده بود، تنم لرزید. احساس بدی بهم دست داد. عزیزترین کسان عمرم هم اعتقاد دارن که مغرورم! خواهرم به زبان خیلی ساده (البته به انگلیسی) در مورد خصوصیات خوب و روحیاتم نوشته بود و احساس شادی خودش رو از داشتن برادری مثل من اعلام کرده بود ولی در آخر متن نوشته بود که برادرم تنها یه بدی داره و اون هم اینکه مغروره!

مطلب رو کنار گذاشتم و ازشون خواستم که بهم بگن چرا این فکر رو دارن! هر کدوم یه دلیلی آورد ولی معصومه گفت که تو به خاطر داشتن توانایی مغرور شدی! از صحبتهای خواهرهام حرفهای زیادی دستگیرم شد و تصمیم گرفتم رفتارم رو طوری عوض کنم که باعث ناراحتی کسی نشم. بهشون قول دادم که خودم رو عوض کنم، طوری که دیگه اونا حس نکنن که مغرورم! همیشه به خواهرام می گم که اگر کاری ازم می خواهید و من انجام می دم، به این دلیله که فردا اگه زنم ازم کاری خواست و انجام دادم، نگید که چرا برا ما انجام نمی دادی!! (از اینا که نیشش بازه!!) بعضی وقتها بهم می گن برو فلان چیز رو بخر، می رم می خرم و به محض اینکه می رسم خونه می گم که "ببینید، من به حرف شما گوش می دم! فردا نگید چرا به حرف زنت گوش می دی ها!؟" (بازم از همون آدمکها!)

یادمه، دبیرستان که بودم، مادرم رو زیاد اذیت می کردم. مخصوصا از لحاظ خورد و خوراک! بیچاره مادرم هر چیزی درست می کرد، نمی خوردم! تنها اشکال بزرگی که داشتم این بود و هر غذایی رو نمی خوردم تا اینکه یه روز مادرم ازم گله کرد و گفت که باید رفتارت رو عوض کنی. این حرفش تو دلم موند و وقتی رفتم دانشگاه، یه هفته پیش خودم فکر کردم و تصمیم گرفتم که خودم رو بشکنم. بعد از اون، اولین باری که سر سفره نشستم، آش رشته پخته بودن که اصلا دوست نداشتم! بلند شدم و مادرم رو بوسیدم و ازش معذرت خواهی کردم و گفتم هر چی باشه می خورم و از اون به بعد سلیقه غذایی من تو فامیل معروف شده! طوری رفتار کردم که مادرم به شنیدن تعریفهای مختلف درباره من عادت کرده! الان هم آش رشته رو شدیدا دوست دارم!

 

امیدوارم بتونم در این مورد هم یه تصمیم جدی بگیرم و عمل کنم. حداقل به خاطر این که دوست ندارم خواهرام به هر دلیلی ازم دلخور باشن. گر چه می دونم دلخور نیستن ولی می خوام براشون یه برادر کامل باشم. باز هم منتظر شنیدن نظرات شما هستم. تو این تغییر بهم کمک کنید.