سیزده بدر

- سیزده بدر امسال هم مثل هر سال دیگه گذشت. همه فامیلهای ما با هم در اطراف شهر ری جمع می شن و سیزده بدر رو با هم می گذرونن! البته همه می آن که داشته هاشون رو به رخ دیگران بکشن. پدرم شب قبل از سیزده بدر، با مادربزرگم رفت شهرمون تا به آشناها سر بزنه و مادربزرگ رو هم رسونده باشه. برای همین  به همراه برادر و عمو رفتیم اونجا. همه فامیلها ماشینهای جدیدشون، طلاهاشون، دخترهاشون و ... رو آورده بودن نمایش بدن! امسال مکه رفتن مد شده بود و همه می گفتن که ما برای مکه ثبت نام کردیم!

من با خواهرهام رفتم بالای کوه و برگشتم و بعدش هم یه کمی فوتبال و والیبال بازی کردیم. با عمو و پسرخاله ها والیبال بازی کردیم که باعث ضرب خوردن انگشت شصتم شد. بعدش عملا کاری نکردم. فقط یه کمی بدمینتون بازی کردم و نشستم با خاله ها و دختر خاله ها صحبت کردم. حدود یک ساعت با خاله بزرگه صحبت کردم. کلی ازم تعریف کرد و ازم خواست که همیشه پشتیبان خانواده باشم. بعد یه کمی با ناصر و رضا و طاهره دختر خاله حرف زدم. تمام عروسهایی که طی 15 سال گذشته عروسی کردن به نوعی شاگرد من بودن! همشون رو دیدم و بهشون متلک انداختم که ناسلامتی یه زمانی شاگردم بودیدا!!

توی این جور جمع ها اصلا به دخترهای مجرد کاری ندارم و حتی نگاهشون هم نمی کنم. چون فقط کافیه به یکی بخندی! از فردا می چسبوننش بهت! مخصوصا فامیلهای مادرم که تخصص دارن!

ساعت 6 برگشتیم و رفتیم خونه داداشم. تا رسیدم رفتم حموم و اومدم دراز کشیدم. شام رو خوردیم و رفتم خونه. آنلاین شدم تا با دوستم (ف. ذ.) چت کنم که خوشبختانه بود و صحبت کردیم. وسط صحبتها برقها رفتن و من مجبور شدم به خواب برم!

- نمی دونم چرا کسی باور نمی کنه که می خوام امسال در مورد ازدواج قدمهایی بردارم! مادرم می گه رسم روزگار همینه! اگه سر و گوشت می جنبید، همه باور می کردن! خاله مادرم بهم می گه اگه تو و پسرم ازدواج کنید، معجزه می شه! به هر حال، از یه نفر هم خواستگاری کردم. راستش، من همیشه چوب شرایطم رو می خورم وگرنه خودم در سطح بالایی قرار دارم. اینکه خانواده فقیری دارم، سطح سواد خانواده و فامیلهام پایینه و ... فکر نمی کنم دلیل مناسبی باشه تا ازم چشم پوشی بشه ولی شاید اگر خودم هم در اون شرایط بودم، همین طور فکر می کردم. همیشه اینو گفتم که فاصله عمل تا حرف زیاده و با اینکه مردم می گن که وضعیت مالی و این جور چیزا مهم نیست ولی در عمل خیلی مهم می شه! در بین دخترهایی که می شناسم، به ندرت دختری رو در سطحی می بینم که ازش خواستگاری کنم و وقتی می پذیرم که از یه نفر خواستگاری کنم، انتظار دارم بدون هیچ بهونه ای جواب مثبت بشنوم! ولی ظاهرا من قربانی شرایطم هستم. کاش یه نفر بود که منو همین طوری که هستم دوست می داشت!

- کسی که ازش خواستگاری کردم، خیلی دختر خوب و دوست داشتنیه! مهمتر از همه اینه که دوستم داره و قبولم داره. از همون اول که باهاش آشنا شدم، احساس کردم که به درد ازدواج با من می خوره و آینده ای که باهاش تصور کردم، آینده روشن و پر از موفقیتی می شه. ولی مشکلی که هست اینه که خانواده اونا هنوز نمی تونن پسری آس و پاس (به قول مریم) رو بپذیرن! گر چه از نظر من کسی که به راحتی به دیگران می گه آس و پاس، خودش آس و پاستر از همه است. همیشه شنیدن این کلمه آزارم می ده و انقدر عصبانی می شم که می خوام سرم رو بزنم به دیوار. ولی چی کار کنم که دنیا دست امثال من نیست. قانون دنیا اینه: "پول داشته باش، پادشاهی کن. پول نداشته باش، رو گدایی کن!!"

- اعتقادم هنوز هم سر جاش هست که نباید قبل از ازدواج عاشق بشم. باید با منطق ازدواج کنم و با عشق زندگی! کسی که می خواد تو زندگیم وارد بشه مسلما یه اصولی داره و من هم اصولی دارم. مسلما با آدمی ازدواج می کنم که نخواد اصولم رو زیر پا بذاره و بیشترین مقدار ممکن از اصولش رو بتونم بپذیرم.

- باز هم می گم که تو مسئله ازدواج جدی هستم. ولی به اندازه کافی براش وقت خواهم گذاشت. دوست ندارم رفتارم یا حرفهام باعث بشه بعدها به خاطر برخوردم احساس پشیمانی کنم. عجله ای برای ازدواج ندارم و اگه امسال مشخص بشه که با کی قراره ازدواج کنم، خودش کلی کاره!