سانی

امروز دوبار با سانی تلفنی صحبت کردم (مجموعا چیزی حدود یک و نیم ساعت). چیزی که سالها انتظارش رو کشیدم! شاید بیش از پنج سال منتظر چنین لحظه ای بودم ولی یکدفعه همه چی فرو ریخت!‌ سانی اون کسی نبود که فکرش رو می کردم!‌ کسی که حداقل سه سال از عمرم رو به یادش سپری کردم. واقعا از ته قلب ناراحت شدم. احساس سنگینی عجیبی می کردم و باورم نمی شد! همه حرفهام رو بهش زدم و بهش گفتم که شدیدا از دستش ناراحتم. ولی دل بزرگی دارم، احتمالا به زودی می بخشمش!‌

امروز تو کلاس فرانسه، خیلی مهتاب رو اذیت کردم. استاد دیکته می گفت. جالبترین نکته این بود که بعد از کلاس صنم بهم گفت که اعتماد به نفست منو کشته!!! هیچ کدوم از دخترهای کلاس رو تحویل نمی گیرم، برا همین احتمالا فکر می کنن مغرورم!‌ خبر ندارن که ما تو دنیای دیگه ای سیر می کنیم.

امروز با یه شرکت ایتالیایی هم صحبت کردم. مدیرشون باهام انگلیسی صحبت کرد و دعوتم کرد به یه جلسه. روز سه شنبه مجبورم کت و شلوار بپوشم!