دل گرفتگی

bende insanim, istiyur canim!

kayniyur kanim, istiyur canim!

 

دلم بدجوری گرفته. بیش از همیشه احساس تنهایی می کنم و فکر می کنم که باید کتاب دکتر برنز رو دوباره بخونم. پیارسال یه چنین احساسی داشتم. از همه بریدم و به خودم یاد دادم که تنها باشم. یاد گرفتم که قوی باشم و نذارم کسی بهم نفوذ کنه! همیشه احساس می کنم که هزینه ای که باید برای تنها نبودن بپردازم، متناسب با چیزی که به دست می آرم نیست و در نتیجه هیچ وقت تمایلی برای پرداخت این هزینه ندارم. یه دوست خوب تو محیط چت گیر آورده بودم که بهم فرانسوی یاد می داد ولی دیگه نمی تونم باهاش چت کنم. کلا دیگه ترجیح می دم چت نکنم. دوستای چتی که قبلا نام برده بودم، یکی یکی رفتن! سوگند رفت دنبال زندگیش، سپیده (همون دختر هلندی) که دو سالی ازش بی خبر بودم، برگشت و دوباره رفت. فرحناز که بیش از همه بهش وابسته شده بودم، دیگه نتونست تحملم کنه و رفت. من هیچ کدوم از این دوستام رو ندیدم ولی همیشه سعی کردم یه دوست خوب براشون باشم. فقط تنها چیزی که به دست آوردم این بود که بالاخره با سانی حرف زدم. وقتی خوب فکر می کنم می بینم که باید بهش حق بدم. یه دختر مسیحی با تفکرات کاملا متفاوت مسلما نمی تونه با من باشه. از تمام این دوستان چیزای زیادی یاد گرفتم. اعتقاد دارم که به طور غریضی رابطه ای که هیچ فایده ای برام نداشته باشه رو هیچوقت ادامه نمی دم. پس اگه این رابطه ها انقدر طولانی مدت ادامه داشته و من حتی این دوستانم رو ندیدم، حتما فایده ای برام داشتن که این رابطه ها رو حفظ کردم. تو هیچ کدوم از این رابطه ها محبت گدایی نکردم. از بچگی به جوانی رسیدم. بزرگ شدم و چیزهایی یاد گرفتم که شاید برای یاد گرفتنشون تو اجتماع مجبور می شدم هزینه های بیشتری بپردازم. از همه این دوستان ممنونم. به قول یکی از این دوستان: "سی سالگی تو دیدن داره! اون موقع یه مرد کامل می شی!" خودم هم همین اعتقاد رو دارم. تو سی سالگی یه مردی می شم که برای خیلی ها ارزش پیدا می کنم.  

از اینکه می بینم همه به چشم یه ابزار بهم نگاه می کنن، احساس بدی دارم. بیشتر از همیشه احساس F1 بودن می کنم! نمی خوام غرور خودم رو با پاسخ به سئوالهای مختلف این و اون ارضا کنم! وقتی به هم سن و سالهام نگاه می کنم می بینم که واقعا راحت تر از من زندگی می کنن. اقلا به اندازه من فکر نمی کنن. بیخودی زندگی رو برای خودم سخت گرفتم. همیشه به دیگران حسی رو منتقل می کنم که نمی خوام! دلم می خواد دوست داشته بشم ولی هنوز بلد نیستم دوست داشته باشم! غرورم رو تو دوست داشتنهام دخالت می دم و معمولا باعث رنجش دوستان می شم. دارم می بینم که حتی دوستای پسرم هم ازم می ترسن یا نمی تونن رفتارم رو پیش بینی کنن! بهترین دوستم (حسن) با محافظه کاری تمام باهام برخورد می کنه و این محافظه کاری از وقتی زن گرفته بیشتر شده! سعید فقط وقتی زنگ می زنه که چیزی لازم داره! حامد که بزرگترین کارها رو با هم انجام دادیم، با هم دعوا کردیم، فحش دادیم، از هم متنفر شدیم و باز هم دوست موندیم، تو دنیایی سیر می کنه که من توش نیستم! داره تمرین می کنه! دیگه معنای دوستی رو نمی دونم. برادرم باهام دوست نیست! عمو و زن عمو، مادربزرگ و ... هیچ دوستی ندارم. تنها کسانی که احساس می کنم نمی خوان ازم سوء استفاده کنن، خواهرام هستن. از بازیچه شدن می ترسم. دلم می خواد تو قلب یکی باشم. کاش می شد کسی رو به اندازه خواهرهام دوست داشته باشم.

دیگه همه رو ول کردم. خودم موندم و خودم! باید از اینجا دل بکنم و برم به دوردورها! به قول زینب، خواننده ترک، Gidiyurum Ozaklara!

 

Cekilmez oldu simdi sensiz yasamak

Seni beklemek, boyle Caresiz kalmak

Ne zor inanmak, ne kadar sor tatlanmak

bitip tukanmazdim vera agliyurum!