خواستگار

این مطالب رو روز جمعه نوشتم.

 

- خواهرم خواستگاری داره که خیلی سمجه! جالب اینکه سه ساله که موضوع تو خونه ما مطرح شده و من بی خبر بودم! ظاهرا پسره چندین بار رفته بود زبانسرا و با خواهرم حرف زده بود! بالاخره طوری شده بود که موضوع بیخ پیدا کرده بود. وقتی فهمیدم که این اتفاق افتاده، شدیدا عصبانی شدم. اول از دست خواهرم که چرا از من مخفی کرده، ثانیا از دست بقیه و ثالثا از دست پسره! بلند شدم رفتم در خونه پسره و در زدم. قبل از اینکه بیاد بیرون، پدرم اومد و منو کشید برد. انقدر عصبانی بودم که اگه بیرون می اومد یا من کشته می شدم یا اون! ظاهرا خواهرم بهش گفته بوده که به درد هم نمی خورن ولی اون سمج بازی در می آورده! خواهرم هم با داداشم در میون گذاشته بود ولی داداشم کار خاصی نکرده بود. برگشتم خونه و با عصبانیت داد زدم سر خواهرم که چرا ازم مخفی کرده! گفت آخه با تو راحت نیستم!!! من با داداش رضا راحت ترم! هشدار دادم که از این به بعد اگه چنین اتفاقی بیافته و من بی خبر باشم، به محض اینکه مطلع بشم، اولین کاری که می کنم اینه که شما رو تنبیه می کنم! رفتم به پدر پسره هم تذکر دادم که سعی کنه پسرش جلوی چشم من آفتابی نشه! 

- باز هم نشستم با خواهرهام صحبت کردم و گفتم که اگه کسی ازشون خواستگاری کرد یا نامه ای بهشون داد یا به طریقی علاقه اش رو نشون داد حتما بهم بگن. کوچکترین کاری که می تونم بکنم اینه که در مورد پسره تحقیق می کنم. موندم چرا خواهرام انقدر سر به زیرن! خیلی تودار هستن!

- علی پسر احمد دایی هم رفته خواستگاری دختر داییش و زنگ زده به پدرم که بیا با هم بریم و کار رو تموم کنیم! ظاهرا دایی اصلا راضی نیست و علی می خواد با وسط کشیدن پدرم، دایی رو راضی کنه! مدتی بود که علی پیشم نمی اومد درس بخونه! آخه بهش برنامه نویسی یاد می دادم. چند وقتی بود که ازش خبری نبود تا اینکه این خبر رو شنیدم. هفته پیش زنگ زد و اومد خونه ما! ازش پرسیدم آخه احمق، تو پنج هزار تومن پول تو جیبت داری که می خوای بری زن بگیری؟ گفت ندارم ولی آخه دختر خوبیه! گفتم کی می گه؟ گفت پسر داییم!!! کلی باهاش حرف زدم و گفتم تو هنوز بچه ای! اگه قرار بود با این وضع بشه زن گرفت، من تا حالا 100 بار ازدواج کرده بودم! وایسا من زن بگیرم، بعد تو بگیر!! خلاصه از پر روییش شوکه شدم. یادم نمی آد آدم به پر رویی اون دیده باشم! البته ظاهرا همه پر رو شدن! ما از قافله عقبیم! پسر خاله فاطمه هم همین جوری عاشق شده! علی 21 سالشه، پسر خاله فاطمه هم 20 سالشه! خداییش یا اینا کله خرن یا من زیادی محافظه کارم!

- سه شنبه رفتم شرکت گلستان برای مصاحبه! تجربه برگزاری جلسات مختلف باعث شده بود با تسلط کامل حرف بزنم. طوری حرف زدم که مصاحبه کننده تحت تاثیر واقع شد! پیشنهاد بالایی هم دادم و گفتم اگه بخوان به صورت نیمه وقت می تونم باهاشون همکاری کنم. از اونجا هم رفتم شرکت ایرانسل و فرم پر کردم. همین شرکتی که مجری طرح اپراتور دوم تلفن همراهه! چون کارمنداش همه به زبان انگلیسی حرف می زنن، فکر می کنم مناسب باشه اگه برم اونجا کار کنم.

- امروز (جمعه) تو خونه بودم و صبح آنلاین شدم و با استاد زبان فرانسه ام چت کردم. بهش گفتم که دوستش دارم و دلم می خواد لطفش رو جبران کنم. گفت همین که دوستم داری کافیه و اگه خوب درستو بخونی، بهترین پاداش رو بهم دادی. قول دادم که درسم رو خوب بخونم و بعد از اینکه صحبتمون تموم شد، نشستم و 30 صفحه از کتابم رو خوندم. دفعه بعد که آنلاین بشه، انقدر ازش سئوال دارم که کلافه می شه! بهم گفت که به موقعش بهت می گم که چقدر دوستت دارم! کلی هم بوسم کرد!!

- به منا روحی هم زنگ زدم. یکی از دوستانی که بیش از یک سال و نیم بود ازش خبر نداشتم. منا بهم زنگ زده بود و نتونسته بودم جواب بدم. چند روزی از تماسش گذشته بود که یه پیغام برام فرستاد و با عصبانیت ازم انتقاد کرد که چرا به تماسم جواب نمی دی! راستش پیش خودم گفتم آخه ایشون به چه حقی به خودشون این اجازه رو می دن که بهم اینجوری پیغام می دن! ولی خودم رو جای ایشون گذاشتم و گفتم حق داره! زنگ زده، خواب بودم و جواب ندادم! باید بهش زنگ می زدم! بعد باهاش تماس گرفتم و نیم ساعتی صحبت کردیم. از تمام اتفاقاتی که این چند وقته افتاده بود باخبر شدیم.