....
و هنگامی که آخرین بار گل را آب داد، حس کرد که می خواهد گریه کند. رو به گل کرد و گفت: خداحافظ. ولی گل جواب نداد. شاهزاده دوباره گفت: خداحافظ.
گل سرفه کرد. ولی این سرفه از زکام نبود. سرانجام گفت: من احمق بودم. از تو عذر می خواهم. امیدوارم خوشبخت بشوی. شازده کوچولو از اینکه ملامتی از گل نشنید تعجب کرد. حیرت زده و حباب به دست ایستاده بود و از این مهربانی سر در نمی آورد.
گل گفت: آره، من دوستت دارم. تو هیچ وقت این را نفهمیدی. تقصیر خود من بود. حالا دیگر اهمیت ندارد. ولی تو هم مثل من احمق بودی. امیدوارم خوشبخت بشوی... این حباب را کنار بگذار، دیگر نمی خواهمش.
ولی آخر باد...
من آنقدرها هم زکام نیستم. هوای خنک شب سرحالم می آورد. آخر من گلم.
ولی حیوانها...
من باید جور دو سه تا کرم حشره را بکشم تا بتوانم با پروانه ها آشنا شوم که گویا خیلی خوشگل اند. وگرنه دیگر کی به دیدنم می آید؟ تو که رفته ای به دور دورها. از حیوانات گنده هم نمی ترسم. من برای خودم چنگال دارم.
و با ساده دلی چهار تا خارش را نشان داد. سپس گفت: اینقدر طولش نده، حوصله ام را سر می بری. تو تصمیم گرفته ای که بروی. خوب، برو!
زیرا نمی خواست که شازده کوچولو اشکهایش را ببیند. چه گل مغروری بود!
...
مثلا اگر در ساعت چهار بعد از ظهر بیایی، من از ساعت سه به بعد حس می کنم که خوشبختم.
...
روباه گفت: خداحافظ. راز من این است و بسیار ساده است: فقط با چشم دل می توان خوب دید. اصل چیزها از چشم سر پنهان است.
...
چون بر لبهای نیمه بازش نیم لبخندی می گذشت باز با خود گفتم: "آنچه در وجود این شاهزاده کوچولوی خواب رفته شدیدا متاثرم می کند وفاداری او به یک گل است..."
(شازده کوچولو، اثر جاودان آنتوان دو سنت اگزوپری)
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده،
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده خاکستری سرد کدورت افسوس!
سخت دلگیرتر است.
....
وای، باران، باران
شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست.
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای باران، باران،
پر مرغان نگاهم را شست.
....
گل به گل، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تواند
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوگواران تواند
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک اما آیا
باز برمی گردی؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد.
...
من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم.
آه می بینم، می بینم
تو به اندازه تنهایی من خوشبختی
من به اندازه زیبایی تو غمگینم.
(تا رهایی - حمید مصدق)
این دو تا کتاب رو دیشب خوندم. این قسمتهایی که نوشتم برام جالب بود. خواستم شما هم بخونید.
آنتوان دو سنت اگزوپری نویسنده کتاب شازده کوچولو که کتابش بهترین کتاب قرن بیستم شناخته شد و بعد از انجیل پرخواننده ترین کتاب جهان است، خلبان فرانسوی بود که هواپیمایش در صحراهای آفریقا سقوط کرد و اتفاقاتی که برایش افتاد باعث شد تا این کتاب را بنویسد. او عاشق یک دختر آفریقایی شده بود ولی امکان ازدواج نبود. در جایی می گوید: ماهی و مرغ می توانند ازدواج کنند، ولی خانه شان را کجا بسازند؟
خواندن این کتاب و کتاب کیمیاگر اثر پائولو کوئیلو را به همه توصیه می کنم. مخصوصا برای کسانی که احساس می کنند عاشقند.
موفق باشید.
گلش یه چیز دیگه هم بهم گفت:
تنها چیزی که نمی ذاشت برای ققنوس اهلیتر بشه، نگرانی از آینده نامعلوم بود. نمی دونست باید کجا بره! فقط دنبال چیزی بود و حرفی می زد که بعدها اگه نتونست عمل کنه شرمنده نشه! گلش فکر می کرد که راهی جز این نداره. الان هم که دیگه درخت بائوباب همه جا رو پوشونده، می دونه که دیگه کاری از دستش بر نمی آد به جز امید به شادی مسافرش. خودش گفت که هیچوقت محبتهای مسافرش از یادش نمی ره و شیرینی آبی که به پای اون ریخته رو همیشه با خودش احساس می کنه. گلش عمگینه. ناراحته. شرمنده اس از ظلمی که کرده و امیدواره که بخشیده بشه. برای مسافرش با گل جدیدش آرزوی شادی و عشق می کنه و امیدواره که بخشیده بشه. ققنوس هم حتما اجازه می ده که اون آروم بشه و اگه چیزی می گه به دل نمی گیره. ولی غمش از اینه که فکر نمی کرد مسافرش بره به این زودی یه گل دیگه پیدا کنه. البته قرار نیست همه گلها و مسافرا مثل هم باشن.
دوستندارم بزدل باشی. اگه حرفی داری میتونی به خودم بگی. برات email میزنم و جواب این حرفت رو اونجا میدم. خیلیها از مظلومانه فریاد کشیدن لذت میبرند. من ولی نه. ترجیح میدم اگه از درد هم بمیرم کسی صدای فریادم رو نشنوه. برای همین من دیگه وبلاگ نمینویسم و تو حرفات رو اینجا میگی. میبینی ...
برات ایمیل زدم. ببخشید. ولی من فکر میکنم کسی که تو لحظههای خوب ما نبوده حق نداره اینها رو بخونه. لطفا نظرات من رو همش رو پاک کن. نباید اینجا حرف میزدم ببخشید.