-
خداحافظ همین حالا
سهشنبه 24 مردادماه سال 1385 19:24
گفته بودم دیگه نمی نویسم و فقط یه مطلب برای خداحافظی خواهم نوشت! الان که اومدم مطلب خداحافقظی رو بنویسم، دلم خواست یه چیزای بیشتری بنویسم و برای اینکه یه حالی به خودم داده باشم سعی می کنم آخرین مطلبم طوری باشه که اقلا خودم راضی بشم! تو این مدت اتفاقای جالبی افتاد. هفته آخر تیر ماه رو رفته بودم ماموریت شمال. روز...
-
و این وبلاگ هم برای من تموم شد!
دوشنبه 26 تیرماه سال 1385 10:25
وقتی سانی نباشه، دیگه هیچ انگیزه ای ندارم که تو این وبلاگ مطلبی بنویسم. گر چه سانی حتی از وجود این وبلاگ خبر نداشت! این آخرین مطلب من تو این وبلاگه. یه سری چیزا برای خداحافظی باید بنویسم که بمونه واسه بعد! ایم مطلب رو بعدا کامل می کنم! فعلا خداحافظ!
-
تموم شد
دوشنبه 26 تیرماه سال 1385 10:15
من و سانی برای هم تموم شدیم. بعد از چند هفته، فرصتی شد تا با سانی تلفنی صحبت کنم و حرفهای نهاییمون رو بزنیم. با توجه به شرایط ازش خواستم که دیگه همدیگه رو فراموش کنیم و اسمی از هم نبریم. البته خود سانی هم به این نتیجه رسیده و ما این تصمیم رو عملی می کنیم ولی عشق بین ما هیچوقت از بین نمی ره و سانی برای من همیشه وجود...
-
روز مادر مبارک
یکشنبه 25 تیرماه سال 1385 20:52
- روز مادر مبارکباد! مادرم، خیلی دوستت دارم و محبت هیچ کس رو با تو عوض نمی کنم. برای من بالاترین لذتها دیدن لبخند بر روی لبان توست. مرا از این لذتها بی نصیب نذار! روز مادر رو به تمامی مادران ایران زمین تبریک می گم و امیدوارم سایه شون همیشه بر سر فرزندانشون باشه. - دیشب شب خیلی جالبی بود. طبق قراری که با بچه های کلاس...
-
۳۰۱۱۸
سهشنبه 13 تیرماه سال 1385 20:37
نمی دونم چرا ولی دلم گرفته! اشک تو چشام جمع شده و بی دلیل می خوام گریه کنم. چند وقتی هم هست که بلاگ اسکای فیلتر شده و حوصله هم ندارم فیلتر شکن نصب کنم و وارد شم. برا همین چند وقتیه که ننوشتم. ولی خیلی اتفاقا افتاده که باید بنویسم. الان دارم آهنگ "گیدیوروم اوزاکلارا" رو از زینب گوش می دم و یاد 5 سال پیش افتادم که به...
-
سانی و من!
سهشنبه 6 تیرماه سال 1385 11:51
- ماجراهای من و سانی داره به جاهای خوبش می رسه و ما داریم آماده می شیم که همدیگه رو ببینیم. قرار بود دیروز همدیگه رو ببینیم که به خاطر یه مشکل نتونستیم و الان منتظریم در یه شرایط خوب ملاقات کنیم. البته من رفتم دانشگاه و سانی رو از دور دیدم ولی باهاش حرف نزدم و حتی خودمو بهش نشون ندادم. ماجرای ما یه ماجرای کاملا...
-
پنجم تیرماه
سهشنبه 30 خردادماه سال 1385 13:25
- دکتر صداقت از شیراز اومده تهران. دیروز و پریروز با هم بودیم. رفتیم یه پارکی نشستیم و حرف زدیم و یه معاینه سرپایی هم کرد و گفت که باید به خاطر زیاد عرق کردن به متخصص غدد رجوع کنم. دیشب هم با هم رفتیم پارک ملت و صحبت کردیم و بعد از شام هم رفتیم تو یه پارک اطراف گیشا. دکتر چند روزی تهران می مونه و برا همین هر فرصتی می...
-
شام با بچه های فرانسه!
سهشنبه 23 خردادماه سال 1385 10:31
1- باز هم همون حسی که موقع جمع شدن با دوستان بهم دست می ده به سراغم اومد. قرار بود دیشب با بچه های کلاس فرانسه بریم شام. از بین بچه ها، صنم که به خاطر علی می خواست بیاد و اومد. کامناز به خاطر فرشاد می اومد که اومد. پردیس هم می خواست دخترشو بیاره نشونمون بده که اون هم اومد. هادی هم به خاطر مهتاب می خواست بیاد که اومد...
-
چقدر حرف دارم واسه گفتن! کی گوش می ده!
شنبه 20 خردادماه سال 1385 10:21
- اول در مورد سانی بگم. ما بالاخره بعد از سالها تونستیم راحت با هم حرفهامون رو بزنیم. تو این مدت تقریبا هر روز با سانی تلفنی صحبت کردم و بیش از گذشته از وضعیتش باخبر شدم و الان واقعا درک می کنم که چرا این رفتارها رو انجام می داد. دختری به سن سانی براش واقعا سخته که این همه درد رو تحمل کنه. به هر حال، بهش قول دادم که...
-
من چمه!؟
دوشنبه 8 خردادماه سال 1385 14:30
- هفته پیش که رفته بودم برای مصاحبه با ایرانسل، چند نفر هم منتظر بودن تا مصاحبه کنن. رفتم نشتسم و منتظر بودم که یه خانمی اومد کنارم نشست و شروع کرد به پرسیدن اینکه شغلت چیه، برای چی اومدی، حقوقت چقدره و از این حرفها! چند تا سئوال می پرید، بعد خیره می شد به زمین و بعدش چند دقیقه فکر می کرد و دوباره سئوال می پرسید! رفتم...
-
فرحناز
یکشنبه 7 خردادماه سال 1385 15:46
- چند وقتیه که از فرحناز خبری ندارم. نگرانش هستم ولی کاری نمی تونم بکنم. امیدوارم حالش خوب باشه و سلامت. می دونم از دستم ناراحته ولی هیچ تقصیری متوجه من نیست. صد بار بهش گفتم که اگه می خواد باهام ارتباط داشته باشه، بهم ایمیل یا زنگ بزنه! حرف خودم رو هم عوض نمی کنم! - دیروز با امیر رفتم جمهوری و بعد از دو ساعت اینو و...
-
قطعی موبایل!
چهارشنبه 3 خردادماه سال 1385 14:12
- دیروز تولد خواهرم بود. چون بهش قول داده بودم که اگه زبان انگلیسی رو به سطح حرفه ای برسونه، یه جایزه براش می گیرم، به بهانه روز تولد براش یه موبایل خریدم! شب قبلش به برادرم گفتم که یه کیک سفارش بده و فرداش با خانمش بیاد خونه ما. دیروز بعد از ظهر هم رفتم تو پاساژهای اطراف میدان ولیعصر تا گوشی بخرم. بعد از کلی اینور...
-
دو راهی حل شد!
دوشنبه 1 خردادماه سال 1385 09:10
- پریروز سانی بهم زنگ زد. وقتی زنگ زد داشتم با کشتیرانی صحبت می کردم تا مشکل شبکه اشون رو حل کنم! اینا دیگه ساعت 10 شب هم ولمون نمی کنن! خسته شدم از دستشون. خلاصه 40 دقیقه با سانی تلفنی حرف زدیم و از وضعیت خودش برام گفت. خوشبختانه حالش خوبه ولی یه سری مشکلات هست که سعی داره اونا رو حل کنه. بهم گفت می خواد این مشکلات...
-
خواستگار
دوشنبه 1 خردادماه سال 1385 08:10
این مطالب رو روز جمعه نوشتم. - خواهرم خواستگاری داره که خیلی سمجه! جالب اینکه سه ساله که موضوع تو خونه ما مطرح شده و من بی خبر بودم! ظاهرا پسره چندین بار رفته بود زبانسرا و با خواهرم حرف زده بود! بالاخره طوری شده بود که موضوع بیخ پیدا کرده بود. وقتی فهمیدم که این اتفاق افتاده، شدیدا عصبانی شدم. اول از دست خواهرم که...
-
دو راهی
دوشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1385 09:05
سر دو راهی گیرم، سر دو راهی گیرم دوشنبه هفته پیش، کافی شاپ چاپلین! یکشنبه این هفته، پارک لاله! واقعا بازی کردن نقش زورو خیلی سخته!
-
Yalana karisip
شنبه 23 اردیبهشتماه سال 1385 08:26
Yalana karisip botun gercekler Yoljular vefasiz, yollar vefasiz تمام حقایق به دروغ آلوده شده اند! راهها و رهروان همه بی وفا شده اند! ben unutdum cokdan, sen de unut beni من خیلی وقت پیش فراموشت کردم، تو هم منو فراموش کن! O simdi cok uzaklarda yok hayatimda ah, hatiralarda! او، اکنون در دوردست هاست در زندگی من نیست آه،...
-
مدیر سرویس!
چهارشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1385 10:56
- به عنوان مدیر سرویس (نه سرویس بهداشتی یا سرویس مدرسه!) در پروژه هواپیمایی باید یه سری مستندات رو آماده می کردم. با توجه به اینکه تهیه این مستندات نیازمند استفاده از یک متدولوژی استاندارد بود، لازم بود که این متدلوژی رو مطالعه کنم و بعد عملی کنم! تقریبا با مفاهیم ITIL و ITSM آشنا شدم و مطالبی رو تهیه کردم. نیاز بود...
-
اینم از خدا!
پنجشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1385 15:27
1- بیا! باز به خدا رو دادم! دیروز داداشم تصادف کرده و کلی خرج تراشیده! الان طرف تو بیمارستانه و خدا رو شکر وضعش بد نیست. 2- اخبار جالبی هم به گوش می رسه. رضا پسرخاله بالاخره ازدواج کرد. مهین دختر عمو هم خواستگار اومده براش. 3- دیروز تو شرکت به یکی از همکارای خانم بدجوری توپیدم! فکر می کرد می تونه با من هم مثل بقیه...
-
بهاره
سهشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1385 15:08
از همه تعلقات آزاد شدم. یکی بهم می گفت که وقتی مردم درد دلشون رو بهت می گن، ضربه می خوری! می گفت اونا می رن و تو می مونی و یه دنیا غم و ناراحتی و مشکلات! خیلی فکر کردم و تصمیم گرفتم که شریک شادیهای مردم باشم و سعی کنم به سمت شادی برم و از غم دوری کنم. از آخرین بار که این حس بهم دست داده بود، شاید بیش از دو سال می...
-
شیراز
دوشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1385 10:16
دیشب برگشتم تهران. زودتر رفته بودم فرودگاه تا اگه بشه زودتر بیام ولی هر چی تو لیست انتظار منتظر شدم خبری نشد. تو فرودگاه با یه پسر برنامه نویس آشنا شدم که خیلی ادعاش می شد و می گفت که ازدواج کرده و چند تا زن غیر رسمی هم داره!! شیراز به نظرم خیلی بزرگتر شده بود. دوست داشتم برم شهر رو بگردم ولی خستگی امانمو بریده بود....
-
بو آشک!
پنجشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1385 16:03
بعدا ترجمه اش رو می نویسم. خیلی دوستش دارم! Bu ask boyle bitemez Birakma terketme beni Atma beni olumlere Atma beni zulumlere Gotur Beni Gittigin Yere... Ben sensiz nefes alamam Buralarda Hic duramam Tek basina Yanliz Kalamam Senin Kokunu Ozlerim Hep Yollarini Gozlerim Gotur Beni Gittigin Yere... Askindir beni yasatan...
-
JUSQU'À LA FLEUR DU NÉANT
چهارشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1385 09:53
می رفتیم، و درختان چه بلند ، و تماشا چه سیاه ! راهی بود از ما تا گل هیچ . مرگی در دامنه ها ، ابری سر کوه ، مرغان لب زیست. می خواندیم : "بی تو دری بودم به برون، و نگاهی به کران، و صدایی به کویر." می رفتیم، خاک از ما می ترسید، و زمان بر سر ما می بارید. خندیدیم: ورطه پرید از خواب ، و نهان ها آوایی افشاندند. ما خاموش ، و...
-
دل گرفتگی
سهشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1385 08:35
bende insanim, istiyur canim! kayniyur kanim, istiyur canim! دلم بدجوری گرفته. بیش از همیشه احساس تنهایی می کنم و فکر می کنم که باید کتاب دکتر برنز رو دوباره بخونم. پیارسال یه چنین احساسی داشتم. از همه بریدم و به خودم یاد دادم که تنها باشم. یاد گرفتم که قوی باشم و نذارم کسی بهم نفوذ کنه! همیشه احساس می کنم که هزینه ای...
-
بانک مسکن
شنبه 2 اردیبهشتماه سال 1385 10:11
- بالاخره یه حساب پس انداز مسکن باز کردم و شش میلیون تومن ناقابل ریختم که وام ۱۸ میلیونی بگیرم! - سود سپرده گذاری در بانکهای خصوصی هم کاهش چشم گیری داشته و اصلا دیگه به صرفه نیست که پولتو بذاری تو بانک. چند روزی هست که شدیدا دنبال یه راه سود آور می گردم تا پولم سود آوری بیشتری داشته باشه. اگه روشی سراغ دارید، منو مطلع...
-
بی سوادی
شنبه 26 فروردینماه سال 1385 10:12
- بی سوادی انقدر بهم فشار آورده که دیگه طاقتم تموم شده! امروز صبح با ولع تمام نشستم به تمام آموزشگاههایی که تبلیغ کرده بودن زنگ زدم و لیست کلاسها و قیمتهاشون رو در آوردم. دیشب هم یک ساعت نشستم و زمان حال و گذشته و آینده فرانسوی رو خوندم. از اول اردیبهشت می رم سر کلاس CCNP و یه سری کارهای مالی هم می کنم. دوشنبه صبح تو...
-
کار خارج از کشور
پنجشنبه 24 فروردینماه سال 1385 12:07
باز هم آقای نورایی تماس گرفت و گفت که دنبال نیرویی می گرده که در زمینه برنامه نویسی دات نت، امنیت شبکه و نرم افزارهای آنتی ویروس کار کرده باشه و مسلط به زبان انگلیسی باشه! خیلی دلم می خواد برم اونجا کار کنم ولی باز هم هنوز نمی تونم با خودم کنار بیام. از یه طرف مهندس و از طرف دیگه خانواده ام! کاش می شد یه جوری از...
-
شمال
چهارشنبه 23 فروردینماه سال 1385 09:00
- یکشنبه برای آموزش مدیران مخابرات، رفتم شمال. جلسه به درازا کشید و البته بعد از جلسه هم مجبور شدم به پرسنل شرکت آموزش بدم که حدودا تا ساعت 9 شب طول کشید. ناهار رو ساعت 5 خوردم! ادامه جلسه و جلسه عملی موند برای روز دوشنبه که تا ساعت 11 طول کشید. خیلی دوست داشتم برم مریم دخترخاله رو ببینم. مادرم هم زیاد سفارش کرده بود...
-
سانی
شنبه 19 فروردینماه سال 1385 23:54
امروز دوبار با سانی تلفنی صحبت کردم (مجموعا چیزی حدود یک و نیم ساعت). چیزی که سالها انتظارش رو کشیدم! شاید بیش از پنج سال منتظر چنین لحظه ای بودم ولی یکدفعه همه چی فرو ریخت! سانی اون کسی نبود که فکرش رو می کردم! کسی که حداقل سه سال از عمرم رو به یادش سپری کردم. واقعا از ته قلب ناراحت شدم. احساس سنگینی عجیبی می کردم...
-
عشق
شنبه 19 فروردینماه سال 1385 15:44
آنچه نپاید، دلبستگی را نشاید! چقدر زجرآوره که آدم یک عمر در پی چیزی باشه و وقتی اون چیز رو بدست آورد، دلش یهو خالی بشه و ببینه که عمرش رو فدای یه چیز بیخود کرده! شاید لذت در دست نیافتن باشه! عشق وقتی مزه می ده که توش وصال نباشه!
-
تقدیر
شنبه 19 فروردینماه سال 1385 12:09
- دیروز با امیر و بهزاد رفتیم درکه. درکه در مقایسه با دربند خیلی بهتره و اقلا من خیلی بیشتر حال کردم! بهزاد بیشتر می خواست در مورد ازدواج حرف بزنه چون ظاهرا خانوادشون براش آستین بالا زدن و امیر هم که درگیر ارتدنسی و این چیزاست و در مورد این مسئله نظر خواهی می کرد. در مورد روحیات آدمها، ازدواج، عقاید دخترها، سکس و ......