گفته بودم دیگه نمی نویسم و فقط یه مطلب برای خداحافظی خواهم نوشت! الان که اومدم مطلب خداحافقظی رو بنویسم، دلم خواست یه چیزای بیشتری بنویسم و برای اینکه یه حالی به خودم داده باشم سعی می کنم آخرین مطلبم طوری باشه که اقلا خودم راضی بشم!
تو این مدت اتفاقای جالبی افتاد. هفته آخر تیر ماه رو رفته بودم ماموریت شمال. روز چهارشنبه امیر اومد پیشم و با هم رفتیم باغ حسین و از اونجا رفتیم بابلسر و یه ویلا گرفتیم و بعد رفتیم تا نصف شب شنا کردیم! کشتی هم گرفتیم که طبق معمول برنده من بودم! مهمترین خبر اینکه روز 27 ام تیر ماه عمو شدم. بچه برادرم یه پسر خوشگل مامانیه که خیلی خوردنیه. اسمش رو گذاشتیم آیدین. البته هر کس یه نظری داشت ولی با برادرم صحبت کردم و گفتم که به خانواده خانمت رو نده که بخوان اسم بچه ات رو انتخاب کنن! فقط نظر خانمت رو بپرس! بعد از کلی بحث تصمیم گرفتن اسم بچه رو بذارن سینا یا سهیل! داداشم باهام صحبت کرد و ازم نظر خواست! بهش گفتم به نظرم آیدین یا مهدی اسمهای مناسبی باشن و بهتره بچه تو یکی از این اسمها رو داشته باشه! دلایل خودم رو هم گفتم و فردا دیدم که اسم بچه رو گذاشتن آیدین! گر چه اصلا به مذاق خانواده زنداداشم و حتی مادرم خوش نیومد ولی کسی چیزی نگفت! چون اگه حرفی می زدن، با جواب دندون شکن من روبرو می شدن!
آقای نورایی ازم خواست برم دوبی براشون کار کنم ولی حقوق پایینی پیشنهاد داد. یک میلیون تومان با ویزای اقامت و جا! ازش 3 میلیون با ویزای اقامت خواستم! قبول نکرد و نهایتا با وساطت مدیر عاملمون بهش پیشنهاد دادم که ماهی یک میلیون و چهارصد با ویزای اقامت و جا و غذا و یک بلیط دوطرفه تهران - دبی در هر سه ماه. هنوز به این درخواستم جواب نداده ولی فکر می کنم قبول می کنه! دارم آماده می شم که از ایران برم. راستش برای من فقط یک اقامت هم باشه با جا کافیه ولی نمی خوام پر رو بشن! از ایران بدجوری زده شدم ولی باز هم وقتی مسئله رفتن جدی می شه، پاهام شل می شن!
خانواده ام به همراه داداشم رفتن مسافرت تبریز و شمال. البته کلی اصرار کردم تا راضی بشن برن! خیلی دلم می خواست خودم خواهرام رو ببرم یه مسافرت درست و حسابی ولی جور نمی شد تا اینکه دیدم داداشم می تونه جای من اینکارو بکنه. ازش خواستم که هزینه سفر رو من بپردازم ولی زحمت همراهی بچه ها رو اون بکشه!
محمد هم دیشب به طور کامل رفت قاطی مرغا! ازم دعوت کرد و به همراه حسن و سعید رفتیم. مراسم هم تو یه باشگاه تو فرمانیه برگزار شد. برای محمد سکه خریدیم، گر چه اصلا دوستیمون رو تو اون حد نمی دیدم که براش سکه بخرم! کلا تو دوستی ما محمد همیشه تا جایی باهام بود که به نفع خودش بود ولی به هر حال مراسم عروسیش بود دیگه! برای اولین بار تو عمرم رفتم پیش یه عروس و داماد. همیشه از آرایشهای مزخرف عروسها، باز لباس پوشیدنهاشون و اطرافیانی که اونجا سر و سینه شون رو بیرون می ریزن بدم می اومد و از رفتن به چنین جاهایی ابا داشتم. به هر حال با عروس و داماد هم عکس گرفتیم و اومدیم. نکته جالب اینکه عروسی خیلی خلوت بود و کل مهمونا شاید 100 نفر هم نمی شدن! ما که عادت به عروسی های شلوغ داریم! برام خیلی عجیب بود. ما معمولا 800 نفر دعوت می کنیم ولی بازم خیلی ها از قلم می افتن! راستی، نظرم در مورد این مراسمها عوض شده و فکر کنم خیلی خوبه که بعضی وقتها تو این جور مراسم شرکت کنم! شاید چشم ما هم یکی رو دید و پسندید! (نیشخند!)
حسن هم در مورد دلیل اینکه شبنم ازم بدش می آد، برام حرف زد. خوب، خودم اینو کاملا می دونستم! شبنم دوست داره شوهرش مال خودش باشه و نه مال دوستاش! رابطه من و حسن دیگه از حالت دوستی هم خارج شده بود و همیشه با هم بودیم و این برای یه زن غیر قابل تحمله، حتی منطقی ترین زنها! بعدش با سعید رفتیم حسن رو رسوندیم و من هم انقلاب پیاده شدم و ...
دو سه هفته پیش رفتم خونه حمید و تا غروب نشستم مطالب سایتش رو به انگلیسی ترجمه کردم. به زودی نسخه انگلیسی سایتش هم می ره بالا!
راستی یه شب هم سعید اومد پیشم. تا صبح با هم حرف زدیم. بیشترش انگلیسی حرف زدیم. چند روز قبلش هم سعید می خواست برای امتحان
IELTS آماده بشه که زنگ زد بهم و گفت بریم با هم انگلیسی حرف بزنیم! سعید واقعا زبانش قوی شده! وقتی دانشگاه بودیم، هیچی بلد نبود ولی الان مثل بلبل انگلیسی حرف می زنه! اون شب شام رو تو دولت آباد پیتزا شب خوردیم و بعدش رفتیم خیابان گردی!خوب! آها، مریم (دکتر ارومیه ای) هم ظاهرا ازدواج کرد. بهم پیغام داد که با اون خواستگارش به توافق رسیده! براش آرزوی خوشبختی کردم. یه کمی هم آبغوره گرفت که من دوستت داشتم و از این حرفها! گفتم بره بچسبه به زندگیش و به آدم آس و پاسی مثل من فکر نکنه!!!
خوب، تموم شد. دیگه چیزی نخواهم نوشت. فقط برای کسایی که دوست دارن ازم خبر داشته باشن بگم که به زودی یه وبلاگ به زبان فرانسوی راه می اندازم. آدرسش هم
http://lile.blogsky.com هست. هر کی می خواد می تونه بره فرانسوی یاد بگیره و بیاد اونجا رو بخونه! در ضمن lile به زبان فرانسوی همون جزیره می شه! البته lile نه ile. اونایی که فرانسه می دونن، می فهمن که چرا می گم l'ile!امیدورام حرفهایی که تو این مدت تو وبلاگم نوشتم موجبات ناراحتی کسی رو فراهم نکرده باشه. افسانه جزیره به پایان رسید.
دوستدار همه شما
جزیره