اسمشو گذاشتم الز، بی ال جی!!

-          نمی دونم چرا احساس سبکی و آرامش خاصی دارم. فکر می کنم باورهای محدود کننده دلیل اصلی ناآرامی های گاه و بیگاهم باشن و از وقتی که سعی کردم اون باورها رو تعدیل کنم و یا اینکه کنار بذارم، آرامش بیشتری بهم رو آورده. اتفاقاتی که تو این چند روز اخیر برام افتادن نشون می دن که می تونم خیلی بهتر و راحت تر از اونچه که فکرش رو می کنم زندگی کنم! همیشه به خودم می گفتم که تا سی سالگی یا باید همه چیزهای لازم برای زندگی خوب و راحت رو فراهم کنم و اگر نتونم اینکار رو بکنم بهتره خودکشی کنم! ولی الان می بینم که همین الانش هم همه چیزهای لازم رو دارم و البته باید تلاشم رو متمرکز کنم بر روی خواسته های معقول و منطقی تا سریعتر بهشون برسم. البته باز هم اعتقاد دارم که تا سی سالگی به همه چیز خواهم رسید! همه چیز شامل خونه و ماشین و امکانات زندگی در رفاه کامل، امکان مسافرتهای خارجی و داخلی و حتی امکان مسافرت به کره ماه! می مونه یه همسر خوب و لایق که اینجا باید خدا کمکم کنه! چون فکر می کنم دخترهای این دور و زمونه هیچ کدومشون به حدی از رشد فکری و عقلی نرسیدن که منو متقاعد به ازدواج کنن! این قسمت رو شدیدا دست به دامان خداوند هستم!

-          چند وقتی می شه که اصلا آهنگهای غمگین گوش نمی دم. سعی می کنم شاد باشم و با شادی خودم، شادی و خوشحالی رو به اطرافیانم هم منتقل کنم. اینجوری زندگی شیرینتره! سعی می کنم همه رو دوست داشته باشم و از هر برخورد و یا رفتاری که ممکنه کسی رو ناراحت کنه پرهیز می کنم. حتی دیگه تو ماشین به راننده یا مسافرهای دیگه سر سیگار کشیدن گیر نمی دم و در شرایط خاص سعی می کنم طوری ازش بخوام که باعث ناراحتیش نشه!

-          درمورد دوست دخترهای چتی نوشته بودم. وقتی دقت کردم دیدم که هیچ دختری از تهران یا شهرهای اطراف تهران نیست که با من دوست باشه! البته به جز ناهید که ازدواج کرده، بقیه از شهرستان هستن و این باعث می شه خیلی به ندرت بتونم در فرصتهای اندکی که گیرم می آد با دختری بیرون برم و رابطه های دخترانه رو هم تجربه کنم! فکر می کنم باید یه دوست دختر واقعی و قابل مشاهده از تهران پیدا کنم تا اقلا هفته ای یه بار بتونم باهاش بیرون برم و حرف بزنم و شاد باشم. من هیچوقت عروسک، نقاشی، گل و چیزهایی مثل اینها رو دوست نداشتم و هنوز هم هیچ حسی نسبت به اینها ندارم! ولی وقتی با دخترها صحبت می کنم و میزان علاقه اونا به عروسک و موارد مشابه رو می بینم، پیش خودم شک می کنم که نکنه من مشکلی دارم و آیا واقعا باید به این چیزا علاقه داشته باشم یا نه!؟ البته یه عروسکی بود که من خیلی دوست داشتم! منظورم lxomnia هست. اصلا از نظر من آدمی که به سن بیست سالگی می رسه باید به چیزهای مهمتر فکر کنه و کلا از دخترهایی که دنبال عروسک و این جور چیزا باشن، خوشم نمی آد. صادقانه بگم که یکی از دلایلی که نمی ذاشت الناز رو اون طور که دلش می خواست دوست داشته باشم همین علاقمندیش به عروسک و چیزهایی مثل این بود. اصلا نمی تونم تصور کنم که یه روزی باید برای دوست دختر احتمالیم عروسک بخرم! این کار از نظرم یه حماقت و البته توهینه!! ولی جدیدا دارم یاد می گیرم که به علاقمندیهای دیگران احترام بذارم و بتونم باهاشون کنار بیام. اینجوری فرصتهای بیشتری بهم رو می کنن! به قول پدرم، تو که نمی تونی همه مردم رو تغییر بدی! پس سعی کن اونا رو اونجوری که هستن بپذیری!

-          امروز با حامد رفتیم کلاس NLP. اصلا حوصله نداشتم و خسته بودم ولی به اصرار حامد رفتم. تو راه داشتیم در مورد دخترهای کلاس حرف می زدیم و برخوردهای هفته قبل اونا رو تحلیل می کردیم. به حامد گفتم که تو کلاس طوری رفتار کنه که انگار نه انگار دختری تو کلاس هست! وقتی رفتیم تو، متوجه شدیم که امروز تولد استاد بوده و بچه ها براش هدیه گرفته بودن! تو کلاس کلی با حامد گفتیم و خندیدیم و قوانین جدیدی که برای خودمون تعیین کرده بودیم رو تکرار کردیم. دختری اومد نشست بغلم. وقتی نگاهش کردم احساس کردم که باز فانوس ما رو گرفت! به نظرم رسید که اصلا دختر قابل تحملی نباشه، گر چه خوشگل بود. وقتی استاد آنتراکت داد، همه رفتیم زیر زمین و دیدیم که میز و صندلی چیدن و شیرینی و گل و چای و ... و بادکنک و فشفشه آماده کردن! اصلا حوصله نداشتم با کسی حرف بزنم و فقط با حامد شوخی می کردم. دامبالی دامبول رو شروع کردن و یکی از پسرها رقصید. یواش یواش مهمونها زیادتر شدن و همه اومدن تبریک گفتن! سارا بغلم نشسته بود. بهش گفتم بلند شه برقصه! گفت آهنگش خوب نیست. گفتم آهنگش عوض بشه می رقصی دیگه!؟ گفت آره! خلاصه به همین راحتی مجبور شد برقصه! بعد یه دفعه دیدم همه رفتن وسط و بزن و برقص! اون لحظه رفتم تو فکر که اینا چقدر راحت با هم می زنن و می رقصن و چقدر با هم راحتن! تو اون جمع تقریبا فقط من و حامد نرقصیدیم!! اون دختره هم که بغلم نشسته بود اومد وسط و رقصید. خیلی زیبا رقصید و وقتی داشت می رقصید انقدر زیبا به نظر می رسید که دوست داشتم برم باهاش برقصم ولی بلد نبودم! این هم یکی از معدود دفعاتی بود که رقص یه دختر رو دیدم!

-          اگه برنامه ریزی شرکت درست و حسابی بود، الان من باید لندن می بودم! دیشب آقای حجتی از لندن زنگ زد که چی شد و چرا تکلیف رو مشخص نمی کنید! سر پروژه ای که دارم انجام می دم مشکلات مالی به وجود اومده و ظاهرا هنوز پولشو نگرفته دارن دعوا می کنن که سهم هر کدومشون چقدر می شه! یکی هم قهر کرده و خبری ازش نیست! با مدیر عامل در این مورد صحبت کردم و گفتم که هیچکدومتون بلد نیستید وین وین بازی کنید. البته ایشون هم گفتن که سهم من تو پروژه محفوظه و نگران نباشم! گفتم که بیشتر نگران انجام پروژه هستم تا سهم خودم! یه پروژه به این بزرگی رو فقط من دارم روش کار می کنم و همتون نشستید دارید نگاه می کنید که پولش بیاد و هپلیش کنید! این درگیری و شاید هم سوء تفاهم مالی باعث شده معرفی نماینده برای شرکت در دوره مورد نظر در لندن انجام نشه و مابقی ماجرا! البته، همکار محترم بنده انقدر پاچه خواری کرده بود که اونو بفرستن ولی خوشم اومد که شرکت لندنی ایشون رو رد کرده بود! خوشحالی من از عدم موفقیت یا نرفتن ایشون نیست. از اینه که نتونست منو دور بزنه! این مدرک حق منه!

-          هر چی بیشتر کار کنی بیشتر استثمار می شی. این قانون طبیعته. من هم تا الان کار کردم و از این به بعد از فرصتها استفاده خواهم کرد تا جلوی استثمار رو بگیرم! اگه به اندازه کارم حقوق گرفته بودم الان باید یه پژو پارس می داشتم!

-          از اینکه می تونم راحت احساساتم رو بیان کنم خوشحالم. امروز به حامد می گفتم که من باور دارم که از نود درصد تمام آدمهای دنیا بهترم! تلاش من اینه که بتونم از اون ده درصد هم بهتر باشم! و اینو اسمش رو می ذارم اعتماد به نفس و نه غرور!

-          و مطلب آخر درباره شاگردم! دیروز (چهارشنبه) باهاش قرار گذاشتم تو یه کافی شاپ تو میدان ولیعصر و باهاش صحبت کردم. با دو تا از دوستاش اومده بود و هدفش این بود که دوستاش منو ببینن و نظر بدن! با دوستاش حال و احوالپرسی هم نکردم. فقط یه سلام و همین! بعد ازش خواستم که از اونا جدا بشه و بریم حرفهامون رو بزنیم! حدود یک ساعت حرف زدیم و در نهایت بهش گفتم که رابطه ما دو وجه بیشتر نداره. یا دوستی یا ازدواج! شما کدومشو می خواین؟ گفت ازدواج!! گفتم من شرایط ازدواج رو ندارم و اگه هم داشته باشم با شما ازدواج نمی کنم! پس می مونه دوستی! شما با من دوست می شید یا نه!؟ گفت مجبورم بشم دیگه، آخه می خوام باهات باشم! گفتم اگه دوستی می خوای من چند تا شرط دارم! شرطهام اینه که پاتو از گلیمت درازتر نکنی، هیچوقت هیچ تلاشی برای تصاحب من انجام ندی و فقط به عنوان یه دوست باشی. سعی نکنی برام ناز کنی و ازم انتظارهای بیخود نداشته باشی! اگه اینا رو انجام بدی می تونی با من دوست بشی و گر نه بهتره همین الان تمومش کنیم و دیگه مزاحم همدیگه نشیم! گفت شما هم قول بده که بهم زنگ می زنی و وقتی زنگ می زنم خوشحال بشی!! گفتم اگه باهات کاری داشتم یا دلم برات تنگ بشه بهت زنگ می زنم و از شنیدن صدای همه دوستان خوشحال می شم و شما هم مشمول این قانون هستید! بعد با هم خداحافظی کردیم. ظاهرا بعد از خداحافظی با من زنگ زده به عباس دوستم و نظر اونو خواسته! عباس امروز بهم زنگ زد و گفت که می خواد فردا با هم بریم حرم صحبت کنیم! راستی در جواب ستاره که پرسیده بود هدیه شاگردم چی بود بگم که یه کیف چرمی با کمربند و جاکلیدی و ... بهم هدیه داد!

 

همین دیگه!

....

اول از همه  می خوام به کسی که خودش می دونه کیه بگم که:

پیامتو گرفتم! ممنونم و دوست دارم باز هم اونجا بنویسی! چون من همیشه می خوندمش و می خوام بدونی که من بیت به بیت تو رو دوست دارم. تو یه اعجوبه ای! باور کن که تو قدر خودتو نمی دونی و داری خودتو تباه می کنی. خیلی ها آرزوی دارن با تو باشن ولی تو بی خیال از کنارشون رد می شی! من یکی که بدجور دوستت دارم. 

حالا برسیم به اینکه:

یکی از دوستام از یه دختری خیلی خوشش اومده و بدجوری دلشو داده بهش. چند روزی بود که دیدم حالش خیلی بده و ظاهرا هر چی به دختره محبت می کرده و عشقشو نشون می داده، اون هم بی خیال بوده. تا اینکه می ره و براش یه هدیه می خره و با یه گل قرمز بهش می ده و تمام حرفاش رو بهش می زنه! دختره هم جوابی بهش نمی ده و بعدا بینشون نامه ای رد و بدل می شه. یه سری که با هم صحبت می کردیم، حرفهای دلش رو بهم زد و ازم کمک خواست! کوری عصاکش کور دگر شود یعنی همین دیگه! خلاصه، ازش خواستم نامه رو برام بفرسته تا بخونم و بگم که چیکار باید بکنه!

وقتی نامه رو خوندم، خیلی تعجب کردم. فکر نمی کردم دوستم طوری باشه که محبت یه دختر انقدر اونو متحول کرده باشه! نامه پر بود از عجز و ناتوانی و خواهش! براش نامه ای فرستادم و گفتم که اول باید بپذیره که همه چی رو از دست بده!! گفتم تا چیزی ندی، چیزی نمی گیری! توصیه کردم که کلا بی خیال بشه و انگار نه انگار که این دختر رو دوست داره. بلند شه بره دنبال دخترهای دیگه و سعی کنه با دختر دیگه ای دوست بشه! بهش گفتم تو پسری هستی که اگه من دختر بودم حتما عاشقانه می خواستمت! اول از همه باید ارزش خودت رو بدونی و بفهمی که اگه دختری تو رو تحویل نگرفت ضرر کرده. بهش گفتم که من به داشتن دوستی مثل تو افتخار می کنم و چیزایی که تو داری واقعا عالی هستن. سعی کن بفهمی که تو یکی از بهترین پسرهای دنیا هستی که دوستی تو باید آرزوی همه دخترها باشه و اینو به خودت بقبولون که اگه دختری دست دوستی و عشق تو رو رد کرد، لیاقت درک داشته های تو رو نداره! خیلی حرف زدم تا بهش بفهمونم که چقدر پسر خوب و عالیی هست و خودش خبر نداره. بعد کمکش کردم که یه دوست دختر پیدا کنه! و البته امروز اولین قرارش رو با اون دختره برگزار کرد و الان بهم زنگ زد که از همدیگه خوششون اومده و قرار شده باز هم همدیگه رو ببینن!

حتی تو نوشتن نامه و صحبت کردن با دختره بهش کمک کردم و گفتم طوری صحبت کنه که خودش رو اونجوری که هست نشون بده و نه اونجوری که دوست داره باشه! در مورد دختری هم که دوست داشت بهش گفتم به هیچ عنوان نه نامه ای نه پیغامی و نه هیچ جیز دیگه براش نفرسته! سعی کنه همونطور که با من جزیره دوست هست با اون هم دوست باشه! و این که اگه تو کلاس، بیرون یا هر جایی اون دختر رو می بینه، سعی کنه فقط و فقط به عنوان یه دوست باهاش ارتباط برقرار کنه و تلاش نکنه که اونو به دست بیاره! سعی کنه خودش رو اونجوری که هست نمایش بده و نه اینکه با شعر و گل و پروانه بخواد دختره رو راضی به عشق ورزیدن کنه.

خلاصه کلی رو مخش کار کردم و گفتم اگر این کار رو کردی و باز هم نتیجه نگرفتی، بدون که اون دختره مال تو نیست. به تو فکر نمی کنه و نیازی نیست خودتو کوچیک کنی. این رو هم بدون که دختر تو این دنیا خیلی زیاده و این نشد یکی دیگه!

صادقانه بگم، این دوستم واقعا پسر خوب و مهربونیه. همه چی داره، کارش خیلی درسته و انصافا من اگه دختر بودم، فرصت یه لحظه با دختر دیگه بودن رو بهش نمی دادم! ولی چیکار می شه کرد. الان دوره دوره ناز و ادا و تیپ و پول و دروغ و بازی با احساساته! چیزی که اگه نداشته باشی فقط تو گفتار محکوم می شی ولی در عمل، قضیه فرق می کنه! در مورد روحیات دخترها قبلا زیاد صحبت کردم و نیازی نمی بینم بیشتر از این توضیح واضحات بدم.

خلاصه اینکه، دوستم داره یاد می گیره که عشق یعنی خریت! البته این عشقی که مردم کوچه بازار می شناسن. عشق معنوی یعنی رهایی! در این زمینه هم بعدا صحبت می کنم!

سلام خانم محترم و گرانقدری که بعد از کلی وقت اومدی اینجا


ممنون که بعد از کلی وقت اومدی اینجا و باز هم برداشت خودت رو از نوشته هام نوشتی. نظرت چیه که تو این متن تو رو الناز صدا کنم! آخه من از الناز خوشم می آد، امیدوارم ناراحت نشی! راستی، منم بعضی وقتها می رم اونجا!
الناز جان، حق با توئه! آره، من دروغ می گم ولی اقلا خودمو گول نمی زنم. دروغ می گم که تمام چیزهایی رو که خیلی ها از گفتنش ترس دارن، راحت و بدون هیچ ترسی در یک وبلاگ می نویسم که هر کسی می تونه بخونه! اگه مثل همه مردم راستگو بودم که نمی تونستم چیزی بنویسم! آخه، خیلی از راستی ها و درستی ها نوشتنی نیستن! خیلی از چیزایی که اتفاق می افتن رو باید پنهان کرد! من اهل پنهانکاری نیستم ولی دلیلی نداره همه چی رو بنویسم!

الناز، من با خودم تعارف ندارم. چیزهایی رو که اینجا می نویسم عین واقعیته و اگر چیزی رو نمی نویسم دلیل بر این نیست که وجود ندارن! خیلی چیزها رو نمی نویسم، چون دلیلی نداره بنویسم! همیشه خدا رو شکر می کنم که حافظه بسیار قوی به من داده و این حافظه طوریه که هیچ چیزی رو فراموش نمی کنه! خیالت راحت باشه!

در مورد گواهی که آوردی حرفی نمی زنم. فقط می تونم بگم که گواه خوبی نبود، چون اگه تو از من خبر داشتی، احتمالا من هم از تو خبر داشتم!!

مثل همیشه آروزی من سلامتی و شادی توست

موفق باشی!

خشم اژدها

قبل از نوشتن این مطلب لازم دونستم بگم که مطالب این وبلاگ کاملا شخصیه و این وبلاگ رو نمی نویسم که مخ کسی رو بزنم! اصلا هم برام مهم نیست کی می آد می خونه یا نمی خونه! تعداد بازدید کننده ها هم همچنین! هر کس از خوندن مطالب اینجا ناراحت می شه، ترجیحا بره یه لیوان آب خنک بخوره. این بلاگ رو مثل دفترچه خاطرات خودم می دونو و دوسش دارم و برای این می نویسم که صد سال دیگه که سر زدم، خاطراتم از بین نرفته باشه!

اتفاقاتی که در مورد وضعیتم تو شرکت افتاده، باعث شد که بشینم پای ورد و بنویسم! نکاتی در این زمینه برای عبرت آیندگان می آرم:

-          همون طوری که حدس می زدم، امر به اون همکارمون مشتبه شده بود که رییس منه! یه روز رفتم بیرون و حدود نیم ساعت بعد برگشتم. تا رسیدم با یه لحن خشن و نگاه سفیه اندر عاقلی بهم گفت آقای فلانی کجا بودی!؟ با طمانینه و لحن تمسخرآمیز عرض کردم که رفته بودم سیگار بکشم، سیگارش برگ بود یه کم زیاد طول کشید! یعنی محترمانه خفه شو و بهت مربوط نیست! خواست ضایع نشه، گفت آخه بارون می آد، بدون کاپشن رفتی سرما می خوری! گفتم شما نگران سرما خوردن ما نباشید! آخه بنده خدا زیاد می ره پایین سیگار می کشه!!

-          یه روز قبل از ارائه نسخه نهایی گزارش باید خودمو آماده می کردم که سئوالات احتمالی اونا رو بتونم جواب بدم. به همین منظور مجبور بودم اطلاعات کاملی درباره SNMP،  OpenSSL، متدهای HTTP، فیلترهای ISAPI، DCE، WebDAV، .HTR، ISMS و بسیاری از تکنولوژیهای دیگه به دست بیارم، اون هم فقط در دو روز. به هر زور و زحمتی بود، مقاله های زیادی در این مورد خوندم و در نهایت رفتم پیش اون همکارمون و پرسیدم که چیز خاصی مد نظر داره که فردا ارائه بدم یا نه! با یه حس ریاست مآبانه ای بهم گفت که چند تا چیز هست که باید رعایت کنی! یکی نظم در رفت و آمد و دیگری رفتار و اخلاق خوب با مشتریه! بعدش اینکه ما به شما حقوق می دیم که فلان بشه و بیسار! با تعجب نگاهش کردم و جوابی بهش ندادم و رفتم! پیش خودم گفتم وقتی با مدیر عامل صحبت کنم، شورتش رو می کشم رو سرش!

-          دیروز بعد از مدتها فرصت شد با مهندس حرف بزنم. وقتی رفتم پیشش، بهش گفتم که چند تا مورد هست که می خوام در موردش حرف بزنم ولی اگه وسط حرفام می خواهید به تلفن ها جواب بدید و یا کارای دیگه انجام بدید، حرفهام رو بزارم برا بعد! فهمید که خیلی جدی هستم و دعوت کرد که بریم اتاقش و بشینیم و حرف بزنیم. حدود 3 ساعت با هم حرف زدیم و مسائل رو مطرح کردم. اول ازش خواستم که وضعیت مدیریت من تو بخش رو معین کنه! وضعیت بازار، مارکت مورد انتظار از طرف هیئت مدیره، برنامه های موجود و Buisness Plan رو برام معین کنه! این صحبت حدود یک ساعت طول کشید و در نهایت گفت که مسئولیت بخش فنی با منه و با بخش امنیت هم باید همکاری کنم تا فعلا پروژه های اونجا رو تموم کنیم. گفتم که پس با این وضع بعضی از چیزا باید معین بشه! یکی اینکه آقای فلانی باید بدونه که همکار منه و نباید تو کارام دخالت کنه و اگه یه بار دیگه تو کارام دخالت کنه و ریاست بازی در بیاره، از اون بلاهایی سرش می آرم که قبلا سر یکی دیگه در آوردم! پس اگه شما می خواهید ایشون دمشون به کولشون منتقل نشه، صحبتهای لازمه رو باهاش انجام بدید! دوم اینکه، من فقط و فقط از شما حقوق می گیرم. حقوقی هم که می دید اصلا مکفی نیست، در حالی که شما بهم گفتید حقوق مکفی خواهید داد. در ضمن درصد سود من از پروژه ها اصلا مشخص نیست! اینها رو همین الان مشخص کنید که اگه موافق بودم به کارم ادامه بدم و گر نه برم جای دیگه! قولهای مساعدی داد که این مسئله حل خواهد شد! بعد بهش گفتم که از این به بعد هر هفته یه بار می خوام باهاتون صحبت کنم و درباره فلسفه علم و لذات فلسفه، نظرات کارل پوپر، نیچه، تئوری نسبیت و قوانین کوکومو و مسائلی از این قبیل باهاتون حرف بزنم تا حقوقم رو زیادتر کنید! مثل اینکه هر کس بیشتر و گنده تر حرف می زنه حقوقش بیشتره!

-          مسئله بعدی، مسافرت به لندن بود! زیر زیرکی و بدون اینکه من بدونم، همکارمون رو معرفی کرده بودن که در دوره فنی که تو لندن برگزار می شه شرکت کنه! البته مهندس می گفت که ازش خواسته یه نفر رو معرفی کنه و ایشون هم خودش رو پیشنهاد داده بوده و مهندس هم برای اینکه ضایعش نکنه، قبول کرده بود! به مهندس گفتم که در شرایط فعلی کسی به جز من نباید به این مسافرت بره! برام مسافرت به لندن مهم نیست، مهم گرفتن اون مدرکه که حق مسلم منه! تمام امتحانهای ابتدایی و مطالعاتش رو من انجام دادم، حتی نمره ای که الان شما با افتخار تو سایت می بینید، کار منه! پس اگه قراره کسی برای دوره بره، اون شخص فقط و فقط منم! لطف کنید دوره رو تو زرند کرمان برگزار کنید تا لازم نباشه برم لندن! هر جای دنیا که برگزار بشه من باید برم، مگر اینکه کسی دیگه شرایط بهتری داشته باشه! اگه هدف شما ارسال یه نفر به خارج از کشور برای عشق و حاله، همکارمون رو بفرستید بره سواحل قناری، کلاس رو هم تو زابل برگزار کنید که برم شرکت کنم! گفت که همکارمون رو واسه دوره رد کردن و کسی دیگه باید انتخاب بشه! این حرف رو پیش خودش هم بهش گفت و شوکه شدنش خیلی جالب بود! آخه اولا فهمید که می دونم چیکار کرده، دوما ضایع شد که قبولش نکردن! قرار شده تصمیم نهایی در این زمینه در جلسه هیئت مدیره در روز شنبه اتخاذ بشه! به مهندس گفتم هر کس دیگه ای انتخاب بشه، باید با دلایل منطقی منو قانع کنید و گر نه تصمیمات جدی خواهم گرفت!


از شرکت بریم بیرون، برسیم به زندگی:
شاگردم چند باری بهم زنگ زد و ازم خواست که همدیگه رو ببینیم. قبول نکردم و بعد از چند روز بهم گفت که تصمیم گرفته باهام خداحافظی کنه و دیگه دنبالم نیاد! بهش گفتم واسم اصلا مهم نیست. هر کاری دلش می خواد بکنه! اگه خواست می تونه به عنوان یه دوست روم حساب کنه ولی اجازه زیاده خواهی بهش نمی دم! گفت که تو خیلی لوس و مغروری! چرا یه بار هم بهم زنگ نمی زنی و چرا همش من باید دنبال تو باشم! بهش گفتم چون دوستی رو با چیز دیگه اشتباه گرفتی. هر چند وقت یه بار این حرف رو می زنه و بعد از چند وقت بر می گرده سر جای اولش!

 

روز عاشورا و تاسوعا برام روزای جالبی نبودن. در کل محرم فقط اون دو روز رو به اصرار مادرم رفتم بیرون و دسته های عزاداری رو نگاه کردم. از نظر من، این عزاداری ها هیچ ارزشی ندارن. عده ای می آن دختر و پسر بازی، عده ای فقط می خوان دردشون دوا بشه، عده ای هم فقط پز مادیاتشون رو با نذری های رنگارنگ می دن! به هر حال، موبایلم از دستم افتاد و شیشه اش شکست! دوربینی هم که تازه گرفته بودم، وقتی داداشم داشت فیلم برداری می کرد، یکی با شمشیرش زده و شکسته! خلاصه که حالگیری شد. البته داداشم شب اومد بهم گفت که دوربین شکسته و نذار بابا بفهمه و از این حرفا! هیچی بهش نگفتم!

 

روز تاسوعا مادرم هی می گفت برو تو این دسته ها عزاداری کن! قبول نمی کردم. روز عاشورا هم یه لباس سفید پوشیدم و زدم بیرون و از دسته ها فیلم برداری کردم. از مراسم قمه زدن عده ای احمق هم فیلم برداری کردم. من ترک هستم و واقعا شرمنده ام که ترکها قمه می زنن! این کار حماقت محضه! حتی سینه زدن و زنجیر زدن هم حماقته! تو قرآن گفته که خودتون رو نزنید.

 

نیروی انتظامی به دسته ها تذکر داده بود که قمه نزنن! اونا هم مخفیانه تو خونه ها قمه می زدن. منم برای اینکه بتونم فیلم برداری کنم مجبور شدم برم بالا پشت بام و به هزار زور و زحمت دوربین رو تنظیم کردم که صحنه ها رو از دست ندم. بعد از مدتی چند تا از این نوجونهای تازه به دوران رسیده اومدن بالا و درست نشستن جلوی دوربین! بهشون گفتم سریع همه برن پایین! هیچ کس نرفت! عصبانی شدم، گوش یکیشون رو که بیشتر از همه پر رو بازی در می آورد گرفتم و گفتم تا سه می شمارم، باید پایین باشی! برگشت یه فحش داد! بلندش کردم و انداختمش پایین! وقتی رسید پایین، برگش بالا رو نگاه کرد، چشاش ورقلمبیده شده بود! بهش گفتم تا نیومدم پایین گورشو گم کنه بره که اصلا حوصله ندارم! بقیه بچه ها هم اوضاع رو که دیدن خودشون ترجیح دادن برن پایین!

 

شب اومدم خونه و استراحت کردم. ساعت حدود یک نصفه شب بود که ظاهرا تو خواب یه داد بلند زده بودم و یه دفعه دیدم همه دورم جمع شدن! مامانم سریع اومد و بغلم کرد و پرسید که چی شده! ظاهرا تو خواب داد زده بودم که "بیا برو بیرون!"- ماجرا ازا این قرار بود که خواب دیدم که ارواح و اجنه تو خواب دارن دست و پام رو می بندن! منم هی قیچی رو می دم به داداشم که بندها رو باز کنه! بعد با یکی از این اجنه که اومده بود درگیر شدم و یه مشت بهش زدم و داد زدم که بیا برو بیرون! برام عجیب بود، از حامد پرسیدم که این چه معنایی می تونه داشته باشه! با یه تحلیل جالب گفت که همه اینها به خاطر ناراحتی مادرت بود! گفت هاله تو به خاطر ناراحتی کسانی که حقی به گردنت دارن، می تونه آسیب ببینه و این نقاط آسیب به ارواح اجازه می ده که وارد هاله تو بشن! کلی هم توضیح داد که هاله، اک، سوگماد، کل و ... چی هستن! شب اومدم و از مادرم معذرت خواهی کردم که نرفته بودم تو عزاداری شرکت کنم و ناراحتش کرده بودم!

 

پنج شنبه گذشته ( دیروز نه، قبلی ) با حامد رفتیم کلاس NLP. حرفهایی که زده می شد اصلا تو مغزم جا نمی شد. یه کم هم برام مسخره بود. ولی یه مراسم برگزار شد که بدجور حال داد. چشمهای همه رو بستن و نفری یه کتاب دادن دستشون و یه آهنگ پخش کردن و گفتن که راه برید و به هر کی که برخورد کردید، کتابتون رو بهش بدید! جالب بود. بعد از این مراسم چراغها رو روشن کردن و دیدم که کتاب "چه کسی پنیر مرا جابجا کرد" از اسنپنسر جانسون دستمه! بعد آهنگ امشب در سر شوری دارم از شکیلا پخش شد و خیلیا گریه کردن! بعد همه از تجربیاتشون حرف زدن! آناهیتا رو هم دیدم. دخترهایی که تو کلاس بودن، خیلی راحت با همه خوش و بش می کردن. برام جالب بود. حامد می گفت لازمه ذهنت از چیزایی که قبلا توش بوده تخلیه بشه و خودت هر چی دوست داری توش بریزی!

 

 

نکته های جا افتاده!

- روحیه خاصی دارم و ناز هیچ کسی رو نمی خرم! دوست ندارم دنبال دختری راه بیوفتم و عقیده دارم باید تنها یک بار به خواستگاری برم و همون یه دفعه باید قبل از رفتن از جواب مثبت مطمئن باشم! حتی یادمه شیوا بیشتر ناز منو می کشید. تا حالا یادم نمی آد که دختری تونسته باشه با عشوه گری توجه منو جلب کنه! اصلا وقتی این زن و شوهرهای جوون رو می بینم که در مراسم مختلف و در حضور جمع قربون صدقه همدیگه می رن، اعصابم خرد می شه! به چند تاشون هم گفته ام که زنشون یا شوهرشون مال خودشونه و نیاز نیست این لوس بازیها رو انجام بدن! البته می دونم که از دستم ناراحت می شن! خوب نطرمه! چیکارش کنم؟
-
دکتر دیوید برنز در کتاب پر فروشش می گه که دخترها مانند سایه هستن! اگر دنبالشون بری، ازدستت فرار می کنن و اگه فرار کنی، دنبالت می آن! این جمله رو وقتی خوندم، با تمام وجود قبولش کردم و بعدها تو رفتارهای اجتماعی به طور واضح تجربه کردم! راستش، تو زندگیم دخترهایی بودن که علاقمندی بهم نشون دادن! و هر چی بیشتر بی توجهی کردم، بیشتر بهم علاقمند شدن! ولی بر عکسش، بلافاصله بعد از اینکه می فهمن یه مقدار بهشون علاقه داری، سریع لوس بازی ها و ناز کردن رو شروع می کنن. به همین دلیل اصلا به هیچ دختری علاقمندی نشون نمی دم! حتی اگه احساس کنم که عدم ابراز عشق به قیمت از دست دادن اون تموم می شه! البته این رو هم بگم که تا حالا دختری رو ندیدم که بتونه سر و دین و عقل و هوشم رو ببره و تمام فکر و ذکر منو مشغول خودش کنه! من معمولا عاشق توانایی ها و تفکرات می شم تا زیباییهای ظاهری یا هیکل یا پول یا چیزهایی از این قبیل.
-
راستش هنوز هم نمی تونم مفهوم این رو بفهمم که فلانی هیکل توپی داره! در مورد پسرها، هیکل داشتن یعنی بی ریخت کردن ساختار بدن و سینه رو جلو دادن و ادعای هیکل کردن ولی در مورد دخترها تعریف درستی از هیکل ندارم. به نظرم خیلی مسخره است که یکی رو تو خیابون ببینم و ازش خوشم بیاد و بشینم بهش فکر کنم که چه جوری باید مخش رو بزنم!
-
گاهی وقتها خانواده ام درباره ازدواج باهام حرف می زنن. هر کسی دوست داره عروس خانواده طوری باشه که باعث افتخار تو فامیل بشه! هیچ کس به این فکر نمی کنه که زن تو باید کسی باشه که بتونه تو رو بفهمه و باهات زندگی کنه! معمولا موقعی که این صحبتها تو خانواده انجام می شه، مجبورم بشینم و به حرفهای برخاسته از تفکرات سنتی، مذهبی و قدیمی گوش بدم و در صورتی که حرف منطقی در مقابل اونا بزنم، متهم بشم به تغییرات انحراف آمیز در اثر تحصیلات! البته تو خانواده ما تقریبا تنها مادرم هست که خیلی سنتی فکر می کنه و احساس می کنه که اگه عروس آینده اش رفتارهای رایجی رو که خودش یه زمانی انجام می داده انجام نده، باعث سرخوردگی اون تو فامیلا می شه!
-
به خانواده یاد دادم که در مورد من و همسر آینده ام نباید انتظارات سنتی داشته باشن! مادر و پدرم به این نتیجه رسیدن که خودم باید یکی رو برای آینده انتخاب کنم. دلیلش هم اینه که هر کسی رو که انتخاب می کنن با یه دلیل محکم و قانع کننده از طرف بنده رد می شه! بهشون گفتم که با دختر بی سواد به هیچ عنوان عروسی نمی کنم. با دختری که تنها داشته اش زنانگیش باشه، به هیچ عنوان عروسی نمی کنم. با دختری که تو خانوادشون سیگاری داشته باشه، تقریبا به هیچ عنوان ازدواج نمی کنم مگر اینکه قبل از ازدواج توافق کنیم که فرد سیگاری در حضور من سیگار نکشه! احساس می کنم که نباید قبل از ازدواج عاشق بشم، چون اگه عاشق بشم چشمهام رو به روی هر چی بدی هست می بندم و همه چیز رو خوب می بینم!

اتفاقات دیگه از قبیل مراسم عزاداری، گزارش پایانه ها، همکارم، حامد و کلاس آنتولوژی بمونه واسه بعد که فرصت گیر بیارم!