روباه گفت: زندگی من یکنواخت است. من مرغها را شکار می کنم و آدمها مرا. همه مرغها شبیه هم اند و همه آدمها شبیه هم. این زندگی کسلم می کند. ولی اگر تو مرا اهلی کنی، زندگیم مثل آفتاب روشن خواهد شد و آن وقت من صدای پای تو را خواهم شناخت و این صدای پا با همه صداهای دیگر فرق خواهد داشت. صدای پاهای دیگر مرا به سوراخم در زیر زمین می راند. ولی صدای پای تو مثل نغمه موسیقی از لانه بیرونم می آورد. علاوه بر این، نگاه کن! آنجا، آن گندمزارها را می بینی؟ من نان نمی خورم. گندم برای من بی فایده است. پس گندمزارها چیزی به یاد من نمی آورند. و این البته غم انگیز است! ولی تو موهای طلایی داری. پس وقتی اهلیم کنی معجزه می شود. گندم که طلایی رنگ است یاد تو را برایم زنده می کند و من زمزمه باد را در گندمزارها دوست خواهم داشت...
....
فقط چیزهایی را که اهلی کنی می توانی بشناسی. آدمها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند. همه چیزها را ساخته و آماده از فروشنده ها می خرند. ولی چون کسی که دوست بفروشد در جایی نیست آدمها دیگر دوستی ندارند. تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن.
شازده کوچولو گفت: چه کار باید بکنم؟
روباه جواب داد: باید خیلی حوصله کنی. اول کمی دور از من روی علفها می نشینی. من از زیر چشم به تو نگاه می کنم و تو هیچ نمی گویی. زبان سرچشمه سوء تفاهم هاست. اما تو هر روز کمی نزدیکتر می نشینی....
....
روباه باز گفت: همان مقدار وقتی که برای گلت صرف کرده ای باعث ارزش و اهمیت گلت شده است.
شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند: همان مقدار وقتی که برای گلم صرف کرده ام...
روباه گفت: آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند. اما تو نباید فراموش کنی. تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کردی. تو مسئول گلت هستی ...
شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند: من مسئول گلم هستم.
(شازده کوچولو اثر جاودان آنتوان دو سنت اگزوپری)