یه کم زندگینامه!

این مطلب رو دیروز نوشتم. 15/7/82

 

دیروز بعد از مدتها به این فکر کردم که خدمت سخت می گذره! جالبه که تو این مدت 8 ماه گذشته اصلا خدمت سخت نبود. البته اواخر بهمن ماه انقدر برام سخت گذشت که یه بار که رفته بودم پیش تیمسار بهش گفتم می خوام سرم رو بزنم به دیوار. ولی بعدش اوضاع بهتر شد و عید اومد و ...

یادمه این عید، عید خوبی نبود. البته اولش خوب بود ولی من همش منتظر بودم هفته اول تموم بشه! بقیه روزها هم تا 2 ماه پیش به همین وضع بودن. حس خوبی داشتم.

 

من حال خوبی داشتم

یک دانه ارزن کاشتم!

 

دیروز قرار بود 100 تا سیستم تحویل بدیم. برا همین همه بچه ها رو نگه داشتن و گفتن باید تا 6 بمونید. چون تا زمان رسیدن جنس ها 3 ساعت وقت داشتیم، اون 3 ساعت رو مرخصی گرفتم و رفتم شرکت. البته نه برای کار، رفتم که با JOY صحبت کنم. 2 ساعت باهاش صحبت کردم. همیشه در شرایط سخت به همراه من هست. تک تک حرفهاش آدم رو تسکین می دن. در تمام دورانی که با JOY صحبت می کنم، یادم نمی آد روزی بوده باشه که من ناراحت باشم و اون نسخه ای برام نپیچه! دوستش دارم. بحثمون در مورد مهاجرت بود. من دیگه بسیار جدیتر از گذشته دنبال این مسئله هستم. یه انگیزه دیگه هم دارم که باعث می شه بیشتر تلاش کنم. انگیزه من هم قولیه که به یکی از عزیزترین دوستانم دادم. اون دوست عزیز الان دیگه پیش من نیست، ولی دورادور شنیدم که حالش خوبه و من هم براش آرزوی موفقیت دارم.

داشتم می گفتم. هر چی فرم مهاجرت لازم بود پرینت گرفتم. به دقت خوندم و سئوالام رو پرسیدم. قرار شده به امید خدا این پروسه به زودی شروع بشه و امیدوارم که به نتیجه برسه. همه راهها رو آزمایش می کنم و اگه خدا بخواد به نتیجه می رسم. دیگه یاد گرفتم که به هیچ چیزی حساس نشم.

نکته ای تو کتاب کیمیاگر اثر پائولو کوئیلو خوندم به این مضمون که هرگز چیزی را که به دست نیاورده اید با کسی قسمت نکنید. من هم اول دوست دارم بهش برسم، بعد داشته هامو قسمت کنم. یعنی همیشه اینجوری بودم. البته بعد از خوندن کتاب کیمیاگر. ولی مثل اینکه زیاد هم درست نیست.

ساعت 11:30 با سهیل اومدیم موسسه. هنوز خبری نبود. تا ساعت 4 همین طور علاف بودیم و متاسفانه نتونستیم بریم شرکت. حالم زیاد خوب نبود. فکر می کنم مسموم شده بودم. به هر حال ساعت 4:30 جنس ها رسیدند و شروع کردیم به کار. تلو تلو می خوردم. به مسئولمون گفتم که باید برم خونه! آخه به مادرم قول داده بودم اون روز همون موقعی که می گه خونه باشم. ساعت 5:15 زدم بیرون و رفتم طرف خونه! شرکت هم بی خیال. زنگ زدم گفتم نمی آم.

در طول راه همین جوری تو فکر بودم. به همه چی فکر می کردم. به تغییراتی که تو این مدت داشتم. هنوز باورم نمی شه من بتونم بشینم شعر بخونم و لذت ببرم. بعضی وقتها بعضی شعرها شرح حال خود آدم هستن. رسیدم خونه! مامانم شاکی بود که چرا دیر اومدی باز؟ هی بهش می گم که اگه قرار باشه من هر روز ساعت 6 خونه باشم که دیگه نمی تونم برم سر کار! می گه یا ساعت 6 می آیی و یا ...! من هم بلدم چی کار کنم. بالاخره راضیش کردم که بی خیال بشه!

داشتم یه چیزی می خوردم که داداشم با زنداداشم وارد شدن. سلام و احوالپرسی. با داداشم رفتیم خونه خاله! حس نداشتم. نمی دونم چرا سرم گیج می رفت. چیزی هم نمی تونستم بخورم. اومدم خونه و نشستم با خواهرهام و زنداداشم درد دل کردم. انقدر سبک شدم دیدم یکی به حرفام گوش می ده! حرفام همش در مورد خودم و اشتباهاتم بود. تازه با JOY هم چت کردم. جدیدا JOY با پدرم رفیق شدن و کلی با همدیگه می خندن! به هم تیکه می اندازن و .... JOY می گه که دیگه نمی خواد با من صحبت کنه و فقط دوست داره وقتش رو با بابام بگذرونه! ولی می گه تو فعلا برامون ترجمه کن تا بابات انگلیسی یاد بگیره!(دو نقطه دی!) بعدش پسرخاله ها اومدن دنبالم که بریم عروسی. عروسی پسر داییمه! نرفتم. دیروز دوشنبه بود. طبعا من هم حال و هوای خوبی نداشتم. آخه قبلا دوشنبه ها و پنج شنبه ها می رفتم سینما. الان نه! نه پولش هست، نه وقتش هست و ...

 

امروز هم کلی کار داشتیم تو محل خدمت. تا 10 تمومش کردیم. رفتم دنبال غیبتهام و اون یه روزی رو که غیبت خورده بودم درست کردم. بعدش رفتم دنبال حقوق. 6 ماه بود حقوق نگرفته بودم. باز دوباره مجبور شدم انگشت بزنم و انگشتم رو جوهری کنم. خیلی بدم می آد از این کار. داشتم برمی گشتم به محل خدمتم. تو تاکسی نشسته بودم و هایده داشت می خوند:

 

خوب دلمو شکستی، دل منو شکستی

تا اومدم بجنبم، دل به غریبه بستی

 

حقوق سربازیم رو که حدودا صد هزار تومان شده، می دم لباس می خرم. شنیدم تو این دور و زمونه، شیک لباس پوشیدن خیلی مهمه. دوستام همه بهم گیر می دن که چرا تیپ نمی زنی!؟ همیشه می گم که سیرت زیبا بهتر از صورت زیباست. گر چه اگر این دو تا به همراه هم باشن که دیگه نور علی نوره! حالا ما چه کنیم که نه صورت زیبا داریم و نه سیرت زیبا؟

تو هشت ماه گذشته خیلی چیزا یاد گرفتم که براتون می گم:

-          صداقت داشته باشید، تا جایی که به ضررتان نباشد.

-          عشق بورزید، عشق خالصانه.

-          اگر به کسی علاقه دارید، بی درنگ به او بگویید.

-          منطق و عقلانیت آنقدرها هم که به نظر می رسد، ضروری نیستند.

-          سعی کنید به زیباییها فکر کنید.

-          با هر کس مثل خودش برخورد کنید.

-          سعی کنید دیگران را ناراحت نکنید و نرنجانید.

-          وابسته نشوید.

-          یاد بگیرید که سریع و زود بتوانید مسیر خود را عوض کنید.

-          کتاب "چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟" اثر اسپنسر جانسون را حتما بخوانید.

 

موفق باشید.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد