نمی دونم چرا! ولی یه جورایی از دست خدا شاکی ام!
یعنی جسارت من تا به حدی رسیده که از دست خدا شاکی بشم؟ ولی هر چی هست، دور و برم رو که نگاه می کنم می بینم که انصاف نیست! حالا یا تقصیر خداست یا خودم یا شرایط و یا چیزای دیگه! هر چی هست، موجبات ناخرسندی منو فراهم کرده!
1- از در که وارد شدم، عکس محسن رو دیدم. همون عکسی که دو تایی با هم انداخته بودیم تو اصفهان. از وسط بریده بودنش و بزرگش کرده بودن و گذاشته بودن کنار یه عکس تمام رخ از محسن روی تاقچه! نشستم روبروی عکس و شروع کردیم به خوندن دعای کمیل. مداحی که اومده بود، از زبان مادر محسن و دوستان محسن حرفهایی زد که اشک تو چشمام جمع شد. دیگه نتونستم تحمل کنم. از اون مداح های بسیار حرفه ای بود که واقعا به راحتی می تونست اشک هر کسی رو در بیاره. شام هم نخوردیم و برگشتیم. خدا رحمتش کنه!
2- چند روزی که شمال بودم، بیشتر تو خونه بودیم و داشتیم فیلم می دیدیم. فیلمهای خوبی هم دیدم. BraveHeart، Lord of Ring III، Master، Gladiator، Stigmata و خانه ای روی آب رو دیدم. حس و حال بیرون رفتن رو هم نداشتم.
3- جمعه عصر رفتیم دریا. بابلسر و اون ساحل زیبا. قدم زدیم و رفتیم رو اون ساحل سنگی که خیلی هم طولانیه! کلی حرف زدیم و بعد از غروب برگشتیم. تا برسیم قائمشهر ساعت حدود 9 شده بود. هوا هم خیلی خوب بود.
4- تو قائمشهر، جلوی مسجد اصلی شهر خیلی شلوغ بود. همه جمع شده بودن که رای بدن. برام عجیب بود، چون روز قبلش با چند نفر صحبت کرده بودم و عدم تمایل مردم رو برای شرکت در انتخابات می دونستم. وقتی علت شلوغی رو پرسیدم گفتن که هر رای به مبلغ 10000 تومان خریداری می شه! یکی از کاندیداها تو یه پژو 206 نشسته بود و رای می خرید. تا اون ساعتی که من اونجا بودم بالای 20 میلیون تومان رای خریده بود. البته مادر سعید می گفت که صبح هر رای رو 8000 تومان می خریده! به هر حال، این هم دلیلی برای اقبال مردم به انتخابات!
5- هیلدا می گفت که قبرستانهای ساری محل قرار پسرها و دخترهاست! عجیبه نه!؟
6- تنها سینمای قائمشهر تغطیل بود.
7- تو ساحل خیلی از جوونها با موتور تک چرخ می زدن تا شاید گوشه چشمی از طرفی بهشون بشه! لحن صحبت جوونها واقعا عوض شده! شاید هم اونجا اینطوری بود.
8- تو راه رفت و برگشت کلی انگلیسی حرف زدیم!
9- عجب دعوایی بود! حمید کم مونده بزنه طرف رو شل و پل کنه! بی خیال هم نمی شد! یعنی چی که هارتل می زنید!؟
10- از تک تک کلماتت بوی گند دروغ می آد. تو فکر کردی من خرم؟ نمی فهمم؟ بچه جون، تا تو بخوای بگی فرحزاد، می فهمم که می خواستی بگی "ف"!!! راستش از اینکه احساس می کنی هر دروغی می گی باور می کنم، خیلی بدم می آد! ولی همیشه همین جوری بودم. همیشه طوری رفتار می کنم که طرف مقابلم احساس کنه نمی فهمم که دروغ می گه! اینجوری اقلا طرف مقابلم خیالش راحته!!!
موفق باشید.
Where do I begin؟
To tell the story
Of how great a love can be
The sweet love story
That is older than the sea
The simple truth
About the love
Who brings to me?
Where do I start?
With her first hello
Who will give a meaning?
to this emty world of mine?
Who will come into my life?
And will make the living fine
Who will fill my heart?
With angel songs
With wild imaginings
Who will fill my soul?
With so much love
That anywhere I go
I am never lonely with her along
How long will it last?
Can love be measured?
By the hours in a day
I have no answers
But this much I can say
I know I’ll need her
Till the stars
All burn away
از این متن خوشم اومد. گرچه قرار بود از این چیزا خوشم نیاد! حالا اومد دیگه!
می گه که:
من می خوام شرکت کنم!
من می خوام پوز اینارو بخوابونم!
من حتما از اون بالاترم!
اونا خیلی منو اذیت کردن!
من باید تلافی کنم!
می گم که:
تو هنوز ازدواج نکردی، پس ...
تو پول نداری پس ...
تو حامی نداری پس ...
از من و ما هم انتظار بیش از حد داری ...