1- با گریه می نویسم:
از خواب
با گریه پا شدم
دستم هنوز
در گردن بلند تو
آویخته ست
و عطر گیسوان سیاه تو
با لبم
آمیخته ست
دیدار شد میسر و ...
با گریه پا شدم!
2- شب فرو می افتاد
به درون آمدم و پنجره ها را بستم
باد با شاخه درآویخته بود
من درین خانه تنها، تنها
غم عالم به دلم ریخته بود
ناگهان حس کردم:
که کسی
آنجا، بیرون، در باغ،
در پس پنجره ام می گرید ...
صبحگاهان،
شبنم
می چکید از گل سیب
3- آن عشق که دیده گریه آموخت از او
دل در غم او نشست و جان سوخت از او
امروز نگاه کن که جان و دل من
جز یادی و حسرتی چه اندوخت از او
4- بی مرغ، آشیانه چه خالیست!
خالی تر آشیانه مرغی
کز جفت خود جداست!
آه، ای کبوتران سپید شکسته بال
اینک به آشیانه دیرین خوش آمدید!
اما، دلم به غارت رفتست
با آن کبوتران که پریدند،
با آن کبوتران که دریغا
هرگز به خانه بازنگشتند...
5- ای صبح!
ای بشارت فریاد!
امشب، خروس را
در آستان آمدنت
سر بریده اند!
6- گلوی مرغ سحر را بریده اند و،
هنوز
درین شط شفق
آواز سرخ او
جاری است...
7- تا نیاراید گیسوی کبودش را
به شقایقها،
صبح فرخنده
در آیینه نخواهد خندید!
8- گر خون دلی بیهده خوردم، خوردم
چندان که شب و روز شمردم، مردم
آری، همه باخت بود سرتاسر عمر
دستی که به گیسوی تو بردم، بردم.
9- اشعار از هوشنگ ابتهاج
10- برای چند تا از دوستان، لینک یک آهنگ زیبای ترکی که به زبان را که به صورت فلش تهیه شده، فرستادم. هدفم هم بسط فرهنگ گوش دادن به آهنگهای ترکی بود! بعدا فهمیدم که بهتر بود همین جا لینکش رو می ذاشتم! در هر حال از کسانی که از Ebru Gundes و آهنگهای ترکی خوششون نمی آد و این لینک رو دریافت کردن، صمیمانه عذرخواهی می کنم. JOY که خیلی دوست داره!
دوشنبه 19 آبان 11:30 صبح
سلام!
حال همه ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور،
که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند.
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنار زندگی می گذرم
که نه پای آهوی بی جفت بلرزد و
نه این دل ناماندگار بی درمان!
تا یادم نرفته است بنویسم
حوالی خوابهای ما سال پر بارانی بود
می دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه باز نیامدن است
اما تو لااقل، هر وهله گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیده ام خانه ای خریده ام
بی پرده، بی پنجره، بی در، بی دیوار ... هی بخند!
بی پرده بگویمت
چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سفید
از فراز کوچه ما می گذرد
باد بوی نامهای کسان من می دهد
یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری؟
نه ریرا جان
نامه ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرف از ابهام و آینه،
از نو برایت می نویسم
حال همه ما خوبست
اما تو باور مکن!!
....
....
1- رمان "راز تولد" نوشته یوستین گوردر رو خوندم. به قول یکی از دوستان که اعتقاد داره پائولو کوئیلو فقط باید یه کتاب می نوشت و نه بیشتر، من هم اعتقاد دارم که یوستین گوردر هم باید فقط یه کتاب می نوشت و نه بیشتر! البته در این داستان به اتفاقاتی که برای الیزابت افتاد و اشاره کوتاهی که به نحوه دزدیده شدنش توسط یک مرد فلسطینی شده بود و البته انگیزه مرد فلسطینی از این کار فکر کردم! یوستین گوردر واقعا تخیل بسیار قویی داره! ولی تخیلش همه جا یه جوره! تکراری به نظر می آد.
2- تو یه جمعی کار می کنی. یه حرفی می زنی و توضیحی درباره مشکلی ارائه می دی و بعدا متوجه می شی که توضیحاتت طوری منعکس شده اند که انگار کسان دیگه ای اون توضیحات رو ارائه دادن! جالبترش اینه که برای مستند کردن اون توضیحات از تو کمک می خوان! بعدش هم همه ادعای رفاقت و ... می کنن!
3- آدم همیشه کارش رو با دقت انجام بده که اگه بعدها به پشت سرش نگاه کرد، خنده اش نگیره! مثلا در مورد نوشتن یه برنامه، برقراری ارتباط با افراد، تحلیل یه مساله و ...
4- می گن ادکلن کنزو خیلی ادکلن خوبیه! تا حالا ازش استفاده نکرده ام. ولی ازش خاطره دارم. اولین کتابی که هدیه گرفتم، کتاب کیمیاگر نوشته پائولو کوئیلو بود. حدود مرداد ماه سال 80 بود که کتاب به دستم رسید. البته یه بسته بود که کتاب هم توش بود. وقتی کتاب رو باز کردم، بوی خوشی ازش می اومد که این بو برام آشنا بود. قبلا وقتی این بو رو می شنیدم، احساس می کردم یه چیزی تو دلم اینور و اونور می شه! بوی کنزو بود. چند وقتی بود که اون کتاب رو ندیده بودم. ولی از حدود 2 ماه پیش احساس کردم که باید دوباره بهش سر بزنم. آوردم گذاشتم تو کتابخونه که جلوی چشمم باشه. بعضی شبها هم بوش می کنم. هنوز بوی کنزو می ده! هیچ بویی تا حالا انقدر نتونسته منو مجذوب کنه! از دو تا بو خیلی خوشم می آد. بوی کتاب تازه و بوی ادکلن کنزویی که به کتاب کیمیاگر من زده شده! وقتی کتاب می خرم، اولین کاری که می کنم اینه که بازش می کنم و بوش می کنم. بعضی وقتها هم دراز می کشم و کتاب رو می ذارم رو صورتم و از بوش لذت می برم!!! البته بوی غذا، مخصوصا قورمه سبزی وقتی که گرسنه باشم، خیلی عالیه ولی نه به اندازه این دو تا!
5- پدرم همیشه بهم می گه طوری رفتار کن که همه تواناییهات، همه اهدافت و ... رو رو نکن. بعضی چیزا رو برا خودت نگه دار. مثلا می گه لزومی نداره دیگران بدونن چقدر پول داری یا چقدر سواد داری. مهم اینه که اگه شرایطش پیش اومد پول داشته باشی خرج کنی و سواد داشته باشی تا مشکلات رو حل کنی. آدمی که همه چیزش رو باشه، آدم موفقی نیست. از نظر من این حرف با صداقت تعارض داره ولی ما که از صداقت به جایی نرسیدیم. شاید سرنوشت ما چیز دیگری است. در ضمن زیاد نمی شه به حرفای دیگران اعتماد کرد. حتی نزدیکترین دوستان آدم هم چیزایی دارن که از آدم پنهان کنن.
6- بعضی وقتها مطالبی در روزنامه ها می خونم در مورد بحران ازدواج! روزنامه شرق مطالبی می نویسه که باور کردنش سخته! اگر واقعا اینطوریه که تعداد دخترها از پسرها بیشتره، پس چرا هنوز دخترها روی خواسته های افراطیشون قبل از ازدواج پافشاری می کنن!
7- دانشجو که بودم، تقریبا هر شب بچه ها تو خوابگاه در مورد دخترهای دانشگاه حرف می زدن! اهل این جور حرفها نبودم که بشینم به حرفاشون گوش بدم. حس می کردم این کار یه کار بیخود و بی جهته و البته می گفتم اگه ما بشینیم در مورد دیگران حرف بزنیم، اونها هم همین کار رو خواهند کرد. قبول دارم که اگر اینکار رو نکردم، اونا حتما این کار رو کردن و دلیلی نداره چون من این کار رو نکردم، اونا هم نکنن! یادمه هر دختری یه اسمی داشت و گاهی این اسمها رو می شنیدم. شبی نشستم با یکی از دوستانم که حافظ قرآن و از بچه های معروف به رپ دانشگاه بود در مورد این مسئله صحبت کردم. می گفت دختر یا خوشگله یا دانشجو!!! کلی دلیل هم می آورد. خودش از پسرایی بود که اقبال عمومی زیادی داشت. اون شب اسامی تمامی بچه ها رو بهم گفت و گفت که من بین دخترها به چه اسمی صدا می شم. البته به خانمهای دانشجو برنخوره! گفتن این حرفا دلیل بر این نیست که این حرفا رو قبول دارم. من تا حالا دختر دانشجویی ندیدم که خوشگل نباشه! البته به چشم خواهری!!! بعد از صحبت با این دوستم بود که تقریبا نگاههای سنگین دخترها رو احساس می کردم و سعی کردم طوری تغییر کنم که اقلا یه نگاه معمولی بهم داشته باشن! تا بیام به خودم بجنبم درسم تموم شد. بعد از دانشگاه با چند تا از دخترهایی که توی گروهمون بودن صحبت کردم و بعد از یه سال که قرار شد شیرینی فارغ التحصیلی بدم، اونا رو هم دعوت کردم! نگاهشون کمی عوض شده بود. در مورد گذشته ازشون پرسیدم و از شنیدن حرفهایی که می زدن چشمهام از تعجب قلمبه شده بود!! باورشون نمی شد که اونا رو دعوت کنم، اونهم به رستوران سورنتو!!
8- هنوز نمی دونم که اهل رفت و آمدهای فامیلی هستم یا نه! خیلی دوست دارم که به آشناها سر بزنم. فراموش کردن کسانی که در زندگیم وارد می شن، غیر ممکنه! حتی دوستان دوران ابتدایی رو با اسم و فامیل و مشخصات یادم هست. گاهی وقتها تو بعضی عروسی ها بعضیهاشون رو می بینم و از دوران دبستان صحبت می کنم. باورشون نمی شه که باهاشون همکلاس بودم. ولی وقتی چند تا خاطره براشون تعریف می کنم تازه یادشون می آد. مشکلی که هست اینه که با اینکه نمی تونم کسی رو فراموش کنم و دلتنگش نشم ولی وقتی کسی رو می بینم که هر روز یا هر ساعت با حضورش مزاحم انجام کارم می شه، ناراحت می شم و البته با رفتارم سعی می کنم نشون بدم که از وضعیت موجود راضی نیستم. مثلا همین فامیلها! انقدر مهمون می آد که وقت نمی کنم سرم رو بخارونم. وقتم تلف می شه و فقط به حرفایی گوش می دم که اصلا علاقه ای به شنیدنش ندارم. این جور مواقع می رم می شینم تو اتاق و کتاب می خونم یا کامپیوتر بازی می کنم تا مهمونا برن که البته به مذاق پدر و مادرم خوش نمی آد.
9- تیم ملی وزنه برداری برای شرکت در مسابقات جهانی عازم کانادا شد. زیاد به این تیم امیدوار نیستم. فکر می کنم حتی رضازاده هم نتایج خوبی نگیره. اگر هم قهرمان بشه، با اقتدار قهرمان نخواهد شد. خدا کنه تیم ملی وزنه برداری نتایج خوبی کسب کنه!
10- مدلهای مو رو هر کسی بلده نام ببره ما هم یاد بگیریم. تیفوسی، هانیکویی، آلمانی، ...
بیا برویم روبروی باد شمال
آن سوی پرچین گریه ها
سرپناهی خیس از مژه های ماه را بلدم
که بی راهه دریا نیست
دیگر از این همه سلام ضبط شده بر آداب لاجرم خسته ام
بیا برویم!
....
هه! مرا نمی شناسد مرگ
یا کودک است هنوز،
و یا شاعران ساکتند!
حالا برو ای مرگ، برادر، ای بیم ساده آشنا
تا تو دوباره بازآیی
من هم دوباره عاشق خواهم شد!
....
این نوشته ها از نویسنده ای به اسم میرزایی باید باشه! اول و آخر متنم رو می گم!
سه شنبه
1- پارسال این موقع آرزو می کردم ماه رمضان برسه! چون بعد از ماه رمضان فقط دو ماه از خدمت می مونه و یه ماهش که مرخصی پایان دوره می شه و در نتیجه آخر شوال تمومه! الان حدودا 78 روز دیگه مونده و دارم آرزو می کنم که یه رقمی بشه! آخ چی می شه!! وقتی تموم شه، کلی کار باید انجام بدم. باید برم تبریز دیدن مادربزرگم و دوستان. از اونجا می رم آستارا. بعدش هم قراره داداشم یه کارایی بکنه و احتمالا یه جشن کوچولو می گیریم. بعدش بلافاصله می رم دنبال پاسپورت.
2- دارم مقدمات کار در یه شرکت دولتی رو فراهم می کنم که اگه خدای نکرده ویزا درست نشد، یه مدتی برم سر کار. گرچه همیشه گفته ام که از کارهای دولتی بیزارم ولی اینجایی که داره درست می شه جای بدی نیست! تازه ساعت کاریش هم خوبه! حتی می شه به راحتی بری سر یه کار دیگه تو یه شرکت خصوصی!
3- الان به این نتیجه رسیدم که نباید به چیزی زیاد از حد حساس شد. حساسیت بیش از حد باعث می شه که دید آدم عوض بشه. به نظرم بهتره که حساسیت به هر چیزی در ذهن آدم باشه تا در محیط عیان بشه! فکر می کنم که خودم هم اشتباه کردم که حساسیت شدیدی به بعضی مسائل نشون دادم! از این به بعد سعی می کنم منطقی تر رفتار کنم و همه موارد رو در نظر بگیرم.
4- دیروز افطاری دعوت بودم منزل حسن. بعد از افطاری دست به یه کار غیر ممکن زدیم! نشستیم و سریالهای بعد از افطار رو یکی یکی دیدیم. تا ساعت 9 داشتیم سریال می دیدیم و بعدش اخبار! چیزای جالبی تو اخبار گفته شد. مثلا درباره مستند سازان ایرانی که آزاد شده بودن، اگه یادتون باشه قبلا می گفتن داریم برای آزادی مستند سازان ایرانی تلاش می کنیم. الان که آزاد شدن، می گن که مستند سازان بسیجی و مطیع رهبری آزاد شدند!!! اون دوتا هم حماقت کردن که رفتند دست رهبر رو بوسیدن! یا در مورد جرم و جنایت در انگلیس و ... هم که مشخصه! تازه حسن می گفت احتمالا لاریجانی کاندیدای جناح راست برای انتخابات ریاست جمهوری خواهد بود. چه تحفه ای!
5- هر شب مهمون می آد خونمون! اون هم به تعداد زیاد. این یکی نرفته اون یکی وارد می شه! خیلی وقته که راحت نتونستم بشینم 4 تا مطلب بخونم یا 4 تا آهنگ گوش بدم! همش مهمون داریم! فکر می کنم اگه بیمارمون تو بیمارستان می موند بیشتر به نفعمون بود.
6- دیروز تو محل خدمت بچه ها داشتن در مورد دوست دخترهای اینترنتی صحبت می کردن! هر کدومشون با سابقه زیادی که در این راه داشتن، تجربیاتشون رو مخصلصانه به بقیه منتقل می کردن! یکی بود می گفت که دیگه انقدر دوست دختر ADD کرده که دیگه جا نداره! من در مورد تجربیاتم چیزی نگفتم!
7- سپرده گذاری پول در بانک اصلا سودی نداره! ما اینکارو کردیم ضرر کردیم!
8- یکی از فامیلهای پدرم جدیدا اومده بود خونه ما. قبلا کشاورز بوده ولی الان خیلی وضعش خوبه! ماشینش که اینو نشون می داد. البته حرف زدنش هم همینطور. می گفت به پسرش گفته بوده که اگه دانشگاه قبول بشه براش اپل می خره! پسرش هم نامردی نکرده و قبول نشده! خواستم بهش بگم یه اپل بهم بده، من به جاش قبول می شم!!
9- خدمت می کردیم گیلانغرب! برف تا اینجای زانو. صدای زوزه گرگ مو به تن آدم سیخ می کرد. سرتو می آوردی بالا، 50 تا تیر از بغل گوشت رد می شد. ماهی یه بار برفارو آب می کردیم می رفتیم حموم! آب نبود که! یه حاجی داشتیم بچه بندرعباس، بهش می گفتیم سید. یادمه، تو اون گرما بچه ها از جان و دل برای انقلاب مایه می ذاشتن! قبل از عملیات کربلای 5 بود که تو اون گرمای کشنده بچه ها از تشنگی له له می زدن! همه دنبال آب می گشتن! یه دفعه دیدم یه کامیون داره می آد. داد زدم آب! همه میخ کوب شدن! دیدیم که روی کامیون تبلیغ کوکا کولا هست! کامیون رسید و به همه نوشابه کوکا کولا داد. بچه ها همگی با خلوص نیت هی مرگ بر آمریکا می گفتن و هی کوکا کولا می خوردن! خلوص نیت بود آقا! مثل الان نبود که! اینو برای بچه ها می گفتم و می خندیدیم!
10- به فکرم زده که خودم اقدام کنم و مدرکم رو بگیرم! فکر نمی کنم کار سختی باشه! باید قبل از اینکه سال 2003 تموم بشه، این مدرک رو آماده کنم! بدبختی اینه که خدمتم 22 ژانویه 2004 تموم می شه! شانس داشتیم که بهمون می گفتن شانس علی!!
پنج شنبه 15 آبان
دیروز رفته بودم یه شرکت خصوصی برای کار. بیشتر کارشون تجارت الکترونیکی بود. مصاحبه کننده یه خانم بسیار زیبا و جوان بود که اطلاعات خوبی داشت و سئوالای خوبی پرسید. هی دوست داشتم بیشتر باهاش صحبت کنم و برا همین همش سئوال می پرسیدم. انگار که اون قرار بود مصاحبه بشه! خیلی هم با ادب بود! فکر می کنم بیش از حد کلاس گذاشتم و طوری حرف زدم که فکر کرد خیلی حالیمه! البته اگر قبول هم بکنن که اونجا کار کنم، نمی تونم برم. چون اونا نیروی تمام وقت می خوان و از طرفی خودم هم دارم جای دیگه استخدام می شم! ولی خیلی خوب می شد اگه می تونستم با اون خانم همکار بشم!!!
بعد از مصاحبه، با حامد رفتیم طرف منزل قبلیمون! موقعی که داشت اذان می گفت رسیدیم به اون کبابی سر چهارراه قدس! برای رفع گرسنگی کباب خوردیم و به محض اینکه یه لقمه خوردم، احساس کردم که انگار یه وزنه یه کیلویی افتاد تو شکمم! چون پول کباب رو داده بودم تا آخرش خوردم! البته خیلی هم خوشمزه بود. ولی بعد از اینکه اومدیم بیرون دلم درد گرفت! خیلی بدجور! تقریبا کل تهران رو دور زدیم. از ستارخان تا ونک، شریعتی، میرداماد، سعادت آباد و .... بعدش رفتیم خونه! باز هم مهمون داشتیم. حالم بد بود. گرفتم خوابیدم. مادر بزرگم یه کم نازم کرد و از اون دواهای من درآوردی بهم داد تا کمی بهتر شدم و گرفتم خوابیدم.
صبح زودتر بیدار شدم و با JOY چت کردم. دلم براش تنگ شده بود. راستی من دنبال چند نفر می گردم که گهگاهی باهاشون چت کنم! لیستم خالیه! فقط هم با JOY چت می کنم! هر کی مایله به ایمیلم پیغام بده!!
دیروز سه تا کتاب هم خریدم. تجارت الکترونیک در هزاره سوم، تجزیه و تحلیل سیستم ها (بتول ذاکری) و یه کتاب شعر به اسم آینه در آینه، برگزیده شعر هوشنگ ابتهاج به کوشش و انتخاب محمد علی شفیعی کدکنی.
بسترم
صدف خالی یک تنهایی است
و تو چون مروارید
گردن آویز کسان دگری ...
(ه. ا. سایه)
موفق باشید.
از کار کردن خودم راضی نیستم. نمی دونم چرا طوری کار می کنم که رضایت خاطر ندارم. به ندرت چیز جدیدی یاد می گیرم و به ندرت شبها موقع خواب از کاری که در طول روز کرده ام راضی هستم!
یادم می آد بیش از سه سال پیش که شروع به کار کردم، یه آدم انرژیک و پرکار بودم! شروع کارم در شرکت صنام بود. دو هفته نگذشته بود که گفتن اخراجی! بهونه شون هم این بود که سربازی نرفتی! البته می دونستم که دلیل اصلی این بود که جای عده ای رو تنگ می کردم! رفتم تصفیه حساب کردم و داشتم خداحافظی می کردم که مدیر یکی از قسمتها که هم فامیلی خودم هم بود، تماس گرفت و ازم خواست که پیش اونا کار کنم. چون چیزی برای از دست دادن نداشتم، گفتم که شرایطی دارم که اگر برآورده بشه کار می کنم و گرنه نمی تونم کار کنم. شرایط از این قرار بود:
- از یک نفر و تنها یک نفر دستور می گیرم! البته دستور نه، درخواست!!
- کارم باید مشخص باشد و هر روز یک کار جدید و غیر مرتبط خواسته نشود.
- اتاق، اینترنت، خط تلفن، کامپیوتر و ...
- دریافت حقوق سر ماه
- حقوق ساعتی می گیرم. یایه حقوق هم حداقل ... باشد.
- و ....
با کمال تعجب دیدم که قبول کرد. یک هفته بعد همه خواسته هام برآورده شدن و شروع کردم به کار. انقدر با جدیت کار می کردم که شبها وقتی می رسیدم خونه، حال نداشتم شام بخورم. گاهی وقتها هم می موندم تا 9 شب و مدیرمون برام آژانس می گرفت، خودش هم باهام می اومد!! چند تا کار خیلی خوب انجام دادم که از جمله اونا می تونم اشاره کنم به برگزاری چند سمینار، پیاده سازی چند برنامه برای بخش تولید، ترجمه بعضی از دفترچه های راهنمای دستگاهها، برگزاری کلاسهای آموزشی و تهیه جزوات آموزشی و .... یادمه هر شب مهندس می اومد بهم می گفت بابا تو که هیچی بلد نیستی! یه جوری کار کن اقلا حقوقی که می گیری حلال باشه! یه سری برای اینکه کم نیارم در عرض یه هفته سه هزار صفحه کتاب خوندم تا یه کاری رو انجام بدم! با مهندس شوخی می کردیم، بهش زبان یاد می دادم، می رفتیم بیرون ناهار می خوردیم، هر روز جک می گفتیم. از دختر 5 ساله اش خواستگاری کردم و .... می گفت اگه لهجه ات رو عمل کنی دخترم رو می دم بهت!!
همیشه بهم می گفت خوب کار نمی کنی ولی موقع حقوق دادن یا مزایا، از همه بیشتر بهم می داد. همیشه ازم حمایت می کرد. یه بار هم مدیرش منو صدا کرد. فکر می کردم که می خواد توبیخ کنه ولی بهم گفت که مهندس فلانی خیلی از کارت تعریف می کنه! برای همین حقوقت رو اضافه می کنم و اتاق بغل دفتر خودم رو آماده می کنم که از این به بعد اونجا کار کنی! دیگه با رییس رفیق شدم و فتح بابی شد برای بسیاری از کارهای دیگه!
ولی امان از سربازی! وقتی مجبور شدم صنام رو ترک کنم و برم سربازی، دیگه حس و حال خودم رو از دست دادم! خیلی وقته که از کارم رضایت ندارم! چیزی یاد نمی گیرم. امروزم با فردام زیاد فرق نداره! خیلی دلم می خواد برگردم به دوران پرکاری. یه انگیزه می خوام! می خوام این هفته برم با مهندس صحبت کنم. مهندس بهم می گفت که اگه بخوای سربازیت رو می تونی اینجا بمونی! به خاطر بعضی مسائل قبول نکردم. اگر چه مهندس خیلی اصرار کرد. الان هم پشیمون نیستم. چیزی نمونده تموم شه! فقط سه ماه دیگه!
شما فکر می کنید چه چیزی می تونه به آدم انگیزه بده!؟ چی باعث می شه که آدم تسلیم نشه!؟ به شخصه تاثیر پذیری شدیدی از محیط اطراف دارم! همیشه می گم که اگر در یک گروه منظم و پرکار عضو باشم، حتما جزو پرکارترین و منظم ترین ها خواهم بود و اگر در یک گروه تنبل و بی نظم کار کنم، حتما جزو تنبل ترین ها و بی نظم ترین ها خواهم بود!
باد به جستجوی تو، دفتر من را ورق می زند
پاییز، هیچ حرف تازه ای برای گفتن ندارد
با این همه
از منبر بلند باد
که بالا می رود
درختها چه زود به گریه می افتند
Fate chooses your relations, you choose your friends.
Jacques Delille (1738–1813), French poet and abbot.
Friends and good manners will carry you where money won't go.
Margaret Walker (1915– ),
Friends are God's apology for relations.
Hugh Kingsmill (1889–1949), British writer, critic, and anthologist.
Have no friends not equal to yourself.
Confucius (551 BC–479 BC), Chinese philosopher, administrator, and moralist.
He who has a thousand friends has not a friend to spare, and he who has one enemy will meet him everywhere.
Ali ben Abi Taleb
I hate all that don't love me, and slight all that do.
George Farquhar (1678?–1707), Irish dramatist.
It's good, you know, when you got a woman who is a friend of your mind.
Toni Morrison (1931–),
The wicked can have only accomplices, the voluptuous have companions in debauchery, self-seekers have associates, the politic assemble the factions, the typical idler has connections, princes have courtiers. Only the virtuous have friends.
Voltaire (1694–1778), French writer and libertarian philosopher.
A bad neighbor is as great a misfortune as a good one is a great blessing.
Hesiod (lived 8th century BC), Greek poet.
A crowd is not company, and faces are but a gallery of pictures, and talk but a tinkling cymbal, where there is no love.
Francis Bacon (1561–1626), English philosopher, lawyer, and statesman.
A true bond of friendship is usually only possible between people of roughly equal status. This equality is demonstrated in many indirect ways, but it is reinforced in face-to-face encounters by a matching of the posture of relaxation or alertness.
Desmond John Morris (1928–), British biologist and writer.
Always, Sir, set a high value on spontaneous kindness. He whose inclination prompts him to cultivate your friendship of his own accord, will love you more than one whom you have been at pains to attach to you.
Samuel Johnson (1709–1784), British lexicographer and writer, May 1781.
Distance sometimes endears friendship, and absence sweeteneth it.
James Howell (1594?–1666), British writer, 1645-1655.
Friendship is unnecessary, like philosophy, like art.... It has no survival value; rather it is one of those things that give value to survival.
C. S. Lewis (1898–1963), Irish-born British novelist.
I count myself in nothing else so happy
as in a soul remembering my good friends.
William Shakespeare (1564–1616), English poet and playwright.
It redoubleth joys, and cutteth griefs in halves.
Francis Bacon (1561–1626), English philosopher, lawyer, and statesman.
Men seem to kick friendship around like a football, but it doesn't seem to crack. Women treat it as glass and it goes to pieces.
Attributed to: Anne Morrow Lindbergh (1906– ),
Vocabulary:
Anthology: collection of different writers’ works
Moralist: somebody giving advice on moral standards
Slight: snub somebody; to treat somebody rudely, for example, by deliberately ignoring him or her
Wicked: very bad
Accomplice: somebody helping wrongdoer
Voluptuous: sensual
Debauchery: immoral behavior
Faction: dissenting minority within larger group
Idler: lazy person
Virtuous: with moral integrity
Cymbal: percussion instrument
Spontaneous: arising from internal cause
Cultivate: make cultured
Accord: harmony
1 – دارم کتاب "حاجی آقا" نوشته صادق هدایت رو می خونم! چه حقایق تلخی توش داره!
2 – همون طور که حدس می زدم، به طور محترمانه از شرکت اخراج شدم! بیش از ده روز بود که شرکت نرفته بودم و دلیلی نداشت فکر کنم که اخراج نخواهم شد.
3- از اونجا اخراج نشده، یه جای دیگه کار پیدا کردم. البته چون دولتیة یه مقدار از این گزینش بازی ها و ... داره که باید انجام بدم. شاید هم اصلا اونجا نرم! تقریبا می شه گفت که از کار دولتی فراری ام. یه جای دیگه هم هست که بدون اینکه خودم بدونم داشته بهم حقوق می داده! حدود 6 ماهی می شه که اینکارو می کنه و چند هفته پیش رفتم فرم پر کردم! تمام کارهایی که برای هر کسی ممکن بود 2 سال طول بکشه، به خاطر اشاره رییس در 2 ساعت انجام شد. بهم گفتن که هر موقع خواستم می تونم برم کارم رو شروع کنم!
4- بعد از سوختن سیم کارت موبایلم، کامپیوترم هم به هوا رفت. دیروز کامپیوتر رو روشن کردم، بعد از 10 ثانیه صدای تق بلندی به همراه دود بلند شد!
5- کلی انرژی دارم. هیچ کدوم از این اتفاقا نتونسته تغییری در روحیاتم ایجاد کنه، فقط یه کم لاغرتر شدم. خودم احساس می کنم که صورتم لاغر شده، چون وقتی عینک می زنم، عینک سر می خوره می آد پایین. هر چقدر هم فشارش می دم و پیچاش رو سفت می کنم و دسته هاش رو به هم نزدیکتر می کنم باز فایده نداره!
6- پنج شنبه نیروی انتظامی ما رو دعوت کرده بود به افطاری. ما خودمون مهمون داشتیم و نتونستم برم! ولی می گن که از پیشگامان IT در ناجا توسط سردار قالیباف قدردانی شده. وقتی لیست افرادی رو که مورد قدردانی قرار گرفته بودن دیدم، متاسف شدم. کسی که نمی دونه IT رو با سالاد می خورن یا نوشابه، جایزه گرفته! یه خواننده هم دعوت شده بود که بخونه!
7- سایت کامپیوتر موسسه دیگه داره افراد جدید می آره! ماها دیگه پیر پاتالهای اینجا حساب می شیم. منتظرم ماه رمضان تموم بشه!
8- روزنامه شرق مطالبی نوشته بود در مورد قرصهای Extacy و همچنین کورتاژ در دهه هفتاد و هشتاد. مطلب عجیب و جالبی بود برام. شماره امروز روزنامه شرق رو بخونید.
9- جشن هالوین امشب در بسیاری از نقاط دنیا برگزار می شه! ما که از این جشنها خبری نداریم. امیدوارم به همه کسانی که امروز رو جشن می گیرن، خوش بگذره. از تمام جشنهای اروپایی و آمریکایی تنها جشن روز والنتین رو دوست دارم. البته، قابل عرض این که همیشه این روز رو به تنهایی جشن گرفته ام! خودم یه هدیه برای خودم می خرم!! امیدوارم امسال در روز والنتین ایران نباشم. اینجوری راحت ترم. البته احتمالش در حد صفره!!
10- یکی از همکاران ما تو شرکت قبلی که البته جدیدا به جمع همکارای ما اضافه شده، خیلی به چشمم آشنا می اومد. دیروز باهاش صحبت کردم و فهمیدم که خواهر یکی از دوستامه!
11- یه خاطره از دوران دانشگاه! چند سال پیش که مسابقات جهانی کشتی برگزار می شد و ایران خیلی امید به قهرمانی داشت، در خوابگاه بودم. اتاق ما تو یکی از این بلوک های قدیمی ساز بود و بچه های سالهای پایین تر و تعدادی از بچه های ورودی ما در بلوک سه طبقه نوساز در طبقه سوم سکونت داشتن. تو یکی از این اتاقا چند تا از دوستان اهل ورزش و طرفدار تکواندو بودند که البته از مجموع 5 نفر حاضر در اون اتاق، اقلا 4 نفرشون جزو خرخوانهای رشته ما بودند. هر شب سر می زدم بهشون و یه خبر غلط درباره فوتبال و کشتی یا تکواندو بهشون می دادم و سرکارشون می ذاشتم. شب مسابقه نهایی بین علیرضا حیدری و الدار کورتانیدزه بود که همه فکر می کردن حیدری قهرمان می شه! مسابقه رو با ولع تمام تماشا کردم و باخت فجیع علیرضا حیدری رو دیدم و بلافاصله رفتم پیش بچه ها و خبر دادم. اونا هم باورشون نشد و فکر کردن که دوباره می خوام سرکارشون بذارم. از قبل طناب آماده کرده بودن! سریع 4 نفر ریختن رو سرم و دست و پام رو گرفتن و محکم با طناب بستن! بعدش برداشتن تو خوابگاه دور زدن و انقدر گردوندن که دیگه دست و پام کبود شد! نگهبان خوابگاه هم تا اومد اعتراض کنه، بهش گفتن که دزدی کرده! اون هم چیزی نگفت. بعد از یه ساعت اینور و اونور کردن، آخرش منو بردن انداختن تو اتاق و رفتن! خوب شد سعید و حسن بودن و کمکم کردن تا دست و پام باز بشه! نیم ساعت طول کشید گره ها رو باز کنن! یادش بخیر!! از اون جمع که این بلا رو سرم آوردن زیاد خبر ندارم. گاهی وقتها می اومدن می رفتیم بیرون و خاطره هامون رو زنده می کردیم. اشکان الان تو ایران خودرو کار می کنه و با یکی از دخترای هم ورودیمون ازدواج کرد. آخرش هم نفهمیدم کدوم دختر رو می گه. اسماعیل فوق لیسانس قدرت تربیت مدرس قبول شد. محمد رفت مخابرات استخدام شد و خونه خرید. حسین رفت سربازی. علیرضا رفت صاایران استخدام شد. من هم که می بینید چی شدم!!
بشر آنقدر که از مرگ می ترسد، از نیستی نمی ترسد و برای بقای وجود خودش است که متوجه عوالم معنوی و شئونات اجتماعی شده است. کسانی هستند که به امید زندگی ابدی با رضا و رغبت مرگ را استقبال می کنند.
حاجی آقا – صادق هدایت
پنج شنبه 8/8/82
امروز بالاخره بیمارمون مرخص شد. قبل از اینکه از بیمارستان تصفیه حساب کنم، سیم کارت موبایلم سوخت و پیگیری کارها خیلی سخت شد. قرار بود زنگ بزنم که پسر خاله ام گوسفند قربونی بخره، داداشم ماشین بیاره و ... که زنگ زدن به هر کدومشون با مشکل روبرو شد. البته وایسادن تو صف تلفن بیمارستان هم بد نبود!
بعد از اینکه به بیمار صبحونه دادم و آماده اش کردم، رفتم دنبال تصفیه حسابها و پیگیری امور مربوط به تایید عمل جراحی برای بیمه و کارهای دیگه که حدودا تا ظهر طول کشید. بعد رفتم مخابرات تا سیم کارت موبایل رو عوض کنم که گفتن باید شنبه مراجعه کنم.
برگشتم بیمارستان. کلی ناراحت بودم از اینکه موبایل از کار افتاد. دو تا از دوستام قرار بود زنگ بزنن تا ببینمشون. دو تاشون هم دختر بودن! این درد عظیم رو کی می خواد تحمل کنه!؟
حالا از بیمارستان و مریض های دیگه اش بگم! تو اتاقی که مریض ما بستری بود، سه نفر دیگه هم بستری بودن. دو تاشون ترک بودن و یکیشون فارس و معتاد بود. هیچ کدوم همراه نداشتن و من یا داداشم که شب همراه مریضمون می موندیم، کارای اونا رو هم انجام می دادیم. اون معتاده اسمش سید بود. وضعش خراب بود. سر سیگار که باهاش درگیر شده بودم، کلی ناراحت شده بود و هر موقع می رفتم اونجا به زور سوار ویلچر می شد و می رفت بیرون سیگارمی کشید. البته خودم کمکش می کردم که سوار ویلچر بشه. معمولا هم هیچ کس نمی اومد ملاقاتش و هر وقت فامیلای ما می اومدن ملاقات، یه سری هم به اون می زدن تا خوشحال بشه. هر روز با دیدن ملاقاتی های مریض ما گریه می کرد.
یکی دیگه از مریضا یه آقای 50 ساله بود که بعد از عمری زندگی با زن اولش رفته بود با یه دختر جوون ازدواج کرده بود. وقتی زن اولش با بچه هاش می اومد ملاقات، کلی بهش می رسید ولی زن دومش فقط می اومد وای می ایستاد. همه کسایی که تو اون اتاق بودن کلی نصیحتش می کردن که ازدواج دومش اشتباه بوده ولی بعد از کلی صیحت و ... آقاها یه حرفی می زد که نشون می داد عمرا بتونه زن دومش رو بی خیال بشه در حالیکه قول می داد این کارو بکنه!
این آقا خیلی هم باحال و با مزه بود. یه بار داد و هوار کرد که خانم پرستار بدو بیا! پرستار زود خودشو رسوند و گفت چی می خوای! اون هم با لهجه ترکی گفت بیا سر منو ببر! همه خندیدیم و پرستار بیچاره حالش گرفته شد! از این تیکه ها خیلی تکرار می کرد. زودتر از همه هم مرخص شد.
یکی دیگه بود که جوونیهاش رو تو کشورهای آسیای شرقی گذرونده بود. با زبان ژاپنی آشنایی خوبی داشت و به علت درگیری با چند تا معتاد کارش به بیمارستان کشیده شده بود. همش می نشست در مورد ژاپن و اتفاقایی که براش افتاده بود حرف می زد. کلی هم از من تعریف می کرد. ولی حیف که دخترش سنش خیلی کم بود! این هم زود مرخص شد ولی شماره تلفن و آدرس داد که بهش سر بزنم.
اولی که مرخص شد، جاش یه پیرمردی آوردن که از تبریز اومده بود تهران و اینجا تصادف کرده بود. کس و کاری نداشت و تنها بود. من و داداشم تا موقعی که اونجا بودیم کارای اون رو هم انجام می دادیم. اولش که اومده بود فکر می کرد فوقش یه روز می مونه و می ره ولی وقتی فهمید فعلا موندنیه ناراحت شد. سعی می کردم طوری رفتار کنم که احساس قربت نکنه. موقعی که داشتیم می اومدیم، کلی دعا کرد و تشکر و گریه. می گفت خدا هیچ کس رو بی کس و کار نکنه!
تو اتاقهای دیگه چند نفری بودن که همیشه می دیدمشون. یه دختر خانم خوشگل بود که مادرش عمل شده بود و همیشه پیشش می موند. خیلی هم دختر مودب و خوبی بود و البته پرکار. هر وقت از جلوی اتاق ما رد می شد یه نگاهی می انداخت و می رفت! روز آخر باهاش سلام و علیک کردم و برای مادرش آرزوی شفای عاجل. یه جورایی دلم می خواست بیشتر باهاش حرف بزنم، وقت نشد.
از پرستارا هم یه ویلچر گرفتم. البته هر کارتی به عنوان ضمانت می دادم قبول نمی کردن. فقط شناسنامه ام رو قبول کردن! موقعی که شناسنامه رو دادم بهشون گفتم که حق ندارن صفحه دومش رو نیگاه کنن!!! ولی وقتی برگشتم ویلچر رو تحویل بدم، یکی از پرستارا هر چی گشت شناسنامه رو پیدا نکرد. آخرش معلوم شد که شناسنامه بنده به جای اینکه تو کشو باشه تو پاویون خانمها دست به دست می شده!!
یکی از پرستارا هم بود که خوشگلتر از همه بود. ولی من احساس می کردم که خودش رو می گیره. برای اینکه دچار خود کم بزرگ بینی نشه!!!، اصلا باهاش حرف نمی زدم و حتی وقتی کسی نبود جوابم رو بده، از اون سئوال نمی پرسیدم.
وقتی اومدم بیرون 4 بسته سیگار خریدم و به همراه مقداری پول نقد دادم به دو تا از مریضایی که تو اتاق ما بودن! البته هیچوقت دوست ندارم برای کسی سیگار بخرم ولی این بار به توصیه مریضمون این کارو کردم. فکر می کنم خوشحال شدن!
ماجراهای اومدن به خونه هم جالبه. تا رسیدیم، پسر خاله ام گوسفند رو قربونی کرد و مادر بزرگم یه پیراهن آتیش زد و گرفت جلوی مریض و گفت که به آتیش نگاه کنه. بعدش یه تخم مرغ دور سرش گردوند و کوبید زمین. نشستم بالا سر گوسفند و به جدا کردن پوستش و تیکه تیکه کردنش نگاه کردم.
شب هم روضه خونی داشتیم و افطار. خاله ها و دختر خاله ها و ... همه اومده بودن برای کمک. شام آبگوشت بود. خیلی هم خوشمزه بود.
شب از مادربزرگم پرسیدم که فلسفه تخم مرغ شکوندن و پیراهن آتیش زدن چیه! می گفت که پیراهن رو برای این آتیش می زنن که ترس آدم بریزه. تخم مرغ رو هم برای این می شکونن که چشم بدنظر در بیاد. همین الان هم مادرم اومد یه تخم مرغ بالا سر من گردوند و تو کوچه کوبید زمین! پس مطمئن باشید که دیگه کسی نمی تونه منو نظر بزنه!
موفق باشید.