تنهایی خود را دوست داشته باشیم!
اگر احساس می کنید که تنها هستید، اگر فکر می کنید که زندگی بدون فرد خاصی معنایی برایتان ندارد، اگر عاشق فرد خاصی هستید و عشقتان شما را ترک کرده و یا اعتنایی به عشق شما نمی کند، اگر عشقتان عاشق فرد دیگری است، اگر کسی را که دوست می دارید در آغوش دیگران می بینید و اگر به هر طریقی احساس می کنید که زمانه با شما معامله خوبی نکرده و یا شما را تنها گذاشته است، اینجا را بخوانید.
احتمالا در شرایطی هستید که احساس تنهایی رنجتان می دهد. به یاد روزهای خوشی هستید که قبلا داشتید و پیش خود همه را نفرین می کنید! ولی راههایی هست که شادتر زندگی کرد و غم تنهایی را از بین برد! راههایی که در اینجا برای غلبه بر تنهایی عنوان می کنم، راههای آزمایش شده و مفیدی هستند که توسط دیوید برنز ارائه شده اند.
1- سعی کنید مدتی به پیدا کردن دوست جدید (Dating) فکر نکنید و حتی اگر جراتش را داشته باشید، برقراری رابطه با همه را برای مدتی کنار بگذارید.
2- خود را به صورت خلاقانه ای وارد زندگی کنید. منتظر نمانید تا کسی بیاید و شما را به زندگی امیدوار کند. محیط زندگی مناسبی را برای خود فراهم کنید.
3- طوری با خودتان رفتار کنید که انگار در شرایطی هستید که قبلا بودید. خوش تیپ و منظم باشید. گاهی وقتها یک میز مرتب بچینید و بهترین لباس خود را پوشیده و ادکلن بزنید و پشت میز بنشینید. مطمئنا اگر عشقتان در این شرایط پیش شما بود، تلاش می کردید طوری رفتار کنید که باکلاستر دیده شوید. پس فرض کنید هر آن احتمال دارد عشقتان وارد شود. آراسته و مرتب باشید و با خودتان مهربانتر برخورد کنید.
4- به کارهایی که قبلا می کردید فکر کنید و آنها را انجام دهید. حتی اگر کاملا مطمئن هستید که چون تنها هستید، دل و دماغ این کارها را ندارید و از آن لذت نمی برید. مثلا اگر قبلا به خواندن کتابهای فنی می پرداختید، آن را ادامه دهید و سعی کنید در گروههایی عضو شوید که به آنها علاقه دارید، مثلا عضویت در گروه موسیقی خاص یا یک گروه خاص در یاهو یا گروه علمی و فنی یا ...
5- به چیزهایی فکر کنید که قبلا با انجام دادن آنها با دیگران شاد می شدید. مانند رفتن به سینما، خرید کردن، دور زدن، رفتن به پارک و .... سعی کنید آنها را به تنهایی انجام دهید، حتی اگر فکر می کنید که انجام دادن آن کارها به تنهایی هیچ لذتی ندارد.
6- بدانید که انگیزه بعد از عمل می آید. تصمیم بگیرید که کاری را انجام دهید، صرفنظر از اینکه احساس می کنید آن را دوست دارید یا نه! وقتی شروع کنید، احساس خواهید کرد که از انجام دادنش لذت می برید. کارهایی را که قبلا می کردید و الان کنار گذاشته اید انجام دهید. مانند نوشتن نامه، جمع و جور کردن فایلها و ....
7- کاری که باعث پیشرفتتان می شود انجام دهید. مثلا یک عادت بد را کنار بگذارید مثلا دروغ نگفتن یا ترک کردن سیگار و یا مصرف مشروبات الکلی یا !
8- در یک رشته ورزشی یا غیر ورزشی مهارت پیدا کنید. مثلا کاراته یا تنیس. رقص برای خانمها توصیه می شود و برای آقایان شرکت در کلاسهای کامپیوتری و ...
9- کاری برای دیگران انجام دهید. شرکت در فعالیتهای خیریه توصیه می شود و دلیل آن این است که فکر شما را تغییر می دهد. به این طریق می توانید به این فکر کنید که چه چیزی دارید که به دیگران بدهید نه اینکه چه چیزی نیاز دارید که انتظار دارید دیگران برآورده کنند.
10- سعی کنید ماهی یکبار با دختر یا پسری که دارای مشکلات عدیده ای است ملاقات کنید و مشکل وی را حل کنید. البته اگر آن فرد هم جنس شما نباشد، بیشتر مواظب باشید. چون نباید در مورد درد خودتان حرف بزنید، بلکه باید به حرفها و مشکلات او گوش دهید.
مطمئن باشید اگر این کارها را انجام دهید، بسیار راحت تر زندگی خواهید کرد و بسیاری بر در خانه شما خواهند کوفت تا آنها را در شادیتان شریک کنید.
مطالب عنوان شده ترجمه قسمتی از کتابیه که دارم می خونم. هر چقدر بیشتر می خونم، بیشتر علاقمند می شم. واقعا کتاب خوب و مفیدیه! امیدوارم مطالبی که نوشتم به دردتون بخوره! یه قسمتی هم تو کتاب هست که در مورد روحیات دختران و پسران صحبت می کنه. اونجاها واقعا جالبتره! سر فرصت در مورد اونا هم صحبت خواهم کرد.
شنبه شب بیدار می شینم تا نتیجه مسابقات وزنه برداری رو ببینم و ببینم که رضازاده بالاخره چیکار می کنه! بالطبع، صبح دیر می رسم محل خدمت و مدیر مربوطه طبق معمول به طور نامحسوس گیر بازار راه می اندازه! برام مهم نیست، چون کلش دو ماه دیگه مونده! حرف از انتقالم می زنن و فرستادن به ماموریت و از این بچه بازیها! بی خیالترین قیافه ممکن رو به خودم می گیرم و بعد از مدتی بوی سوختگی فضا رو پر می کنه! ظهر قراره برم جلسه! مطالبم رو جمع و جور می کنم و راه می افتم! از تو پارک می رسم به پل قرمز و از روش رد می شم و می افتم تو پیاده رو بغل پارک طالقانی. یاد رنگینی در خاطرم گریه می انگیزد و ناخودآگاه حرکت می کنم به سمت پارک! نزدیک ورودی پارک، می رم می شینم روی یه صندلی سر پیچ بغل شیر آب. یه جوی آب هست که صدای شر شر آبش، گوشم رو نوازش می ده! چشمهام رو می بندم و در حالی که به نوای دلنشین آب گوش می دم، اشعاری را زمزمه می کنم. چشمها رو باز می کنم. دسته دسته جوونهای خوش آب و رنگ رو می بینم که دست در دست هم از جلوم رد می شن. تو پارک قدم می زنم و سعی می کنم آرام بشم! بعد از یه مدت راه می افتم طرف مترو و می شینم و کتاب رو می خونم تا برسم به علی آباد! موبایلم زنگ می خوره که بابا کجایی؟ مثلا قرار بود ساعت 5/2 تو جلسه باشی! مدیر گفته فلان و بهمان! می گم: بی خیال خانم و قطع می کنم. سر ظهر تو علی آباد چیکار می کنم؟ هیچ! می شینم تو ایستگاه تا زمان بگذره! بعد می رم تو نمایشگاه کتاب کوچکی که همونجا برگزار می شه و کتابها رو ورق می زنم. تخفیف نداره و گر نه دلم می خواست چند تا کتاب می خریدم! تو کیفم پول کافی برای خرید کتاب نیست! سوار اتوبوس می شم و می رم تو ایستگاهی پیاده می شم که هیچ کس پیاده نمی شه! از خیابون رد می شم و تو یه تیکه پارک کوچولو که وسط دو تا خیابان ساخته شده، قدم می زنم! بعد از خیابون رد می شم، می رسم به یه میدون و می شینم همونجا رو جدول کنار میدون! نیم ساعت بعد یکی از مسئولین سایت بلاگ اسکای باهام تماس می گیره! حال ندارم صحبت کنم! می رم پیش حامد و می شینم به بحث و جدل و نامه نگاری و افطار و شطرنج و رایت سی دی و ساعت 11 شب تازه یادم می آد که باید برم خونه! راه می افتم و از سر اتوبان تا سر خیابان دستواره رو پیاده می رم، در حالی که دارم شعر می خونم! بعدش از میدون تا خونه که می خوام برم، مسافر گیر نمیاد. 20 دقیقه بعد بالاخره مسافرا پیداشون می شه و راه می افتم! از سر خیابون تا خونه حدودا 10 دقیقه راهه که ترجیح می دم پیاده برم! کتاب اشعار اخوان دستمه و تو اون سکوت در حالی که راه می رم، اشعار زیبایی رو می خونم!
من اینجا بس دلم تنگ است.
لحظه دیدار نزدیکست.
زمستان است.
ما چون دو دریچه روبروی هم.
از تهی سرشار، جویبار لحظه ها جاری است.
قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
غریبم، قصه ام چون غصه ام بسیار.
می رسم خونه! ساعت از 12 گذشته! ترجیح می دم سحری بخورم و بخوابم! تا سحری آماده بشه وصل می شم اینترنت و بعد از چک کردن ایمیل ها می رم تو اتاق تبریز. نیم ساعت با یه دختر خانم تبریزی به ترکی چت می کنم و بعدش سحری می خورم و می گیرم می خوابم! چه روز با احساسی می شه، نه!؟
...غم دل با تو گویم، غار!
بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟
صدا نالنده پاسخ داد:
...آری نیست؟
پنج شنبه
تورا راندم
ولی مگو بامن
که هرگز معنی عشق ومحبت را نمیدانم
که درچشمانت معنی غم ودردت نمیخوانم
درون سینه ام دل ناله میزد باز کن از پای زنجیرم
که بگریزم به دامانش بیاویزم
به او بااشک خون گویم
مرو من بی تو می میرم
ولی من درمیان هاهای گریه
خندیدم
که تو هرگز ندانی بی تو یک تک شاخه عریان پاییزم
دگر از غصه لبریزم
توای تنها امیدم
بی من از کوچه ها بگذر
مرا یکدم به یاد آور
به یاد آور که اکنون بی تو خاموشم
زخاطرها فراموشم
1- این شعر رو تو وبلاگ نوشین خوندم، خوشم اومد. بد ندیدم اینجا بنویسم که شما هم بخونید. البته با کسب اجازه از نوشین خانم عزیز!
2- دیروز رفته بودم دکتر. دکتر منو می شناخت! کلی تعجب کردم. می دونست قبلا کجا کار می کردم و الان چیکار می کنم. خلاصه دردم رو گفتم و یه استراحت سه روزه ازش گرفتم. امروز رو کاملا خواب بودم. البته دیشب تا ساعت 3 بیدار بودم و چت می کردم. با Joy چت کردم و با چند نفر دیگه! یه پسره هم بهم پیغام می داد که بیا چت کنیم. فکر می کرد دخترم!!
امروز ساعت چهار و نیم عصر از خواب بیدار شدم و به زور تونستم نمازم رو بخونم. هنوز هم سرفه می کنم و حالم زیاد خوب نیست. داروهام رو هم نگرفته بودم. الان رفتم گرفتم. بر بوی پسته اومده بودم و بر شکر اوفتادم. یعنی رفتم دارو بگیرم، محلول ضد جوش، شامپوی خارجی، صابون، مسواک، خمیر دندان، شیرینی، پفک، زولبیا و صد تا چیز دیگه گرفتم. شانس آوردم کیفم پیشم بود! نمی دونم چرا وقتی می رم یه چیزی بخرم، صد تا چیز دیگه هم می خرم!
3- داشتم با یکی از دوستام تو محل خدمت حرف می زدم. از نظر مالی وضعشون خیلی خوبه! هر روز با یه ماشین می آد! یه روز با سیلو، یه روز با پراید، یه روز با سمند و ... بهم می گه زندگی ما با هم فرقی نداره! جالبه که خرج سالانه استخرش از خرج سالانه خورد و خوراک و زندگی من بیشتره! بگذریم! می گفت می خواد ازدواج کنه! برام جالب بود ببینم معیارهای چنین فردی برای ازدواج چیه! ازش پرسیدم. گفت دو تا چیز براش مهمه! اول اینکه تفاهم داشته باشن، یعنی می گفت منو بفهمه! و دومیش اینکه دوستم داشته باشه! ازش پرسیدم تحصیلات و این جور چیزا برات مهم نیست! می گفت که کسی که تحصیل کرده نباشه که نمی تونه منو بفهمه و بعد از یه مقدار پرس و جو فهمیدم که معیارهاش با معیارها ی من تقریبا یکیه ولی نوع بیان کردنش بهتره! تصمیم گرفتم از این به بعد فعلا این دو تا معیار رو داشته باشم تا ببینم چی می شه!
4- جوونهای ایرانی خیلی باحالن! دختراش می گن که پسرها فلانند و بیسار و پسرها می گن که دخترها فلانند و بیسار. مسئله اینه که همه فلانند و بیسار ولی هر کسی خودش رو خوب می دونه و مبرا از همه چیز. در حالی که اگه یه کم صادق باشیم و رو راست، می بینیم که هممون سر و ته یه کرباسیم.
خیلی ها تو همین روابط وبلاگی با هم دوست می شن و بعد از یه مدت از همدیگه متنفر می شن! البته گاهی وقتها تنفر به خاطر انتظارات بیش از حد به وجود می آد! البته چون من خیلی خوبم!!! این حرفا در مورد من صادق نیست. ولی انصافا به ندرت از کسی نفرت پیدا می کنم. تو عمرم یادم نمی آد از کسی نفرت داشته باشم، مگر کسانی که به نوعی باعث عقب ماندگیم بشن! مثل تمام کسانی که نقشی در سرباز شدنم داشتن، کسانی که مملکت رو به گند کشیدن، کسانی که در لباس پیغمبر دروغ می گن و ...
و از هر کسی که بتونه بهم چیزی یاد بده بسیار خوشم می آد.
5- تو این چند روز که خونه بودم، دو سه باری رفتم چت کنم. اتاقهایی هم که انتخاب کردم اتاقهای خوبی بودن. رفتم تو اتاق 30 سال به بالاها! اولین سئوالی که می کنن اینه که چند سالته و وقتی می گی مثلا 24، خداحافظی می کنن! بعدش که ازشون سئوال می پرسی یواش یواش باهات اخت می شن! من با چند نفر صحبت کردم. چند تا دختر منظورمه! پسرها که جواب آدم رو نمی دن! دخترهایی که باهاشون صحبت کردم، همشون مجرد بودن و می شد فهمید که تو این دنیای مجازی دنبال یاری برای خودشون می گشتن! انتظاراتشون هم اکثرا قابل قبول بود! این جور جاها بهتر می شه عمق فاجعه رو فهمید. سیاستهای غلط عده ای احمق، جوونها رو به کجا کشونده!
6- کتاب "Intimate Connections" بالاخره به دستم رسید. مطالب بسیار زیبایی درباره روابط انسانی، تنهایی، عشق و ... داره. من با معیارهای اون کتاب که خودم رو مقایسه کردم از 32 نمره ممکن، 27 شدم! و نمره بالای 16 نشون دهنده تنهایی زیاده! یعنی من انقدر تنهام!! حالا داره یاد می ده که چطوری از تنهایی خودم لذت ببرم؟ یاد می ده که چطوری خودم رو دوست داشته باشم؟
7- JOY برام یه هدیه فرستاده. یه نماد به اسم "Kokopelli" که ظاهرا نماد شانس و خوشبختیه! قبلا در سالهای قبل از میلاد مسیح به عنوان خدا پرستش می شده و بعدها به عنوان نماد خوشبختی توسط زوجهای جوان به همدیگه هدیه می شده. این رسم هنوز هم در بین جوانان آمریکایی وجود داره. ما هم نیگهش می داریم، شاید برای ما هم خوشبختی بیاره.
8- امروز پدرم اساسی بهم گیر داده بود! از یه طرف گیر داده بود به مریضیم و از طرف دیگه چون اون روز مهمون نداشتیم، شاکی بود که چرا کسی نیومده! مجبور شدم شوهر خاله ام رو یه جوری بکشونم خونه تا یه کم باهاش صحبت کنه. البته نه در مورد من، بلکه کلا یه سری زده باشه و بابام احساس کنه که مهمون اومده!! نمی دونم چرا انقدر خانواده ام به مهمون علاقه دارن! خودشون خیلی کم می رن مهمونی ولی وای به روزی که مهمون نیاد خونمون!
9- دل من دیر زمانی است می پندارد .... همش دلم می خواد این شعر رو اینجا بنویسم. نمی دونم چرا؟
10- بعضی وقتها می رم دنبال خواهرم تا از آموزشگاه بیارمش خونه! سه شنبه ها ادبیات داره. استادشون هم استاد ادبیات دبیرستان ما بود. استاد کاردرست و بسیار باسواد. آقای جواهری رو که دیدم، شکسته تر شده بود. سعی کرد منو یادش بیاد ولی دیدم که یادش نیومد. ازش تشکر کردم به خاطر همه زحمتهایی که برام کشیده بود. وقتی اونجا بودم، یه چیز عجیب دیدم! منشی اونجا هی جواب تلفن های مشکوک رو می داد. بیشتر تلفن ها هم معلوم بود که در مورد تموم شدن کلاس دختر خانمها بود! ظاهرا این خانم منشی نقش میانجی و پیام رسان رو بین دوست پسرها و دخترها ایفا می کرد. وقتی کلاس تعطیل شد، منتظر شدم تا خواهرم بیاد بیرون! انصافا خواهر خودم از همشون خوشگلتره! به داداشش رفته دیگه!
ارغوان، شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته ست هنوز؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آسمانی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است
آه، این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چون بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نیانداخته است
اندرین گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطر من
گریه می انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان
این چه رازی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزاید؟
ارغوان، پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی برین دره غم می گذرند؟
ارغوان، خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند،
جان گلرنگ مرا
بر سر دست بگیر،
به تماشاگه پرواز ببر
آه، بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند.
ارغوان، بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش.
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان، شاخه همخون جدامانده من
از بس شعر خوندم و برای JOY ترجمه کردم که دیگه اون هم به شعرای فارسی علاقمند شده. دیشب گیر داده بود که یه شعری براش ترجمه کنم. سعی کردم اینکارو بکنم، ولی به علت سردرد و عدم تمرکز درست حسابی نتونستم. سرماخوردگی هم مریضی بدیه!
دیروز رو خوابیدم خونه! فقط برای جلسه ای که داشتم تونستم بیام بیرون. پدرم می گفت که تو که مهندسی چرا سرما خوردی؟؟ (از اینا که دهنش وازه!) بهش گفتم: مگه مهندسا سرما نمی خورن!؟ خودش خنده اش گرفته بود، ولی نخواست کم بیاره! توجیه کرد!
فرض کنید یه سربازی هستید که فقط دو ماه مونده خدمتتون تموم شه! به چی فکر می کنید؟ خیلی ها به کار فکر می کنن و اینکه چه جوری کار پیدا کنن! بعضی ها به ازدواج فکر می کنن و منتظرن که سربازی تموم شه و برن دنبال مراسم عروسی. بعضی ها بی خیالن. بعضی ها به فکر رفتن به کشورهای دیگه هستن! بعضی ها به فکر رفتن به دانشگاه و کلاسهای آموزشی و غیره هستن! من تو فکر همه اینها هستم و نمی دونم اولویت با کدومه! خدا رو شکر، کار دارم و نگرانی از این بابت نیست. کارهای مهاجرت رو هم باید خدمت تموم شه ببینم چیکارش می شه کرد! تحصیلات هم که با وجود علاقه بسیار شدید فعلا نمی تونم کاری بکنم. بی خیال هم که نمی تونم باشم. می مونه ازدواج! آنقدر بهش فکر کردم که پیر شدم. یعنی انتخاب یه شریک برای زندگی انقدر سخته!؟
بنشینیم و بیندیشیم!
این همه با هم بیگانه
این همه دوری و بیزاری
به کجا آیا خواهیم رسید آخر؟
و چه خواهد آمد بر سر ما با این دلهای پراکنده؟
جنگلی بودیم:
شاخه در شاخه همه آغوش
ریشه در ریشه همه پیوند
وینک، انبوه درختانی تنهاییم.
مهربانی، به دل بسته ما، مرغی است
کز قفس در نگشادیمش
و به عذری که فضایی نیست،
وندرین باغ خزان خورده
جز سموم ستم آورده، هوایی نیست،
ره پرواز ندادیمش.
هستی ما که چو آیینه
تنگ بر سینه فشردیمش از وحشت سنگ انداز،
نه صفا و نه تماشا، به چه کار آمد؟
دشمنی دلها را با کین خوگر کرد
دستها با دشنه همدستان گشتند
و زمین از بدخواهی به ستوه آمد
ای دریغا که دگر دشمن رفت از یاد
وینک از سینه دوست
خون فرو می ریزد!
دوست، کاندر بر وی گریه انباشته را نتوانی سر داد،
چه توان گفتش؟
بیگانه ست.
و سرایی،
که به چشم انداز پنجره اش نیست درختی
که او بر مرغی
به فغان تو دهد پاسخ،
زندانست.
من به عهدی که بدی مقبول،
و توانایی دانایی است،
با تو از خوبی می گویم
از تو دانایی می جویم
خوب من! دانایی را بنشان بر تخت
و توانایی را حلقه به گوشش کن!
من به عهدی که وفاداری
داستانی است ملال آور،
و ابلهی نیست دگر، افسوس!
داشتن جنگ برادرها را باور
آشتی را،
به امیدی که خود فرمان خواهد راند،
می کنم تلقین
وندرین فتنه بی تدبیر
با چه دلشوره و بیمی نگرانم من.
این همه با هم بیگانه
این همه دوری و بیزاری
به کجا آیا خواهیم رسید آخر؟
و چه خواهد آمد بر سر ما با این دلهای پراکنده؟
بنشینیم و بیندیشیم!
اشعار از هوشنگ ابتهاج
این منصفانه نیست که انسان در زندگی اش با موانعی روبرو شود که نتواند آنها را از میان بردارد.
انسان وقتی می میرد، چه چیزی را از دست می دهد که آدمهای زنده هنوز از دست نداده اند؟
اگر دیگران جای پای مرا نبینند، من دیگر نیستم.
آدمی که مشهور نیست وجود ندارد. یعنی وجود دارد اما فقط برای خودش نه دیگران.
کلیدها به همان راحتی که در را باز می کنند، قفل هم می کنند.
هر همراهی تا حدی مزاحم هم هست. اوایل نیست، اما کم کم مزاحم و حتی مانع هم می شود و خاصیت عشق این است.
علم، مطمئن ترین و در عین حال صادقانه ترین ابزاری است که با فروتنی تمام به ما می گوید:" نمی دانم"
ای بی وفا! دوزخ با تو بهتر از بهشت بی توست!
مرده شو ها از مرده نمی ترسند، اما از مرگ می ترسند.
دوست داشتن دلیل قانع کننده ای برای نکشتن نیست.
اگر ندانستن و فکر نکردن به ماهیت آفرینش چنین یقینی می آورد، من به سهم خودم به هر چه دانستن این چنینی است لعنت می فرستم.
هر کس بخواهد یک قدم از خرافات و منقولات فاصله بگیرد، یا انگ دیوانه می خورد، یا مارک ملحد، یا مهر روشنفکر.
باران خبر از خشکسالی جهل بهتر است. نه! باران خبر دانایی انسان را آشفته می کند و وقتی آگاهی کسی آشفته شد، خود او هم درمانده می شود. دانایی پریشان از جهل بدتر است، چون به هر حال در ندانستن آرامشی هست که در دانستن نیست.
ندانستن به همان اندازه که چیزی را اثبات نمی کند، نفی هم نمی کند.
من به چیزهایی ایمان می اورم که آنها را بفهمم. منظور از فهم، تجربه و عقل است.
گرچه هستی خداوند ربطی به ایمان ما ندارد، اما احساس این هستی کاملا به میزان ایمان ما مربوط است.
خوشبختانه هستی آنقدر سخاوت دارد که دائم یک فرصت و یک شانس دیگر به شما می دهد تا دوباره از صفر شروع کنید.
زندگی مواجهه ابدی انسان است با انتخابها!
وزن معنوی هر کس مجموع وزن رفتارهایش است.
خداوند برای هر کس همان قدر وجود دارد که او به خداوند ایمان دارد.
چگونه می شود کسی را دوست داشت، اما عاشقش نبود!؟
خداوند از دو موقعیت خنده اش می گیرد:"وقتی بخواهد کاری انجام شود و تلاش بیهوده دیگران را می بیند تا جلو انجام شدن آن کار را بگیرند و وقتی که نخواهد کاری انجام شود و جماعتی را می بیند که برای انجام آن به آب و آتش می زنند."
خدا درون چشم های سرخ شده کسی است که به ناحق سیلی می خورد و خجالت می کشد گریه کند.
وقتی خداوند در معصومیت کودکان مثل برف زمستانی می درخشد، تو کجایی!؟
من خواب دیده ام که کسی می آید
من خواب یک ستاره قرمز دیده ام
و پلک چشمم هی می پرد
و کفش هایم هی جفت می شوند
و کور شوم
اگر دروغ بگویم
کسی می آید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچ کس نیست
و مثل آن کسی است که باید باشد
و قدش از درخت های خانه معمار هم بلندتر است
و صورتش
از صورت امام زمان هم روشنتر و اسمش آن چنان که مادر
در اول و آخر نماز صدایش می کند
یا قاضی الحاجات است
و می تواند
تمام حرف های سخت کتاب کلاس سوم را
با چشم های بسته بخواند
من پله های پشت بام را جارو کرده ام
و شیشه های پنجره را هم شسته ام
کسی می آید
و شربت سیاه سرفه را قسمت می کند
و نمره مریضخانه را قسمت می کند
و سهم ما را می دهد
من خواب دیده ام...
برگرفته از کتاب "روی ماه خداوند را ببوس" نوشته مصطفی مستور
It is not so much our friends' help that helps us as the confident knowledge that they will help us.
Epicurus (341 BC–270 BC), Greek philosopher.
It seems to me that trying to live without friends is like milking a bear to get cream for your morning coffee. It is a whole lot of trouble, and then not worth much after you get it.
Zora Neale Hurston (1891–1960),
Of all the heavenly gifts that mortal men commend,
What trusty treasure in the world can countervail a friend?
Nicholas Grimald (1519–1562), English poet.
Old friends are generally the refuge of unsociable persons.
Sir Max Beerbohm (1872–1956), British writer and caricaturist.
Only solitary men know the full joys of friendship. Others have their family—but to a solitary and an exile his friends are everything.
Willa Cather (1873–1947),
Sometimes being a friend means mastering the art of timing. There is a time for silence. A time to let go and allow people to hurl themselves into their own destiny. And a time to prepare to pick up the pieces when it's all over.
Gloria Naylor (1950–),
There is no man so friendless but what he can find a friend sincere enough to tell him disagreeable truths.
Edward Bulwer-Lytton (1803–1873), British novelist and politician.
There is nothing in the world I wouldn't do for Hope, and there is nothing he wouldn't do for me...We spend our lives doing nothing for each other.
Bing Crosby (1904–1977),
Think where man's glory most begins and ends,
And say my glory was I had such friends.
W. B. Yeats (1865–1939), Irish poet and playwright, 1937.
We cherish our friends not for their ability to amuse us, but for ours to amuse them.
Attributed to: Evelyn Waugh (1903–1966), British novelist.
A good friend is my nearest relation.
Anonymous
Friendship is a disinterested commerce between equals; love, an abject intercourse between tyrants and slaves.
Oliver Goldsmith (1730–1774), Irish-born British novelist, playwright, and poet.
Friendship is Love without his wings!
Lord Byron (1788–1824), English poet.
Love comes from blindness, friendship from knowledge.
Bussy-Rabutin (1618–1693), French soldier and writer.
Love does not consist in gazing at each other but in looking together in the same direction.
Antoine de Saint-Exupéry (1900–1944), French writer and aviator.
I hate the idea of causes, and if I had to choose between betraying my country and betraying my friend, I hope I should have the guts to betray my country.
E. M. Forster (1879–1970), British novelist.
People who need people are the luckiest people in the world.
Bob Merrill (1921–1977),
If she was a victim of any kind, she was a victim of her friends.
George Cukor (1899–1983),
I could not see my little friend, because he was not there!
But when the Crier cried, "O Yes!" the people cried, "O No!"
Richard Harris Barham (1788–1845), British cleric and humorist, 1840-1847.
Books and friends should be few but good.
Distance promotes close friendship.
In hardship you know your friends.
Love is blind; friendship closes its eyes.
When you are rich, relation exists; when you are poor, relations desist.
The worst solitude is to be destitute of sincere friendship.
Diamonds Are a Girl's Best Friend
Leo Robin (1900–1984),
Intimacies between women often go backwards, beginning in revelations and ending in small talk without loss of esteem.
Elizabeth Bowen (1899–1973), Irish novelist and short-story writer.
In love as in sport, the amateur status must be strictly maintained.
It is impossible to love and be wise.
It is very rarely that a man loves and when he does it is nearly always fatal.
Hugh MacDiarmid (1892–1978), Scottish poet and writer.
Love is the wisdom of the fool and the folly of the wise.
Samuel Johnson (1709–1784), British lexicographer and writer.
Love makes time pass. Time makes love pass.
Love's pleasure lasts but a moment; love's sorrow lasts all through life.
Jean-Pierre Claris de Florian (1755–1794), French playwright and novelist.
Love, in the form in which it exists in society, is nothing but the exchange of two fantasies and the superficial contact of two bodies.
Nicolas Chamfort (1741–1794), French writer.
Many a man has fallen in love with a girl in a light so dim he would not have chosen a suit by it.
Attributed to: Maurice Chevalier (1888–1972), French singer and actor, 1955.
Never love with all your heart, it only ends in aching.
Countee Cullen (1903–1946),
تو محل خدمت دوستی دارم که عاشق دختر عموش شده! هر روز نامه ای، مطلبی، چیزی می نویسه و زیرش هم اسم دختر عموش رو می نویسه و ...
بچه شهرستانه و شبها رو خونه عموش می مونه و از 8 ماه پیش که عاشق دختر عموش شده، هر روز برام تعریف می کنه که دیروز اینجوری شد و فردا قراره اینجوری بشه و ... تعادل روحی نداره! یه روز خندان و یه روز غمگینه! امروز یه انگشتر آورد بهم داد و گفت که این رو برای دختر عموش خریده بوده که به همراه یه کارت پستال بهش هدیه داده و وقتی سر نماز بوده، دختر عموش انگشتر رو آورده بوده و گذاشته بوده رو جانمازی! ازم راهنمایی می خواست که چیکار کنه! چی بگه! و خلاصه با مسئله چه جوری برخورد کنه! می پرسید که چرا کارت پستال رو برنگردونده!؟ یا چرا فلان حرف رو زده؟ چرا اون روز برام چای نیاورد؟ چرا فلان و چرا ....
شاعر می گه: "کل اگر طبیب بودی ..."