چقدر حرف دارم واسه گفتن! کی گوش می ده!

 

-          اول در مورد سانی بگم. ما بالاخره بعد از سالها تونستیم راحت با هم حرفهامون رو بزنیم. تو این مدت تقریبا هر روز با سانی تلفنی صحبت کردم و بیش از گذشته از وضعیتش باخبر شدم و الان واقعا درک می کنم که چرا این رفتارها رو انجام می داد. دختری به سن سانی براش واقعا سخته که این همه درد رو تحمل کنه. به هر حال، بهش قول دادم که هر کمکی از دستم بر بیاد براش انجام بدم. برام مسائلی رو گفت که هنوز هم نتونستم باور کنم. آیا واقعا امکان داره چنین اتفاقایی بیافته!

-          چهارشنبه قرار بود پدرم با برادرم بره کربلا. برای همین اون روز رو نرفتم شرکت و از صبح علاف بودیم تا کاروانشون راه بیافته! بعد از ظهر راه افتادن ولی حدود غروب برگشتن و گفتن که مرزها بسته است. این همه تدارک دیده بودیم که همش به هم ریخته شد. خیلی دعوا به پا شد و خیلی ها می خواستن پولشون رو پس بگیرن! برادرم هم فرداش رفت پولش رو پس گرفت. حالا می خوام مادر و مادر بزرگم رو هم ثبت نام کنم تا یه دفعه همشون با هم برن و بیان قال قضیه کنده بشه بره!

-          فرحناز (یا یکی از دوستانش) باهام چت کرد و گفت که فرحناز همه پولهاش رو بخشیده و از دانشگاه هم انصراف داده و الان هم به خاطر تصادفی که کرده بستریه! تنها یه شماره تلفن ازش داشتم که زنگ زدم و جوابی نگرفتم. بعد فرحناز با آی دی خودش بهم پیام داد وگفت که دیگه بین ما دوستی نخواهد بود. من هم به اندازه کافی مغرور هستم که نخوام برای داشتن کسی که برام کلاس می ذاره، اصرارکنم و این چنین بود که دوستی اینترنتی ما بعد از دو سال، بعد از 3 یا 4 بار تماس تلفنی و بدون دیدار رو در رو، به پایان رسید و مثل همیشه من متهم شدم که با غرورم کسانی رو که دوستم دارند از خودم دور می کنم.

-          چند روز تعطیلی رو خونه بودم. یه کمی مریم رو اذیت کردم و براش اس ام اس زدم که الان تو ارومیه هستم! باورش شده بود! فقط روز شنبه با امیر رفتیم دارآباد و دوری زدیم. نون سنگگ و پنیر هم گرفتیم و خوردیم که واقعا عالی بود. باز هم عرق شدیدی کردم و احساس کردم که بدنم داره به شرایط کوه رفتن عادت می کنه. وقتی برگشتیم، خودم رو وزن کردم و دیدم که هنوز 2 تا 3 کیلو اضافه وزن دارم.

-          با استاد زبان فرانسه هم صحبت کردم. ترم جدید ما از روز چهارشنبه شروع شده و دیگه سئوالهای من هم شروع شدن! حالا این استاد بیچاره باید هی به سئوال جواب بده. گر چه خودش می گه که از جواب دادن به سئوالهای من خسته نمی شه ولی خودم بعضی وقتها احساس بدی بهم دست می ده. با استادم کمی هم عشقولانه صحبت کردم!

-          تو این چند روز، کلی رانندگی کردم. بالاخره این گواهینامه به دردم خورد و مجبور شدم یه کم به طور عملی رانندگی رو یاد بگیرم. داداشم حرصش در اومده بود از طرز رانندگیم و هی داد می زد که آخه به چی تو گواهینامه دادن!! خلاصه سرعت 80 کیلومتر رو هم تجربه کردم و خودم فکر می کنم که الان فرزتر شدم. بازم باید تمرین کنم.

-          عمو و زن عمو هم که به خیال خودشون با من قهر کرده بودن، اومدن خونمون. کاری به کارشون نداشتم و فقط وقتی حرف پیش اومد گفتم که شما اشتباه کردید و از این به بعد بیشتر مواظب کاراتون باشید! اگه می خواهید با من ارتباط داشته باشید، بدونید که باهاتون همون طوری رفتار می کنم که می خواهید! عمه هم دیگه سعی می کنه فقط بهم سلام کنه و احوالپرسی! حرف دیگه ای بخواد بزنه، محکوم می شه! بهش گفتم برای شما و من دوری و دوستی بهترین چیزه! آخه شما جنبه ندارین!

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 01:18 ق.ظ

آخی هیشکی برا نوشتت نظری نداده ؟!؟
آخی حیوونی

من برای نظرات دیگران وبلاگ نمی نویسم! خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد