یه جزیره واقعی!

بو گجه هچ شانسلی دییلیم!

دلم می خواد بنویسم. در مورد چیزایی بنویسم که کمتر وقت شده توضیحات کامل در موردشون بدم. شماره گذاری هم نمی کنم که با نوشته های قبلیم متفاوت باشه.

وقتی می بینم یکی از دوستانم از دستم ناراحته، اولین کاری که می کنم اینه که دنبال دلیل منطقی برای ناراحتیش می گردم و اگر پیدا نکردم، از خودش می پرسم. اگر خودش جوابی نداد و یا هر دفعه بحث رو موکول به زمان دیگری کرد، خودم سعی می کنم دلیلش رو پیدا کنم و این کار رو خوب هم انجام می دم! در مورد این مسئله هم با کنار هم گذاشتن چند تا جمله به نتیجه رسیدم ولی باورم نمی شه دوستم به خاطر این حرفا از دستم ناراحت باشه. البته قابل ذکره که هیچوقت ناراحتیش رو نشون نمی ده ولی وقتی رفتارهای گذشته و حال رو با هم مقایسه می کنم به راحتی متوجه تغییر در نحوه برخورد می شم. با این که تقصیری متوجه خودم نمی دونم ولی احساس نیاز کردم جملاتی رو بنویسم که دلیلی شده برای سردی روابط فیمابین! دقت کنید:

- مشکلی که بین سینا و اسکای پیش اومده رو من بوجود آوردم!
- باید تلافی کنم. آخه ازش خیلی بدم می آد!
- اون نباید اینکارو با من می کرد!

حالا بماند که این من کیست! ولی با تمامی احترامی که براش قائلم، فقط می تونم بگم که براش متاسفم. عهدی که بین سینا و اسکای بسته شده به این راحتیا شکسته نمی شه، مگر اینکه اسکای تحت تاثیر محیط قرار بگیره! از طرف سینا هیچ گامی در جهت سست کردن این رابطه برداشته نشده و به هیچ وقت نخواهد شد!

دوست دارم تجربه ای رو هم براتون بگم که بد نیست بدونید. با یه دختر دانشجوی پزشکی آشنا شده بودم. در طول مدت آشناییمون چند بار تلفنی صحبت کردیم و تنها چیزی که ازش شنیده بودم تعریف از خودش بود. اینکه خواستگار زیادی داره و وضعیت مالیش خوبه و از این حرفا و اینکه با هیچکدوم موافق نیست و .... با اینکه این چیزا برام مهم نبود، به حرفهاش گوش داده بودم و دنبال چیزایی گشته بودم که برام اهمیت داشتن. وقتی در مورد روحیات و شرایط زندگیم پرسید، با اینکه می دونستم تحمل شنیدن حقایق رو نداره ولی حقایق رو براش بیان کردم. وقتی گفتم که در پایین ترین نقطه شهر تهران زندگی می کنم و از لحاظ امکانات زندگی در شرایط بدی هستیم، وقتی گفتم پدر و مادرم بی سواد هستند و تنها خودم تو فامیل درس خونده و به دنبال تحصیلات هستم، وقتی گفتم که آب آشامیدنیمون رو می خریم و آب تهران نداریم و هزار تا چیزه دیگه، به هیچ عنوان باور نمی کرد و می گفت می خوای منو امتحان کنی! قبل از اینکه این حرفها رو بهش بزنم بهم می گفت که امکانات مالی براش اصلا مهم نیست و فقط تحصیلات و علم و صداقت و ... براش مهمه و خدا کسی رو در راهش قرار داده که همیشه به دنبالش بوده! ولی یواش یواش که فهمید گفته هام چیزی به غیر از حقیقت نیست، یواش یواش براش خواستگار پیدا شد و بقیه ماجرا!

یاد گرفتم که به هیچ عنوان به کسی دل نبندم. حتی اگه یکی خودشو برات جر داد، نباید بهش دل ببندی! حتی اگر محکوم به بی احساسی و سنگدلی بشی. دل دادن ها و دل بستن ها همه و همه در دلبستگی به مادیات خلاصه می شن و ماسک حمایت از صداقت و ایمان و ... دیگه این روزا در صورت همه دیده می شه. گاهی وقتها مهندس باهام حرف می زنه و می گه که دیگه باید خواسته هاتو متعادل کنی و فکری به حال آینده ات بکنی. امروز باهاش صحبت می کردم و گفتم که همه شما فقط دوست دارید حرف بزنید و احساس کنید که راهنمایی کردید. گفتم که از شنیدن حرفهای کلیشه ای خشته شدم و دوست ندارم به چیزایی گوش بدم که در حرفهای هر کسی پیدا می شه. اگه حرف جدیدی دارید بزنید و گرنه این حرفا رو بهتر از همتون می دونم.

مسئله دیگه ای بود که بد ندیدم مطرح کنم. برام رابطه سالم بین دختر و پسر یه سئواله! آیا واقعا می شه یه پسر و دختر با هم یه رابطه سالم داشته باشن؟ به نظر می رسه که بله ولی واقعا این طوری نیست. البته اگه معنای سالم همون چیزی باشه که همگان به درستی یا اشتباه قبولش دارن! از نظر این بنده حقیر، رابطه بین یه دختر و پسر ذاتا یه رابطه ناسالمه و بالاخره این ناسلامتی دیر یا زود در این رابطه رخنه خواهد کرد. اگر کسی دنبال یه دوستی با جنس مخالف هست که با دوستی دو همجنس یکسان باشه، به نظر من به بیراهه رفته و اگه دنبال چنین رابطه ای هست، همون بهتر که به طرف جنس مخالف کشیده نشه! مسئله اینجاست که همه ما (البته اگر مریض یا دروغگو نباشیم!!!) به جنس مخالف تمایل داریم و دیر یا زود تن به یک رابطه ناسالم خواهیم داد و نمی دونم چه دلیلی داره که دوست داریم ذات و ماهیت خودمون رو پشت واژه های بچه گانه ای که به تعصب دینی یا هر چیز دیگه تعبیر می شه پنهان کنیم! تا حالا از خودتون پرسیدید که آمار طلاق چرا تو کشور انقدر بالاست؟ هیچ می دونید که اکثر این طلاقها به خاطر مسائل سکسی اتفاق می افته و فقط برای روپوش گذاشتن بر یه درد عمومی که در تمام اعمال ماها رخنه کرده، دلیل این طلاقها رو فقط و فقط عدم تفاهم اعلام می کنیم؟

من یه جزیره واقعی هستم. عمرا کسی بهم زنگ بزنه و حالم رو بپرسه! حتی اگه خودم زنگ بزنم و پیغام هم بزارم، نمی دونم چه دلیلی داره که به قول انگلیسیا هیچ Call Back خاصی بهم نمی شه! دوست ندارم به زور خودم رو تو دل این و اون جا کنم. البته چون آدم خیلی رک و راستی هستم، شاید نباید انتظار زیادی از کسی داشته باشم. خودم رو در شرایط مختلف تست کردم و فیدبک گرفتم و به این نتیجه رسیدم که از نظر اطرافیان، دوستان و آشنایان آدم ارزشمندی هستم ولی هیچ کس تلاشی برای داشتن این ارزش نمی کنه! شاید به خاطر اینکه هزینه ای که باید بپردازه دقیقا برابر با ارزشی است که به دست می آره و این مسئله با روحیه دلال گونه ایرانیها جور در نمی آد! ماها دوست داریم کم بدیم زیاد بگیریم!!

برای م.ر : ممنونم از ابراز لطفت. امیدوارم که شما هم همیشه شاد و خندان و در کنار خانواده خوشبخت زندگی کنید. سعی می کنم عکسها رو هم هر چه سریعتر براتون بفرستم.

بیلی یوروم بو عالمده
یالاندیر هپ سودالار

غرور...

1- خسرو پسرخاله هم به جمع مرغها پیوست. اصلا باورم نمی شه که خسرو هم یه ازدواج احمقانه کرده! عروس دختر داییم می شه که حدودا 16 سالش می شه! خسرو خودش 27 سالشه! واقعا نمی دونم این چه عطشیه که افتاده تو فامیل ما و همه دوست دارن عروسشون کم سن و سال باشه! وقتی شنیدم خسرو با سمیرا نامزد کرده فقط شوکه شدم. آخه این پسرخاله خیلی ادعای فهم و درکش می شد!! روز جمعه دلهاشون به هم رسید، مبارک باشه و انشاءا... خوشبخت بشن!

2- همه شمشیراشون رو از رو بستن. فقط تا زمانی باهات هستن و تحویلت می گیرن که به دردشون بخوری. از اینکه احساس کنم فقط یه وسیله به دردبخور هستم بدم می آد. تو فامیل هم چندین بار رفتارهایی رو دیدم که کاملا روحم رو آزار داده ولی باز هم در برخوردهایی که باهاشون داشتم اصلا به روم نیوردم! امیدوارم یه دفعه نزنه به رگ ترکیم و هر چی می آد تو دهنم رو حواله کسی نکنم!!

3- بعد از اون تغییراتی که تو شرکت به وجود اومد، زمینه کاری ما هم تغییر کرد. الان با یه بنده خدای تازه وارد کار می کنم که البته از لحاظ سن و تجربه از من کار کشته تره! تو شرکت ما تنها یه نفر کارمند هست که اون یه نفر کسی نیست جز نویسنده این سطور! بقیه همه مدیر هستن!! اگه باور نمی کنین بیایین کارت ویزیتشون رو ببینید. این بنده خدایی که وصفش رفت، نیومده می خواد ریاست کنه. دیشب یکی از دوستاش اومده بود شرکت. قرار شده بود که من یه نامه به زبان انگلیسی آماده کنم که از قضا وقتی دوستش اومد بردم نامه رو بهش دادم. یه دفعه یه صدا شنیدم که بلند داد زد که آقای فلانی( یعنی بنده ناقابل) بیا! رفتم تو اتاق و دیدم که با یه حس ریاست طلبانه لم داده به صندلی و نامه رو بهم نشون می ده و می گه اینجاش رو که نباید اینجوری می نوشتی! چرا دقت نمی کنی!؟ یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش کردم و گفتم که اگه احساس می کنی بهتر از من می تونی اون نامه رو بنویسی نیازی نیست ایراد بگیری. بهتره به جای خواهش کردن از این و اون خودت بشینی نامه بنویسی و بیاری برات ادیت کنم! مگه همین شما نبودی که دیشب خواهش کردی نامه رو برات بنویسم!؟ می خواست پیش دوستش پز ریاست بده که حالش رو گرفتم!

4- بعد از یک سال بالاخره تو شرکت اعصابم از دست یکی از همکارا بهم خورد و شروع کردم به برخورد اساسی! چندین بار بهش گفته بودم که جایگاه خودش رو بدونه و وقتی باهاش شوخی می کنم پر رو نشه! بهش هم تذکر داده بودم که بدونه که اگه باهاش برخورد دوستانه دارم فقط به خاطر اینه که می خوام تو شرکت روحیه همکاری خوبی به وجود بیاد. دو روز پیش بعد از یه تماس تلفنی یه دفعه با یه لحن آمرانه برگشت بهم گفت که شما چرا بهم نگفتی که فلان چیز فلان شد. جوابش رو ندادم و خواستم بفهمه که نباید باهام اونجوری صحبت کنه که دیدم اومد جلو و دوباره سوالش رو پرسید و انتظار داشت بهش جواب بدم. بلند شدم و با صدای بلند بهش گفتم که دیگه نبینم از این گنده گوزیا بکنی ها و فعلا برو واسم یه چایی بریز تا ببینم چه تصمیمی در موردت می گیرم! اینو که گفتم مدیر عامل با عصبانیت اومد و همه بچه ها جمع شدن. مدیر عامل هم حرف منو تکرار کرد و بچه های واحدمون رو جمع کرد و باهاشون صحبت کرد. یکی از همکارا گفت که تو مغروری و طاقت نداری کسی چیزی بهت بگه! گفتم که تو این شرکت فقط مدیر عامل می تونه بهم چیزی بگه و ازم انتظار چشم شنیدن داشته باشه! گفتم نهایت رتبه بعضی از شماها هم تراز منه و به این دلیل امروز اینجوری برخورد کردم که جایگاه خودتون رو بدونید. مدیر عامل هم حرفهامو تایید کرد و اون بنده خدا اومد معذرت خواهی کرد و قضیه حل شد.

5- بعضی ها یاد گرفتن که اگه تو هر چیزی ایراد بگیرن باسوادتر دیده می شن! برام مواردی پیش اومد که با ایراداتی روبرو شدم. وقتی کسی ایراد منطقی بگیره آدم می پذیره و تشکر هم می کنه ولی وقتی ایراد گرفتنت توری باشه که بخوای سوادت رو اثبات کنی، کسی نظرت رو قبول نخواهد کرد. به شخصه اعتقاد دارم همه ازم باسوادتر و باکلاستر و بهتر هستن، مگر اینکه خلافش ثابت بشه و فکر می کنم این نظر کاملا نافی غرور باشه!

6- اینجا وبلاگ شخصی منه و دلیلی نداره به خاطر خوشایند کسی بعضی حرفا رو نزنم. اگر کسی اینجا رو می خونه و از بعضی چیزا ناراحت می شه، تقصیری متوجه بنده نیست. تا حالا از کسی خواهش نکردم وبلاگم رو بخونه و هر کسی می آد و می خونه باید بهم اجازه بده حرفهایی رو بنویسم که خوشایند خودم باشه! این یعنی تعریف وبلاگ. اینجا محل بیان احساسات و عواطف و تفکرات و خاطرات نویسنده است و به خاطر کسی قصد ندارم مطالبم رو عوض کنم. فکر می کنم نباید کسی از خوندن این مطالب ناراحت بشه.

7- نرم افزار مدیریت سایت dotnetnuke رو نصب کردم و باهاش یه سایت درست کردم. اون هم در عرض یه نصف روز! باور کنید که اگر متکی به خودتون باشید، هر کاری رو می تونید انجام بدید! امان از روزی که بخواهید از کسی کمک بگیرید. برای همین هست که هر چقدر به خودت متکی باشی به همون اندازه شکست ناپذیرتر می شی!

8- واقعا از مطالعه کردن لذت می برم. کاش می شد دغدغه نان نداشتم و فقط و فقط درس می خوندم. از خدا می خوام یه پسر مثل خودم، دقیقا مثل خودم با یه کم آی کیو بالاتر و خلاقیت بالاتر بده تا یکی از نوابغ دنیا رو تحویل جامعه بشری بدم! اگر از من حمایت می شد، به احتمال زیاد ابوعلی سینای دوران می شدم!!

9- تو زندگی همه چی شده پول. پول یعنی ایمان، مهربانی، عطوفت، سلامت، آرامش، دوست داشتنی بودن، متعصب و حامی بودن! همه دنبال آدم خوب می گردن و آدم خوب یعنی آدمی که تو جیبش پول باشه. هر کی هم بگه نه، باید با عرض شرمندگی بگم که چرت می گه. دخترا با پول پسرا و پسرا با پول دخترا ازدواج می کنن! حرف از عشق و علاقه و منطق و احساس زدن فقط زر زدنه! از شنیدن جملات کلیشه ای در نفی پول بدم می آد. در این مورد بیشتر حرف خواهم زد.

10- دو روز اعصابم انقدر خرد بود که حتی شبها هم نمی تونستم بخوابم. دلم می خواست سرمو بزنم به دیوار! هر کاری می کنم که شرایط رو عوض کنم نمی شه! فکر می کنم نیاز شدیدی دارم که با یه روانشناس صحبت کنم. اگه یه روانشناس سراغ دارید که نخواد آدم رو با حرفهای آخوند گونه احمقانه خر کنه، لطفا بهم خبر بدید تا یه سری بهش بزنم و دردم رو بهش بگم!

تو این زمونه
عشق نمی مونه
عاشقی و عشق چیه
وفا کدومه!
رفته محبت
غم شده عادت
...
در آغوش باد
من رفتم از یاد
سکوت این قلب شکسته ام شده فریاد
حالا وای وای، وای وای....

دیدار دوستانه


1- جمعه با بچه ها رفتیم بیرون. قرارمون میدون تجریش بود. حدود 15 نفری اومده بودن. 3 تا ماشین داشتیم که رفتیم پارک جمشیدیه. بعد از 4 سال اولین بار بود که تو قرارهای دوستانه بچه ها شرکت می کردم. کلی بحث سیاسی کردیم و تمام مشکلات هسته ای و غیر هسته ای مملکت رو حل کردیم و برگشتیم. قرار بود دخترها تو میدون ونک منتظر باشن. رفتیم ونک و با دخترها هم سلام و احوالپرسی کردیم. دخترهامون خیلی عوض شده بودن. تصمیم گرفتیم بریم یه پیتزا فروشی معروف تو خیابون ویلا و بعد از کلی آدرس دادن و گرفتن، رسیدیم اونجا! اسماعیل به شهرام زنگ می زد و می گفت بگیر عقب بو کنیم! خدایا چقدر خندیدیم!

2- وحید پژو آورده بود. با سعید و کریم و اسماعیل نشسته بودیم و آهنگ Sexy Lady و آهنگ های ترکیه ای و هر چیزی که گیر می اومد گوش می کردیم! واقعا با تمام وجود احساس شادی می کردم. فکر نمی کردم یه قرار دوستانه انقدر بتونه روم تاثیر بذاره.

3- اسماعیل فقط از شکم و زیر شکم حرف می زد! می گفت دنیا به یه چیزتونه! البته کلی هم بچه ها رو خندوند.

4- سر ناهار خانوما غذای بیشتری سفارش دادن! همش هم غذاهای تند سفارش می دادن. نمی دونم چی شد که تو اون جمع فقط من تنها نشستم سر یه میز و بقیه بچه ها دور هم جمع شدن. با خودم فکر می کردم که ناخواسته از بچه ها جدا شدم و هی باعث می شد فکر کنم که باهاشون خیلی فرق دارم! یکی می گفت پشت سرت حرفهایی می زنن! یکی می گفت شنیدم هکر شدی! یکی می گفت می گن پولدار شدی، یکی می گفت می گن واسه بچه ها کلاس می ذاری! خلاصه بهشون توضیح دادم که مثل همه بچه ها من هم رفتم سر کار و یه حقوق بخور و نمیر می گیرم و هکر هم نیستم و اصلا هم از این چیزا سر در نمی آرم و اگه تا حالا نتونستم تو جلسات شرکت کنم فقط به خاطر مشغله زیاد بوده!

5- همه می گفتن که چاقتر و قد بلندتر شدی. می گفتن خیلی ساکت و آروم شدی و اون شور و حال گذشته رو نداری! بهشون گفتم که احتمالا جو گیر شدم، مثل بچه ای که اولش ساکته ولی وقتی روش باز بشه از سر و کله همه بالا می ره!

6- بعد از ناهار رفتیم به یه کافی شاپ خیلی باحال و روی تختهای سنتی نشستیم و قلیون سفارش دادیم. از دخترها فقط یکیشون قلیون کشید و از پسرا فقط من و اسماعیل نکشیدیم. با هر زوری بود تحمل کردم تا از اونجا بیاییم بیرون. یکی از دخترها سر صحبت رو باهام باز کرد و از گذشته و خاطراتش حرف زد. ازم پرسید که اگه مهمونی دعوتم کنه قبول می کنم یا نه که با کمال میل قبول کردم و ازم شماره خواست تا دعوتم کنه. شماره بقیه دخترها رو هم گرفتم و ازشون خواستم که هر موقع فرصتی پیش اومد حتما دعوتم کنن. این هفته دعوتمون کردن که بریم نمک آبرود که به علت کار و مشغله زیاد عذرخواهی کردم و قرار شد در موارد بعدی حتما همراهیشون کنم! البته اگه تماس بگیرن.

7- بعضی از بچه ها همونجا خداحافظی کردن و رفتن و حدود 12 نفر مونده بودیم. بعد از غروب بود. یه مقدار صحبت کردیم و قرار شد که برای شام بریم دربند. پسرخاله 2 بار زنگ زده بود که حتما بهش سر بزنم و برا همین نتونستم شام با بچه ها باشم. ازشون خداحافظی کردم و البته دعوتشون کردم که اگه به پایین شهر گذرشون افتاد حتما به ما سری بزنن. دخترا به شوخی بهم می گفتن التماس دعا!

8- بچه ها خیلی راحت در مورد میلیونها تومان پول حرف می زدن. وقتی می پرسیدم که این پولا رو از کجا می آرن می گفتن که تو این دور و زمونه همه اقلا بیست میلیون دارن دیگه! والا ما که تا حالا از این پولا ندیدیم، با اینکه بیشتر از همه اونا کار کردم. پیگیری که می کردی می دیدی که همشون با پولای اهدایی باباجونهاشون صاحب ماشین و خونه و مسافرتهای خارجی و ... شده بودن! من در مورد وضعیت مالی، مسافرت خارجی، درآمد و مسائل اقتصادی هیچ حرفی نزدم. همون بهتر که فکر کنن وضعم خوبه و براشون کلاس می ذارم!

9- آچار فرانسه شدن خیلی بده. مثل کلید F1 می شی که هر کسی هر جا کم می آره به تو رجوع می کنه!

10- یه هفته بود که کارت صدای کامپیوترم از کار افتاده بود. با یه کار انقلابی 3 ساعته بالاخره راهش انداختم. واقعا اگه کامپیوتری صداش در نیاد به درد لای جرز هم نمی خوره!

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود - محمد علی بهمنی

...

1- سلماز هم بالاخره عروسی کرد. آقا داماد هم مهدی، پسر خاله سلمازه! سلماز همون نوه خاله معروف منه که همه فکر می کردن قراره با من ازدواج کنه! مهدی تقریبا دو سال از سلماز کوچکتره و این اولین باریه که تو فامیل ما دختر با پسری کوچکتر از خودش ازدواج می کنه. روز قبل از جواب نهایی، دختر خاله ام اومده بود پیش مامانم و گفته بود که سلماز خواستگار داره، به این معنا که اگه شما قصد داری واسه پسرت انتخابش کنی، این کار رو سریعتر بکن! مادرم هم با بی میلی جواب داده بود و ماجرا تموم شده بود. براشون آرزوی خوشبختی می کنم و امیدوارم زندگیشون همواره پر از عشق و محبت باشه!
2- شب که رسیدم خونه، خواهرم بهم گفت تسلیت می گم! پرسیدم چرا!؟ گفت که سلماز هم رفت! بهش گفتم که حواسش باشه که می خوام مامان رو یه کم اذیت کنم! رفتم پیش مامانم و گفتم که چرا اقدام نکردی و گذاشتی سلماز رو بدن به کسی دیگه! مامانم هم جدی گرفته بود و می گفت همین الان هم می تونیم اقدام کنیم! خلاصه بعد از خنده دسته جمعی ما متوجه شد که داریم دستش می اندازیم!!
3- دیروز یعنی پنج شنبه پنجم آذر ماه رفتم گلشهر! هواش خیلی سرد بود و چون خورشید غروب کرده بود، هوا سردتر هم شده بود. رفتم کافی شاپ اسمال مشتی و تا حدود ساعت هفت و نیم نشستم. از بس اون تابلو تبلیغاتی رو نگاه کردم چشام درد گرفت. دو نفر هم اومدن و چند تا ترانه خوندند و یه دوری زدن و مقداری پول کاسبی کردن! راستش دوست داشتم به الناز زنگ بزنم و ببینمش ولی هر کاری کردم نتونستم خودمو راضی به این کار کنم. تا اونجا که یادمه، خونه النازینا دقیقا همون طرفا بود.
4- شرایط کاریم طوری شده که فیلد مطالعاتی رو باید عوض کنم. گر چه احساس می کنم یاد گرفتن هر چیزی خوبه ولی یاد گرفتن هر چیزی که به کار بیاد بسیار بهتره!
5- جلسه آخر رو با اون خانومه برگزار کردم. راستش حرفهایی که تو نمایشگاه بهم زد خیلی کارمو راحت کرده بود. تو این جلسه فقط بهش فرصت دادم حرف بزنه و هر چی که لازم می دونه بگه! حرفاش رو که زد، ازش خواستم نظر نهاییش رو اعلام کنه. در مورد دوستاش که اومده بودن نمایشگاه باهام حرف زد و گفت که از نظر اونا من پسر خوبی هستم! گفت که به خاطر قد و هیکلم و سوادم ازم خوشش اومده ولی مشکلاتی وجود داره که احساس می کنه نمی تونه باهاشون کنار بیاد. من هم بهش گفتم که با اینکه دختر زیبارو و خوبیه ولی بعضی اعتقادات و اعمالش رو نمی تونم بپذیرم! بهش گفتم که به خاطر تصمیم منطقی و عقلانیش ممنونم و از اینکه احساسی نشده خوشحالم! برام آرزوی موفقیت کرد و ازم خواست که بتونه باهام در تماس باشه. کارتم و آدرس ایمیلم رو بهش دادم و با هم خداحافظی کردیم. البته ازم دعوت کرد که در کوهنوردیهای دوستانه اونا شرکت کنم!
6- امروز صبح ( جمعه ) سر کلاس خصوصی شبکه بودم که بهم زنگ زد. احساس کردم از اینکه باهام خداحافظی کرده ناراحته و دوست داره به عنوان یه گزینه مطرح باشه! بهش گفتم که تصمیم نهایی رو با هم گرفتیم و دلیلی نداره که دوباره فکرامون رو عوض کنیم، چون به این زودیها عوض نشدیم که نظراتمون هم عوض شده باشه!
7- تو ماجرای دعوای بین دایی و پروین، حق مسلم با علی داییه! علی پروین حرف زدن بلد نیست و طرفدارانش هم آدمهای بی ادب و شارلاتانی هستند. گر چه به مدیریت پروین اعتقاد دارم ولی ساختار فوتبال مورد علاقه پروین مال چهل سال پیشه و باید بار و بندیلشو جمع کنه و بذاره تفکرات نو در تیم پرسپولیس وارد بشن! اگر غمخوار به کارش ادامه می داد، حتی همون بگوویچ هم می تونست سرمنشا اتفاقات خوبی در تیم پرسپولیش بشه!
8- این شماره یه روز بعد نوشته می شه! امروز (شنبه) بالاخره بعد از کش و قوس فراوان و شل کن سفت کن های زیاد تونستم باقی مانده حقوق چهارماه کارم تو شرکت بعد از ظهری رو بگیرم! البته اعتقاد کامل دارم که همه اینها به خاطر سعه صدر بالا و گذشت زیاد من بود وگرنه اگه می خواستم مثل اونا برخورد کنم که دعوای بزرگی راه افتاده بود. راستش من فقط به گرفتن پولم فکر می کردم و برام مهم نبود که اونا چی می گن! اونا هم می خواستن منو عصبانی کنن که با درایت بنده به سنگ خوردن! با اینکه قرارداد رو هر جوری دلشون خواست تنظیم کردن و کمی از ساعات کاریم رو کم کردن، ولی به هر حال پولمو گرفتم و از این به بعد با اونا کار نخواهم کرد! بعدا خواهند فهمید که می بایست دست و پامو می بوسیدن و ازم خواهش می کردن که براشون کار کنم! معمولا این شرکتها موقع پول دادن سگ می شن ولی موقعی که تا نصف شب می مونی براشون کاراشون رو انجام می دی، پاچه خواریتو می کنن تا کارشون راه بیافته! به هر حال تجربه خوبی بود!
9- بعد از مدتها تونستم یه ایمیل کوتاه برای Joy ارسال کنم و سرفصل تمام اخبار رو بهش بگم.
10- حسن بهم خبر داد که قراره مرکز تحقیقات مخابرات هم به زودی (احتمالا تو همین هفته) پولمون رو بده! اگه چششون نزنم، بالاخره بعد از ماهها دارن دست و دلباز می شن و حقوق کارمنداشون رو می دن!
11- پسرخاله پدرم یه ساختمان 4 طبقه نوساز داره که خودش تازگیا ساخته! البته این یکی از چند ساختمون و زمین و بنگاهاشه! این پسرخاله عزیز از زرنگترین بنده های خداست. تیز، حرفه ای و زرنگ به تمام معنا! راه می ره پول در می آره! چند باری اومده بود دنبال من و حتی با موبایلم تماس گرفته بود که در مورد مسئله ای باهام صحبت کنه. راستش از اینکه اومده بود و من نبودم احساس شرمندگی می کردم و می خواستم خودم برم ببینمش! دو سه شب پیش با داداش و داماد داداشش اومدن خونه ما و باهام صحبت کردن. کل صحبتشون این بود که حاضرن ساختمون رو با تمام امکانات مورد نیاز به من بدن! که چیکار کنم!؟ که برم یه کار نون و آبدار اونجا راه بندازم و پسرش رو که بچه سر به هواییه سر راه بیارم و کمکش کنم و از این حرفا! پیشنهاد بدی نبود ولی سودی برای من نداشت! چون دوست ندارم فروشنده علم بشم و ترجیح می دم کاری بکنم که با روحیاتم جور در بیاد. خلاصه بعد از این جلسه، چند بار هم با پدرم صحبت کرده و خواسته که بهم بگه این کار رو قبول کنم و از مزایای این کار برای پدرم حرف زده! در نهایت تصمیم گرفتم که به ساختمونش سری بزنم و بررسی کنم. جمعه رفتم ساختمون رو دیدم و به نتایج جالبی رسیدم! ببینم چی می شه! ولی مطمئنم که گربه برای رضای خدا موش نمی گیره!
12- بچه های دوران دانشگاه تصمیم گرفتن که جمعه این هفته یه دیدار دسته جمعی داشته باشیم! خیلی از دوستان رو خیلی وقته که ندیدم و فکر می کنم جلسه خوبی بشه!
13- کاش می شد یه دختر خانمی بهم زنگ می زد و چند تا از آهنگهای ترکیه ای رو برام می خوند و معنی می کرد. قدیما بعضی وقتها این فرصتا پیش می اومد!
14- وقتی حالت تهوع دارم، چشمم درد می کنه! عجیب نیست؟ اون روز تو شرکت چشمم داشت دیگه در می اومد! یه دفعه حالم به هم خورد و کلی استفراغ کردم! بعدش درد چشمم از بین رفت! همه تو شرکت داشتن اذیتم می کردن!
15- از کارتهایی که شرکت برام چاپ کرده هنوز نتونستم استفاده کنم. باید تلاشمو بکنم و چند تا از این کارتا رو تو خیابون بدم دست این دخترای خوشگل! 6 سال دیگه تعداد دخترها از پسرها کمتر خواهد شد و اگه از الان به فکر نباشم، دیگه پیدا کردن دختر برام خیلی سخت می شه! خداییش دخترها با اینکه تعدادشون خیلی زیادتره ولی هنوز هم که هنوزه تو خواب و رویا سیر می کنن و دوست دارن پسری از دوردست ها با اسب سفید بیاد دنبالشون! بابا، یه کم از این دختر آقای آصفی یاد بگیرین! همین که سخنگوی وزارت امور خارجه است دیگه! حامد با دختر اون ازدواج کرده! وقتی خبر رو شنیدم خیلی به خودم امیدوار شدم که اگه برم خواستگاری دختر خاتمی احتمالا جواب مثبتی می گیرم!! ( بابا اعتماد به نفت!)

گفتم کجا؟
گفتا به خون!
گفتم چرا؟
گفتا جنون!
گفتم که کی؟
گفتا کنون!
گفتم مرو!
خندید و رفت!

دوباره پست کردم که درست بشه!


Her seyin caresi, sevmekdir sevmek

Hayat devam ediyor bak

En guzel sey mutlu olmak