و این وبلاگ هم برای من تموم شد!

وقتی سانی نباشه، دیگه هیچ انگیزه ای ندارم که تو این وبلاگ مطلبی بنویسم. گر چه سانی حتی از وجود این وبلاگ خبر نداشت! این آخرین مطلب من تو این وبلاگه. یه سری چیزا برای خداحافظی باید بنویسم که بمونه واسه بعد!‌ ایم مطلب رو بعدا کامل می کنم! فعلا خداحافظ!

تموم شد

من و سانی برای هم تموم شدیم. بعد از چند هفته، فرصتی شد تا با سانی تلفنی صحبت کنم و حرفهای نهاییمون رو بزنیم. با توجه به شرایط ازش خواستم که دیگه همدیگه رو فراموش کنیم و اسمی از هم نبریم. البته خود سانی هم به این نتیجه رسیده و ما این تصمیم رو عملی می کنیم ولی عشق بین ما هیچوقت از بین نمی ره و سانی برای من همیشه وجود خواهد داشت. بهش گفتم که به زودی با یه دختر دوست می شم و سعی می کنم سانی رو فراموش کنم. این اتفاق هرگز نمی افته ولی بهتره فکر کنه که فراموشش کردم. براش بهترین آرزوها رو دارم و امیدوارم تو هر راهی که می ره خوشبختی و شادی و سلامتی همواره در کنارش باشه!

خداحافظ عشق بی نهایت من!‌ خیلی دوستت داشتم و دارم و باور کن که کسی رو به اندازه تو دوست نخواهم داشت. تو هیچوقت برای من تموم نمی شی ولی بهتره ندونی که فراموشت نکردم. خداحافظ!

روز مادر مبارک

- روز مادر مبارکباد! مادرم، خیلی دوستت دارم و محبت هیچ کس رو با تو عوض نمی کنم. برای من بالاترین لذتها دیدن لبخند بر روی لبان توست. مرا از این لذتها بی نصیب نذار! روز مادر رو به تمامی مادران ایران زمین تبریک می گم و امیدوارم سایه شون همیشه بر سر فرزندانشون باشه.

- دیشب شب خیلی جالبی بود. طبق قراری که با بچه های کلاس فرانسه گذاشته بودیم، رفتیم خونه خانم کریمی! قبل از ساعت 6، فرشاد بهم زنگ زد و گفت که با مهتاب تو مترو مصلی قرار گذاشته و ازم خواست که من هم برم! رفتم و نیم ساعت منتظر شدم تا فرشاد برسه. اجازه دادم مهتاب بشینه جلو که یواش یواش با فرشاد صمیمی بشه!!! گل خریدیم و رفتیم خونه خانم کریمی. زهرا و پردیس و صنم به همراه دو تا پسر خانم کریمی منتظر ما بودن! خیلی مفصل ازمون پذیرایی کرد. دختر کوچولوی پردیس هم شده بود سوژه همه! همه داشتن با بچه پردیس بازی می کردن! یه مدت بعد، رضا هم اومد و بعدش استادای ترمهای گذشته، علی و محسن و روح ا...، اومدن! کلی گفتیم و خندیدیم! بعدش با هم رفتیم درکه، رستوران SPU، شام بخوریم. هر کسی سوار ماشین یکی شد و رفت و من هم سوار ماشین زهرا شدم. جالب اینکه وقتی رسیدیم، همه ماشینشون رو پارک کردن و فقط ما نتونستیم جای پارک گیر بیاریم! این باعث شد که نسبت به بقیه بچه ها نیم ساعت دیرتر برسیم داخل رستوران! و بچه ها ازمون پرسیدن که خدایی عمدی بود یا سهوی!!؟ خلاصه که تا ساعت 12:30 تو رستوران بودیم و می گفتیم و می خندیدیم. خیلی هم تیکه های فرانسوی می انداختیم به همدیگه و همدیگه رو اذیت می کردیم! بعدش چون دیر شده بود، استاد از من و رضا دعوت کرد بریم خونش و ما هم با پر رویی قبول کردیم و رفتیم. چای دم کردیم و خوردیم و کلی هم در مورد فرهنگ و آداب و رسوم حرف زدیم و از وضعیت فرهنگی جامعه انتقاد کردیم و گرفتیم خوابیدیم!

یه سری چیزای دیگه هم هست که بعدا می گم!

۳۰۱۱۸

نمی دونم چرا ولی دلم گرفته! اشک تو چشام جمع شده و بی دلیل می خوام گریه کنم. چند وقتی هم هست که بلاگ اسکای فیلتر شده و حوصله هم ندارم فیلتر شکن نصب کنم و وارد شم. برا همین چند وقتیه که ننوشتم. ولی خیلی اتفاقا افتاده که باید بنویسم. الان دارم آهنگ "گیدیوروم اوزاکلارا" رو از زینب گوش می دم و یاد 5 سال پیش افتادم که به اشکان درس می دادم! برسیم به اتفاقایی که افتاده:

- با حمید در مورد برنامه ای که قرار بود بنویسم صحبت کردیم. مراحل پیشرفت کار رو بهش گفتم. به نظر می رسه که حمید داره پا رو دم شیر می ذاره و کاری رو شروع کرده که گردن کلفتهای زیادی برای تصاحبش دندون تیز کردن. تمام سعیم رو می کنم که هر کاری از دستم بر می آد، براش انجام بدم.

- چهارشنبه گذشته با مدیر عامل صحبت کردم. قرار بود در مورد وضعیت همکاری خودم در شرکت بهش پاسخ بدم. صحبتمون بیش از 4 ساعت طول کشید و متاسفانه مجبور شدم برخورد بچگانه و پر از غرور مهندس رو با برخورد مشابه پاسخ بدم! مهندس بهم گفت که تو بیشتر به فکر رفتن به خارج از کشوری و این برای ما مناسب نیست! داری فرانسه می خونی، فلان کلاس رو هم می ری و اینا نشون می ده که تو نمی خوای تو شرکت بمونی! با توجه به صحبتهای قبلیش، بهش گفتم اولا به کسی ربطی نداره که من چه کلاسی می رم! کلاسها رو بعد از زمان کاری شرکت می رم و هیچ دخلی به کسی نداره! هیچوقت از شما نمی پرسم که شما چرا با خانمت می ری بیرون یا خونه خاله ات و به کسی هم اجازه نمی دم تو کارهای شخصیم دخالت کنه! در مورد خارج رفتن هم حق با شماست، می خوام برم ولی با کت و شلوار تو فرودگاه پیاده می شم و می رم! نه اینکه از در و دیوار برم! قرار هم نیست تا آخر عمرم تو این شرکت بمونم! هر جایی حتی یه هزار تومنی بیشتر حقوق بده، براشون کار می کنم و شما هم با برخوردتون بهم یاد دادید که اینجوری باشم! گفت تو یکی از محورهای شرکتی! گفتم محور شرکت یا تو سود سهیمه یا مثل محور حقوق می گیره! خلاصه بعد از 4 ساعت حرف زدن گفت که می خوای چیکار کنی! گفتم می رم! گفت پس کارای ما چی می شه! گفتم فقط کاری رو که براش حقوق می گیرم انجام می دم و به محض اینکه کار بهتری پیدا کردم، به راحتی ازتون خداحافظی می کنم. نمی ذارم با تفکرات احمقانه تون پای منو ببندین! بهش گفتم من با بدبختی بزرگ شدم و مثل شما نیستم که پدرم مایه دار و زمین دار باشه و خیالم هم نباشه! مهمترین سرمایه من وقته و 2 سال دیگه 10 تا مهندس مثل شما باید زیر دستم کار کنن! خلاصه یه مقداری هم به بلندپروازیم گیر داد و چند تا توصیه برادرانه مزخرف هم کرد و آخرش هم ازم تعریف کرد که تو فلانی و بیسار! گفتم با این چیزا خر نمی شم!

- برای مصاحبه رفتم شرکت افرانت! مرحله اول رو رد کردم و قرار شد برای مرحله بعدی آقای دکتر قاسم زاده ازم مصاحبه کنه! ظاهرا مدیر عامل اونجاست! قرارمون ساعت ده ونیم دیروز بود. دقیقا همون ساعت اونجا بودم ولی بهم گفتن نیم ساعت منتظر شو! منتظر شدم، بعدش گفتن واسه دکتر کار پیش اومده و باید نیم ساعت دیگه منتظر باشی! گفتم به دکتر بگید که وقت من ارزشش بیشتر از اینه که پشت در اتاق شما بشینم! منشی نمی رفت بگه، مجبورش کردم رفت گفت! دکتر هم از تو اتاقش داد زد که اگه می خواد منتظر بشه، نمی خواد بعدا بیاد! گفتم من می رم! منشی گفت نرو، دیگه باهات مصاحبه نمی کنه! گفتم اگه دکتر بخواد با یه آدم کاردرست کار کنه خودش زنگ می زنه! اگه هم نخواست، من نیازی به این پاچه خواریا ندارم! در ضمن دفعه بعد اگه بهم زنگ زدید، دقیقا همون ساعتی که گفتید باید جلسه شروع بشه! کلا برای خودتون می گم که وقتی قرار می ذارید، به قرارتون پایبند باشید!

- دلم می خواد برم چند دست لباس بخرم. از دست لباسام خسته شدم و می خوام نوع لباس پوشیدنم رو یه کم عوض کنم! یه کیف هم باید بخرم و شاید هم یه ادکلن! باورم نمی شه ولی خودمو راضی کردم که به ادکلنهای گرون قیمت پول بدم! به هر حال، دخترا هم چشمشون این جور چیزا رو می بینه دیگه! کسی نیست بپرسه سواد، هوش، معرفت، صداقت، مغز و ... کیلو چند!!! احساس می کنم تو زندگیم وجود یه دختر لازمه! خیلی بده که هیچ دوست دختری ندارم.

- تو کلاس فرانسه یه خانمی هست به اسم زهرا که درست روبروی من می شینه! دختر خوشگلیه و خیلی هم خوشگل لباس می پوشه. خیلی متین و با کلاسه و برخورد خوبی با همه داره. گاهی وقتها می گم برم واسه خواهرام از لباسای اون بخرم!! تو کلاس عادت دارم که زیاد شوخی می کنم و هر کس اشتباهی کنه، یه چیزی ازش می سازم و می گم تا همه بخندن! مخصوصا به هادی و مهتاب و پردیس زیاد گیر می دم! یه بار هم به این زهرا خانم گیر دادم و سوتیشو گرفتم. فرداش که با دکتر صداقت رفته بودیم پارک گفتگو (تو گیشا)، یه دفعه دیدم موبایلم زنگ خورد! یه خانمی سلام کرد و احوالپرسی کرد! اول یه کم اذیتم کرد ولی بعدش گفت که زهرا هستم، همون که روبروت می شینه! هشتپلکو شدم! شماره منو از کجا گیر آورده بود!؟ خلاصه چند تا سئوال درباره کلاسهای IELTS پرسید و قطع کرد. دکتر صداقت گفت که مطمئن باش دوستت داره! جلسه بعدی یه جوری تو کلاس برخورد کردم که همه فکر کنن دوست دختر دارم! به هیچ عنوان دوست ندارم با بچه های همکلاسی رابطه عاطفی ایجاد کنم! به هادی گفتم به بچه ها بگه که منو با دوست دخترم دیده!!

- امروز صبح از موسسه صبح امید زنگ زدن! شماره 009830118 زنگ زد و گفت که به طور تصادفی شماره منو گرفته! یه خانمی بود که به نظر می رسید از خارج تماس گرفته! بهم گفت که می خواهیم برای بزرگداشت 18 تیر مراسمی برگزار کنیم! شما شرکت می کنید؟ گفتم اول بگو شما کی هستی! این موسسه رو هم نمی شناسم! گفت وابسته به مجاهدین خلقه! گفتم برو آبجی خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه! گفتم من از سیاست یر در نمی آرم ولی فکر کنم 18 تیر اسم خیابون باشه! تشکر کرد و خداحافظی!

سانی و من!

-          ماجراهای من و سانی داره به جاهای خوبش می رسه و ما داریم آماده می شیم که همدیگه رو ببینیم. قرار بود دیروز همدیگه رو ببینیم که به خاطر یه مشکل نتونستیم و الان منتظریم در یه شرایط خوب ملاقات کنیم. البته من رفتم دانشگاه و سانی رو از دور دیدم ولی باهاش حرف نزدم و حتی خودمو بهش نشون ندادم. ماجرای ما یه ماجرای کاملا رمانتیکه که اگه تبدیل به فیلم بشه خیلی فیلم پرفروشی از آب در می آد! Joy می گه که در صورت امکان این ماجرای رمانتیک رو تبدیل به فیلم کنیم. می گه این ماجرا عجیب ترین ماجرای رمانتیکه که در طول عمرش بهش برخورد کرده! ماجرای دو نفر که همدیگه رو دوست دارند ولی نمی تونن و نباید با هم باشن! نه مثل این فیلمهای هندی، بلکه یه ماجرای کاملا واقعی و شاید غیر قابل باور! حتی بهترین دوستانم هم نمی تونن این رابطه رو درک کنن و حتی Joy هم با تعجب ماجرا رو دنبال می کنه!

-          به خاطر درگیری فکری که داشتم، سر کلاس فرانسه اون شور و حال گذشته رو نداشتم. استاد و بچه ها بهم گیر داده بودن و می گفتن چته! با همون حال هم سعی کردم شاد باشم ولی معلوم بود که نیستم! جلسه بعدی هم اینطوری شد ولی این بار بیشتر تونستم بخندم و همه متفق القول بودن که مشکلم داره حل می شه!!

-          با گشت و گذاری تو چندین وبلاگ آموزش زبان فرانسه، با یه خانم آشنا شدم که به مدت 2 سال فرانسوی خونده و علاقه زیادی به فراگیری زبانهای جدید داره. چند باری باهاش چت کردم و ازش چیزای خوبی یاد گرفتم. ما فقط به زبان فرانسوی چت می کنیم و این باعث می شه که برای هر دفعه اصطلاحهای جدید یاد بگیرم.

-          بعد از حذف تیم ملی از جام جهانی، دیگه هیچ علاقه ای به دیدن بازیهای جام جهانی ندارم و یادم نمی آد حتی یه بازی رو کامل دیده باشم! این جام، اصلا شگفتی نداشت!

-          برای کار در چندین شرکت اقدام کردم و منتظر جواب هستم. تقریبا تصمیمم جدی شده که از این شرکت برم. یواش یواش دارن باهام تماس می گیرن و قرار مصاحبه می ذارن! بهترین شرکت رو انتخاب می کنم و از اینجا می رم. فعلا که انتخابم نهایی نشده!

-          از ادامه کلاس CCNP منصرف شدم. نحوه بیان مطالب اصلا طوری نیست که به درد من بخوره! ترجیح می دم خودم بخونم و الکی پول خرج نکنم! بعد از مطالعه، برای امتحان اقدام می کنم.