بیچاره مجردها

بیچاره مجردها

اولا بگم که هر کی مجرده نباید تفریح کنه! البته دختر مجرد ایراد نداره تفریح کنه، فقط پسر مجرد! پسرای مجرد باید تو هوای سرد دنبال یه جایی بگردن که بهشون غذا بدن! ماجرا از این قراره که:

پریشب با بچه ها رفتیم فرحزاد. البته بحث های زیادی بود که کجا بریم، یکی می گفت بریم سینما، اون یکی می گفت دربند بهتره و ... و البته بنده اعتقادم بر این بود که بشینیم خونه فیلم ببینیم یا اینکه بگیریم بخوابیم!! بالاخره تصمیم شد که برن فرحزاد و به اصرار حسن ما هم رفتیم. کاری ندارم که خودمون رو چه جوری رسوندیم و راننده تاکسی واسه دو قدم راه 1000 تومن ازمون گرفت. وقتی رسیدیم چون قرار بود شام رو بیرون بخوریم خواستیم بریم تو یکی از این رستورانها که گفتن مجرد راه نمی دن! حالا روش نمی شد بگه پسر مجرد راه نمی دن! چون دخترهای مجرد می رفتن تو! به هر حال چند جا رفتیم و همین قضیه تکرار شد. به بچه ها گفتم که دیگه چاره نداریم. ببینید این مملکت چقدر باحاله که مجبورت می کنه متاهل بشی. گفتم بریم سریع متاهل شیم برگردیم. واقعا هم این جور کارها باعث می شه که خیلی ها مجبور شن همونجا متاهل بشن حتی برای یه چند ساعت. به هر حال در حالی که داشتیم می خوندیم و راه می رفتیم رسیدیم به رستوران دره طبیعت و اونجا هم گفتن که مجردها باید بیرون بشینن! باز جای شکرش باقی بود. رفتیم دیدیم فرشهای بیرون بر اثر بارش بارون خیس بید. دیگه یارو مجبور شد اجازه بده که بریم داخل. رفتیم و دیزی زدیم و بعدش معتادامون قلیون کشیدن و ما چای خوردیم و برگشتیم.

نتیجه می گیریم که هر موقع خواستیم بریم جایی حال و هوایی عوض کنیم باید سریع متاهل بشیم وگرنه کلی باید بگردیم تا جایی برای نشستن پیدا کنیم، اون هم اگه شانس بیاریم دیشبش بارون اومده باشه! البته اگه دختر باشیم ازین مشکلات نداریم. راه دوم اینه که به طور کلی و یکباره خودمون رو بدبخت کنیم و متاهل بشیم و دیگه مشکلی حداقل از این جهت نداشته باشیم، گر چه فکر نمی کنم به مشکلات دیگه اش بیارزه!

یه نکته کوچولو هم بگم که از نظر اینجانب ضروری ترین نیاز انسان پوله! اگه باورت نمی شه یه روز کیف پولت رو جا بزار و برو شرکت. مجبور می شی تا 4 بعد از ظهر گشنه و تشنه وایسی تا حسن بیاد برسونتت خونه و برات ناهار بخره! تازه تو شرکت هم تو هیچ بحثی نمی تونی شرکت کنی چون ممکنه قرار بشه یه کاری بکنن و از تو بخوان این کارو بکنی. اگه شانس نیاری و حسن کارش زود تموم نشه یا اینکه حواسش به تو نباشه و تو برای پیدا کردنش مجبور بشی به 100 جا زنگ بزنی و شارژ موبایلت هم در حال تموم شدن باشه دیگه بدتر! حالا باورتون شد.

واکنش پنجم

سه شنبه! سینما سپیده! سانس یک ظهر! واکنش پنجم! فیلمی از تهمینه میلانی که باز هم به مشکلات زنان پرداخته است. با اینکه شاید خیلی از ماها رفتار حاج صفدر را نپشندیم ولی از حقی که قانون (درست یا غلط) در اختیار ما قرار داده استفاده می کنیم.
همین وبلاگ نویسی را نگاه کنید. ببینید دختران وبلاگ نویس چگونه از چیزی که حق خود می دانند حرف می زنند. من و تو هم به هر دلیلی با آنها موافقت می کنیم. شاید به این دلیل که نگویند فلان و فلان هستیم. ولی آیا واقعا به یک دختر به همان اندازه که می گوییم حق آزادی قائل هستیم؟ به وبلاگی سر می زنیم و می بینیم صاحبش دختری است که مثلا از سر کردن روسری بیزار است و ما نیز از او حمایت می کنیم با نوستن چند کلمه در تایید حرفهای او. ولی آیا واقعا اگر در چنین شرایطی قرار بگیریم و قانون حق را به ما بدهد حاضریم از حق خود بگذریم؟
در این فیلم از نقشی که جمشید هاشم پور بر عهده داشت بسیار خوشم آمد و همچنین در فیلم واقعیت های تلخی نهفته بود که شاید به چشم نیایند. یکی از این واقعیتها این بود که برخی ها به راحتی می توانند جناب سرهنگ ها و سروانها و ... را به خدمت خود در آورند و ...

قرار گرفتن در شرایطی که آدم نتونه تصمیمی بگیره واقعا عذاب آوره! اون هم زمانی که باید سریع در مورد مسئله ای حیاتی تصمیم بگیری!!! یه بار همین دیروز این موقعیت برام پیش اومد و تصمیمی گرفتم که تا الان پشیمون نیستم! فکر می کنم با توجه به شرایطم بهترین تصمیم بوده!
آدمها خیلی راحت می تونن کدورت ها رو کنار بذارن! مثل جمعه شب که با حسن و دو تا از دوستان دیگه رفتیم پارک لاله! فقط باید زیاد بهش فکر نکرد. در ضمن اگه آدم قرار باشه اسم تمام حیوونا رو یاد بگیره به جز قورباغه، در نهایت فقط همون قورباغه رو یاد می گیره! پس بهش فکر نکنید!

مثل اینکه یه بار جزو این او تا وبلاگ برتر بودم، البته دلیلش رو نمی دونم ولی یکی بهم گفت که بودم! چیز مهمی نیست البته!
از امروز تا پنج شنبه مرخصی گرفتم، مرخصی مشروط! امیدوارم تا اون روز قطعه نرسه تا ما به مرخصیمون برسیم.

پارک ملت

دیروز بعد از مدتها با حسن رفتیم بیرون. بعد از ظهر شرکت بودیم. داشتم #C می خوندم که برای امتحان آماده بشم. ساعت ۵ بود حدودا که رفتیم خونه. دوش گرفتم و رفتیم پارک ملت. کلی صحبت کردیم. از همه جا. دیدن مردمی که تو پارک بودن جالب بود. مخصوصا اون پیرمرد و پیرزن که بغل هم نشسته بودن. بعدش رفتیم اون رستوران جلو پارک و پیتزا خوردیم. راستی از این بستنی بلندا هم خوردیم. تا پارک ویه پیاده رفتیم و اومدیم خونه! می خواستم بازی بارسا یووه رو ببینم که خوابم اومد و خوابیدم.
واقعا که آدم می تونه راحت تر هم زندگی کنه فقط باید بخواد.

برای دلم

هر ارتباطی که رنگ محبت بگیره خطرناکه!
هر ارتباطی که باعث علاقه بشه خطرناکه
!
علاقه ای که به نتیجه نرسه خطرناکه!
محبتی که ازش سوء استفاده بشه خطرناکه!
علاقه ای که به خاطر مادیات باشه خطرناکه!
محبتی که جدی نباشه خطرناکه!
دلی که علاقه دروغین ابراز کنه خطرناکه!
محبتی که فقط با زبان ابراز بشه خطرناکه!
دلی که هیچ محبتی رو باور نکنه خطرناکه!
محبتی که نشه باورش کرد خطرناکه!
دلی که در مقابل محبت ضعیف باشه خطرناکه!
 دلم برای دلم سوخت!!