داستان

یه روز

 

اولی: الو سلام. شناختی؟

دومی: نه! ببخشید شما؟

اولی: من خواهر ... هستم.

دومی: آه بله. بفرمایید!

اولی: می خواستم ببینم شما می تونید برای من کاری بکنید.

دومی: چه کاری؟

اولی: شما گیتار دارید؟

دومی: نه!

اولی: ولی شنیدم تو خونتون گیتار هست!

دومی: خوب بله هست، ولی مال من نیست!

اولی: آها! من دارم کلاس گیتار می رم. داداشم قول داده برام گیتار بخره، ولی من الان لازم دارم. اگه می شه اون گیتار رو بدید من تمرین کنم.

دومی: آخه گیتار مال من نیست که بدم! من فقط می تونم بپرسم که می تونه بهتون قرض بده یا نه!

اولی: نه نه! نمی خوام داداشم بفهمه.

دومی: خوب، پس از دست من کاری ساخته نیست.

اولی: خوب باشه! خداحافظ.

دومی: خداحافظ.

 

فرداش

 

اولی: الو سلام. شناختی؟

دومی: نه! ببخشید شما؟

اولی: من خواهر ... هستم دیگه.

دومی: آه. سلام. حال شما خوبه؟ بفرمایید!

اولی: چی شد؟ گیتار برام گرفتی؟

دومی: چی؟؟ مگه قرار بود براتون گیتار بگیرم؟

اولی: نه! ولی قول دادی که بری اجازه بگیری!

دومی: نه! من قول ندادم. من گفتم می تونم بپرسم!

اولی: خوب بگو نمی خوام برات بگیرم دیگه!

دومی: گیتار مال من نیست. در هر حال شما هر طور راحتید فکر کنید.

اولی: باشه! یه چیزی بگم؟

دومی: بفرمایید!

اولی: می خواستم برام یه ایمیل بسازی.

دومی: خوب به داداشتون بگید درست کنه دیگه!

اولی: نه. نمی خوام اون بدونه!!

دومی: خوب باشه. من اینکارو براتون می کنم. ولی فردا. الان وقت ندارم.

اولی: باشه. یه چیز دیگه بگم؟

دومی: بفرمایید.

اولی: می تونی یه نفر رو برام پیدا کنی؟

دومی: کی هست؟

اولی: آدرسش رو دارم. بهت بدم پیداش می کنی؟

دومی: سعی خودمو می کنم.

اولی: (ایمیل یه پسر داده می شود) اینه!

دومی: باشه! ولی من چی رو پیدا کنم؟

اولی: می خوام ببینم کجا کار می کنه؟

دومی: با این آدرس که نمی شه.

اولی: تو هیچ کاری برام نمی کنی؟

دومی: خوب کاری از دستم بر نمی آد آخه!

اولی: باشه. خداحافظ

دومی: خداحافظ

 

پس فرداش

 

اولی: سلام. شناختی؟

دومی: بله. بفرمایید.

اولی: ایمیل ساختی برام؟

دومی: بله!(آدرسش رو بهش می ده!)

اولی: اون پسره رو برام پیدا کردی؟

دومی: نه! من که گفتم نمی شه!

اولی: می دونی چیه! این پسره یه هدیه برام خریده، می خوام تو برش گردونی!

دومی: من نمی تونم.

اولی: تو هیچ کاری برام نمی کنی چرا!؟

دومی: چون کاری از دستم بر نمی آد!

اولی: می دونی چیه! من ...(۲۰ دقیقه حرف می زنه و اون گوش می ده!)

دومی: ببخشید، شما به خانواده گفتید که به من زنگ می زنید؟

اولی: نه! برا چی بگم. مهم نیست.

دومی: ولی برا من مهمه. دفعه بعد یا زنگ نزنید یا اگه زنگ زدید به خانواده بگید که به من زنگ می زنید. اگر هم نگید من به داداشتون می گم.

اولی: تو کامپیوتر خوندی؟

دومی: چطور مگه؟!

اولی: خونه ما اومدی؟

دومی: بله!

اولی: پس چرا من ندیدمت؟

دومی: نمی دونم.

اولی: راستی می دونی من تافل دارم؟

دومی: نه!

اولی: آره. من تافل دارم. امسال هم کنکور دولتی می دم. پارسال آزاد قبول شدم.

دومی: انشاءا... امری نیست؟ من باید برم ناهار. همه منتظرن!

اولی: باشه. بعدا صحبت می کنیم.

دومی: خداحافظ

اولی: خداحافظ

 

روز بعدی

 

اولی: سلام. شناختی؟

دومی: بله. حال شما خوبه. بفرمایید!

اولی: گفته بودی زنگ بزنم، زنگ زدم!

دومی: من گفتم زنگ برنید؟؟؟؟؟ من که یادم نمی  آد!

اولی: حالا وقت داری صحبت کنیم؟

دومی: نه! الان سرم شلوغه!

اولی: پس کی زنگ بزنم؟

دومی: نمی دونم. هر موقع به خانواده گفتید.

اولی: م م م م باشه. فعلا خداحافظ.

دومی: خداحافظ.

 

روز بعد از بعدی!

 

اولی: الو سلام. شناختی؟

دومی: بله بفرمایید.

اولی: وقت داری صحبت کنیم؟

دومی: نه زیاد. امرتون رو بگید!

اولی: (ادامه 20 دقیقه قبلی !!!) ببخشید من بعدا زنگ می زنم.

دومی: نه دیگه! اگه کاری از دست من بر می آد، همین الان بگید.

اولی: نه! بعدا زنگ می زنم.

دومی: باشه. خداحافظ

اولی: خداحافظ.

 

 همون روز - نیم ساعت بعد!

 

اولی: سلام. شناختی؟

دومی: بله بفرمایید.

اولی: می خواستم ببینم که اون پسره رو پیدا کردی یا نه؟

دومی: نه.  گفتم که نمی تونم. ببخشید منظور شما از این تماسها چیه؟

اولی: هیچی! فقط می خواستم باهاتون صحبت کنم.

دومی: ببینید. شما منو نمی شناسید. من دوست برادرتون هستم. اگر می خواهید با من صحبت کنید به برادرتون بگید. در ضمن من تنها در صورتی که بتونم کمکی بهتون بکنم باهاتون صحبت می کنم وگرنه ترجیح می دم صحبتی نباشه!

اولی: نه! من تو رو می شناسم. تو رو دیدم. می دونم تو شرکت ......... کار می کنی. ....... هم هستی!

دومی: خوب. حالا به چه نتیجه ای می خواهید برسید؟

اولی: هیچی! تو به چه نتیجه ای می خوای برسی؟

دومی: مگه من زنگ می زنم که دنبال نتیجه ای هم باشم؟

اولی: نه! ولی به هر حال دیگه. راستی شماره موبایل من ... است. اگه خواستی زنگ بزن!

دومی: نه. ممنون.

اولی: من 2 هفته دیگه میام اونجا!

دومی: به سلامتی ان شاءا....

اولی: اه! اقلا یه دعوت خشک و خالی می کردی!

دومی: متاسفم! امری نیست!؟

اولی: نه. من دیگه زنگ نمی زنم.

دومی: خوشحال می شم.

اولی: باشه خداحافظ.

دومی: خداحافظ.

 

این اولین داستان منه! نظرتون چیه!؟

  

نظرات 2 + ارسال نظر
گندمزار یکشنبه 1 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 04:30 ب.ظ http://gandomzar.blogsky.com

وحشتناک بود ... موضوعش رو میگم!D:

مرجان سه‌شنبه 3 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 03:45 ب.ظ http://tarkhoun

زیارت قبول . برای منم دعا کردی ؟ منم از اون ور آبی ها متنفرم . ما این مدت رو تحمل کردیم: جنگ ٬ کشته شدن ٬ ترور ٬ تورم و ... اونا تو این مدت فقط کیف دنیا رو می کردن حالا برامون شدن دایه عزیز تر از مادر . اونایی که به حرف اینا گوش می دن دیگه چقدر ... اما چه کار می توان کرد ؟ راستی من فکر نکنم با این بگیر بگیری که هست ۱۸ تیر اتفاق خاصی بیفته ... پسر جون اگه دختره این قدر دوست داره چرا بهش جواب نمی دی ؟ خدا رو چه دیدی ...یه دفعه اتفاقهای خوب افتاد و لی لی لی و ما هم دعوت می شیم و نانای می کنیم و ادامه ی ماجرا ... شاید هم می خواد امتحانت کنه ! خوب فکر کن باشه ؟ تا بعد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد