سفر نامه

هفته پیش تو محل خدمت مزخرف سربازی روزگار بدی پشت سر گذاشتیم. تقریبا هر روز با دلخوری و ناراحتی همراه بود. قضاوت رو به شما واگذار می کنم. شما بگید که من درست می گم یا اونا! به ما می گن برید فلان جا و کامپیوترهاش رو تمیز کنید! خوب شاید بگید مگه چه ایرادی داره!؟ من هم می گم، ولی مسئله اینه که زور داره! آخه ما را به اسم کار تحقیقاتی آوردن اینجا! ما که عمری کار فیزیکی کردیم. از هیچ کاری نمی ترسم ولی جایی که یه کار دیگه را می تونم انجام بدم، چرا باید برم کار فیزیکی بکنم؟ بدترش اینه که مثلا می خوان مارو تهدید کنن که اگه این کار رو نکنید می فرستیمتون برید سر چهارراه جریمه بنویسید! من هم زدم به سیم آخر و گفتم که هر گ.. می تونید بخورید، ببینیم کی جرات داره دیگه از این کارا به ما بسپاره! فعلا که اوضاع آرومه و خبری نیست. جالب اینه که اینجا همه فکر می کنن من پسرخاله سردار هستم و به همین خاطر زیاد به پر و پام نمی پیچن!

سه شنبه که رفته بودم اونجا، فقط نشستم چایی خوردم و یه چند تا شماره سریال نوشتیم تا 12 ظهر. بعدش چون قرار بود برم بانک، دودره کردم ولی یارو می گفت که باید تا 4 بمونی چون نیروی تحت امر منی! گفتم داداش من، اولا که من تحت امر کسی نیستم. ثانیا، تو که هیچی، بزرگتر از تو هم نمی تونه منو تا 4 نیگر داره!! داد می زد که من تکلیفم رو باهات روشن می کنم و ... من هم زدم بیرون! دیگه نفهمیدم چقدر داد زد. بعد از ظهرش هم زنگ زدم دو روز مرخصی گرفتم.

این دو روز با حامد و پیمان رفتیم شمال. صبح زدیم بیرون طرف آمل و محمودآباد. صبحونه ترکی، بربری و پنیر و چای شیرین خوردیم. تو محمودآباد رفتیم دریا. خیلی شلوغ و کثیف بود. ولی با بچه ها کشتی می گرفتیم و موج سواری می کردیم. موج که می اومد، داد می زدیم:"یه موج بزرج! یه موج بزرج دیجه!" و خلاصه حالللللل بردیم! وقتی اومدیم بیرون، یه آقای 50 یا 60 ساله گفت که " آذربایجان بالاسی گوردوم!" یعنی "بچه آذربایجان می بینم!!" و میوه تعارف کرد به ما. نشستیم باهاش همصحبت شدیم. می گفت برای یکی از آقازاده ها در دوبی کار می کنه و اومده اینجا ویلا و زمینهاش رو بفروشه و برای خانوادش اقامت بگیره و بره. می گفت ماها با انقلاب شما جوونها رو بدبخت کردیم. ساحل اینجا رو با دوبی مقایسه می کرد و می گفت که حتما از ایران برید و از اینکه نقشی در پیروزی انقلاب داشت خیلی ناراحت بود.

بعدش رفتیم جنگل نور و جوجه کباب ها رو زدیم به سیخ! تهیه زغال و روشن کردن آتیش و اسب سواری و ... کلی حال داد. پیرمرده که صاحب اسب بود کلی از تبریزیها تعریف کرد و می گفت که اصفهانیها در بین تمام مسافران بدترین هستند! البته من این نظریه رو قبول ندارم! اصلا من تا زمانی که ازدواج نکنم در مورد اهالی شهرهای ایران نظر نمی دم به جز سمنان که گندترین آدمها رو داره! از هر 10 سمنانی 9 نفر و نصفی اطلاعاتی هستن و کلا خیلی به ندرت توشون آدم خوب پیدا می شه! این جمله یعنی که عمرا با یه دختر سمنانی ازدواج کنم ولی احتمال ازدواج با هر دختر غیر سمنانی وجود داره!!

بعد از ناهار رفتیم یه ویلا بگیریم! اطراف نور یه سوئیت گیرمون اومد که بدک نبود. البته می گفتن چون مجرد هستید باید بیشتر بدید! تازه می گفت چون بچه های خوبی هستید به این قیمت بهتون می دم! گفتیم که تو که مارو نمی شناسی، از کجا فهمیدی خوبیم!؟ می گفت معلومه دیگه! حتما می خواست ما رو جلو کار انجام شده قرار بده!! بعدش هم رفتیم دریا، یه ساحل زیبا و تمیز که تقریبا هیچ کس نبود. کلی موج سواری و کشتی گرفتن و آب بازی! تصمیم گرفتیم که دو به یک هر کدوممون را 5 بار آب بدیم! بعد از اذان هم تو آب بودیم. راستی تو کشتی ها هم برنده نهایی من بودم دیگه!

بعد از شنا رفتیم دوش گرفتیم و شام بیرون خوردیم. تو رستوران لاویج پیتزا زدیم که خیلی حال داد. انقدر خوردیم تا مرز باد کردگی! بعدش هم رفتیم خوابیدیم! البته اون دو تا مثل اینکه با موبایل کلی درد دل کردن تا نصف شب!

صبح بعد از صبحانه که جیگر زدیم به رگ رفتیم طرف نمک آبرود. لباسهای ورزشی تنومون بود و خیالمون هم از همه چی راحت بود. قصد دختر بازی نداشتیم. البته اگر قصدش رو هم داشتیم راه به جایی نمی بردیم!!! بعد از 4 ساعت تو صف وایسادن، سوار تله کابین شدیم و رفتیم تو ابرا! خیلی حال کردم. تنهایی رفتم پیاده روی تو جنگل! مه به قدری بود که حتی 2 متری خودت رو هم نمی دیدی! یک ساعت با خودم خلوت کردم و به خیلی چیزا فکر کردم. یه موضوعی هم بود که بیشتر از همه فکر منو به خودش مشغول کرده بود! ولی به نتیجه ای نرسیدم! داشتم بر می گشتم پیش بچه ها که دیدم نزدیک رستوران یه خانم چاق جلوی من داره راه می ره. بهش سلام کردم. برگشت گفت که خدا شفات بده با این تیپت! یه جوابی بهش دادم که کاسه کوزه اش رو جمع کرد و رفت! ( جواب در جلسات خصوصی گفته خواهد شد!)

بعد از اینکه اومدیم پایین، همونجا بساط ناهار رو پهن کردیم و بعد از ناهار، سوغاتی خریدیم و برگشتیم. جاده چالوس تا مرزن آباد، سی دی سیاوش گوش دادیم. انقدر زیبا بود که اشک تو چشام جمع شد از شادی! آلبوم قصه امیر.

تو مرزن آباد هم سرم رو آوردم بیرون و داد زدم که :" بالاخره دیدی بدون لباس سربازی از اینجا رد شدم!" مردم یه جوری نگاه می کردن که انگار بلانسبت دیوونه، یه دیوونه دیده بودن! یه مدت بعد حامد احساس کرد که چشاش سنگین شده و چون ما رانندگی بلد نبودیم، مجبور شدیم نوار دیش دیش دارام بذاریم تا خواب از چشاش بپره! فقط به خاطر تو و بقیه آهنگهای منصور رو گوش دادیم و در اون حین و حال، دستمال یزدی گرفته بودیم دستمون و سرمون رو آورده بودیم بیرون و داد می زدیم. بالاخره بعد از عمری زندگی مثبت، یه بار دست از مثبت بازی برداشته بودم. تو تونل داد می زدیم، ویراژ می دادیم و می خوندیم! ساعت 11:15 رسیدیم به کرج و تا برسیم به خونه ساعت شده بود 12.

سفر بسیار بسیار جالب و خوبی بود و خیلی خوش گذشت. جای خیلی ها رو خالی کردم و البته فرصت بسیار خوبی بود برای فکر کردن. موضوعی بود که از اول تا آخر سفر تو ذهنم بود و ...

امیدوارم شما هم به چنین مسافرتهایی برید!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد