چهارشنبه گذشته!
صبح که رفتم ایستگاه مترو خیلی شلوغ بود. برا همین پیش خودم گفتم که امروز هم صندلی گیرمون نمی آد بشینیم. چون تا درا باز می شه، همه حمله می کنن و در یه چشم به هم زدن همه صندلیها پر می شه! حالا تو هم اگه بخوای اینکارو بکنی، بعد از اینکه نشستی، نگاهت که بیافته به نگاه روبروییت، خجالت می کشی. برا همین من آرام و راحت و آخر از همه سوار می شم که از این خجالتها نکشم. ولی امروز نمی دونم چی شد که بعد از اینکه همه نشستن برا من هم یه جای خالی موند. نشستم. کتاب مرد نخستین، زندگی نامه داستانی دکتر حسابی رو شروع کردم. هر چه می خوندم، بیشتر جذب کتاب می شدم. دکتر حسابی واقعا نعمت بزرگی برای کشور ما بود و چه بسا دکتر حسابی های دیگری در گوشه و کنار دنیا داریم که به جبر زمان در کشور خود نیستند.

تا برسم به ایستگاه میرداماد، تقریبا کتاب تموم شده بود. داشتم پیاده به طرف موسسه می رفتم و کتاب رو هم می خوندم. بالاخره کتاب رو قبل از اینکه به موسسه برسم تموم کردم. تو راه که داشتم می رفتم به طرف موسسه، چند تا دختر خانم دانشجو هم بودند که با دیدن من در حال راه رفتن و کتاب خوندن چند تا تیکه بارم کردن. ولی من باید کتاب رو تموم می کردم.

تو موسسه هم کتاب می خوندم. بیشتر شعرهایی که تا حالا نخونده بودم. کتاب "بارانی باید..." مجموعه شعرهای چند شاعر ترجمه دکتر مقصودی. بعد از ظهر هم که رفتم شرکت. قرار بود در مورد پروژه جلسه داشته باشیم که به علت عدم حضور بچه ها جلسه برگزار نشد. منتظر بچه ها بودم. رفتم تو اتاقهای چت و اتاق English Talk. شنیده بودم که آدمهای درست حسابی اونجا می رن! محیط نشون می داد که پر بیراه نمی گن. همه یا می آن تمرین انگلیسی کنن و یا می آن توانایی هاشون رو نشون بدن. دخترها هم می آن که شاید فرد ایده آلشون رو پیدا کنن. پسرها هم که هر چه پیش آید خوش آید. با سه نفر صحبت کردم. اولی یه آقای 25 ساله بود که برنامه نویسی دلفی کار می کرد. می گفت 450 هزار تومان حقوق می گیره. فهمیدم که جاهایی هستن که انقدر هم حقوق بدن! جالبه که اون بنده خدا خیلی چیزها رو بلد نبود! از MIDAS، CORBA، Kylix، WebSnap و خیلی چیزای دیگه اطلاعی نداشت.

دومی یه خانم 27 ساله فیلیپینی سرخورده از عشق بود. کلی براش شعرهای ایرانی ترجمه کردم. دانشجوی ادبیات زبان انگلیسی بود و خیلی از شعرایی که ترجمه کردم خوشش اومد. می گفت اون دوستش که دیگه کنارش نیست، یه برنامه نویس بود. خیلی اهل مسافرت بود و تازه از هنگ کنگ برگشته بود و می خواست بره اروپا.

سومی هم دختر خانمی بود ایرانی که نامزدش رفته بود آلمان. می گفت دلش براش تنگ شده و از این حرفا. از هر سه تاییشون پرسیدم که چند وقت به چند وقت به اینجا سر می زنن و گفتن که معمولا سر می زنن.

عصر، زود رفتم طرف خونه. کارت ورودم هم چون مونده بود بغل موبایل، خراب شده بود. دادم دوباره شارژ بشه. مراسم حنابندون پسرداییم بود. خواهرم زنگ زد که بیا خونه دایی. من هم از روی اجبار و با اینکه سر و وضع درست حسابی نداشتم، رفتم. البته اول رفتم انقلاب تا کتاب بخرم. کلی گشتم ولی کتابهای نادر ابراهیمی کمیاب بودن. بعضی جاها هم داشتن ولی کتاب "بار دیگر شهری که دوست می داشتم" پیدا نشد. گفتن که برم انتشارات اختران و ققنوس. گفتم برم اختران و بعد اگه نشد می رم ققنوس. انتشارات اختران خیلی کتاب داشت ولی این یه دونه رو که من می خواستم نداشت. دیگه باید می رفتم ققنوس. اونجا هم گفتند که تموم شده. داشتم برمی گشتم که یکیشون صدا زد و گفت یه دونه مونده! مثل اینکه قسمت بود از انتشارات ققنوس بخریم. تو راه خوندمش و غم نهفته در تک تک جملاتش را درک کردم. رفتم عروسی. مراسم خسته کننده و سردردآوری بود. من که همش بیرون بودم. سریع هم برگشتم خونه. کامپیوتر رو روشن کردم و یه فیلم از اولین گروه زائران ایرانی کربلا رو که تازه به دستم رسیده بود دیدم. دروغ نگم، یه کم هم گریه کردم. بعدش هم نماز و خواب.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد