1- دیشب خواب خیلی عجیبی دیدم. در مورد انرژی اتمی، اسرائیل، سیل، تصادف و ... بود. اولش این شکلی بود که با یه پسر 26 ساله ایرانی به اسم سپهر که در سازمان انرژی اتمی اسراییل دارای منزلت بالایی بود، در اینترنت آشنا شدم. یه پسر لاغر و سبزه با قد نسبتا بلند که خنده های مرموزی داشت. سپهر تعریف می کرد که وقتی بچه بود، پدرش رو از دست می ده و بی سرپرست می شه! تحصیلاتش رو به سختی ادامه می ده و در کنکور در کاردانی یه رشته مهندسی موفق به قبولی می شه! کلا استعداد خوبی در این درسها نداشته و می ره خارج از کشور. البته نحوه رفتنش به خارج رو که داشت تعریف می کرد، سیلی به پا شد و شهر پر از آب شد! بعد همه ماشینها رفتن تو همدیگه و یه هواپیما (چه جوری تو اون سیل و همهمه پیداش شد، نمی دونم!) اومد بالای سرمون که سپهر رو ببره! سپهر پرید و با هواپیما رفت ولی چیزی نگذشته بود که هواپیما سقوط کرد تو آب! خیلی عجیب بود!

ولی بعد از یه مدت دیدم که دوباره نشستم پشت کامپیوتر و با سپهر که الان تو اسراییله صحبت می کنم! نفهمیدم چطوری از اون مخمصه در رفته بود.

تعبیر این خواب چیه!؟ کسی چیزی می دونه!؟

 

2- فکر می کنم این خواب بی ارتباط به کتابی که دارم می خونم نباشه! رمان "راز فال ورق" نوشته یوستین گوردر که توش اتفاقات عجیبی می افته! تا حالا 160 صفحه اش رو خوندم و بعضی جاهاش گیج کننده اس! شاید به این خاطر که این اولین رمانیه که تو عمرم می خونم.

 

3- تو این دو سه روز اخیر، با JOY کلی صحبت کردم. حالم بهتر شده و روحیاتم هم همچنین. دیشب که داشتم پیاده می رفتم طرف خونه، هی به خودم می گفتم: I am Happy, I am Happy, …

 

4- امشب می رم پیش حسن. کلی بحثها هست که باید در موردشون صحبت کنیم. در مورد پروژه های جدید، سئوالهای من، پیگیری مسئله دکتر محسن زاده، وضعیت کار و صحبتهای انجام شده با JOY و خیلی چیزای دیگه! یکی از دوستامون هم برای حسن یه هدیه گرفته ناز! می خوام برم ببینمش. اگه گفتین چیه!؟ مجموعه کتابهای MCAD.NET. اگه خوشم بیاد می رم می خرم!

 

5- شیرین عبادی برنده جایزه صلح نوبل شد. دیروز به چند نفر تبریک گفتم ولی اصلا نمی دونستن شیرین عبادی کیه! والا چی بگم دیگه! حالا شما بگید حق ما بیشتر از اینه؟؟

 

6- امان از دست این آدمهای بیسواد که فقط بلدتد بلغور کنن! دیروز تو شرکت یه مبحثی بود در مورد بانک اطلاعاتی و ... سئوال که مطرح شد، من جوابی نداشتم و گفتم بلد نیستم. جلسه با حضور دو سه تا مهندس نرم افزار از یه شرکت معتبر ایرانی انجام می گرفت. دیدم که کسی جواب سئوال رو نمی دونه ولی برای خالی نبودن عریضه هر کس یه چیزی می گه! یه ساعت بر روی چیزی که هیچ کدوم نمی دونستن چیه بحث کردن و در نهایت جمع بندی کردن و همه خوشحال و راضی! در حالیکه نه کسی فهمید سئوال چیه و نه کسی فهمید جواب درست چیه!  آقا جون، بلد نیستی بگو بلد نیستم دیگه! مگه چیزی ازت کم می شه!؟

 

7- دیروز زنگ زدم به مدیر بخش نرم افزار. جدیدا در سوگ از دست دادن پدرش عزاداره! اول بهش تسلیت گفتم و بعدش دوباره خواستم پاچه خواری رو به حد اعلا برسونم، سوتی دادم در حد اینکه "ببخشید که مرد!" البته دقیقا این جمله رو نگفتم ولی چیزی تو این مایه ها بود. اون هم به روم نیاورد.

 

8- تو محل خدمت در وضعیت قرمز هستیم. این 3 ماه آخر داره واسمون زهر می شه! می گن که باید هر روز تا 6 بمونید. از سه روز پیش که این دستور اومده، هر روز به یه طریقی در رفتیم ولی خدا به خیر کنه بقیه اش رو! دیروز صبح که رسیدم موسسه، نگهبانی گفت که شما چرا دیروز ساعت 2 رفتید!؟ گفتم برای اینکه کار داشتم! گفت: مگه دستور نیومده تا 6 بمونید! گفتم چرا که نه! ولی سخت نگیر. لحن صداش عوض شد و شروع کرد از موضع بالاتر حرف زدن! من هم یه عادت بد یا خوب دارم و اون اینکه از دستور گرفتن شدیدا بدم می آد. با عصبانیت بهش گفتم: عزیز جان وظیفه شما اینه که کارت بزنی و گاهی وقتها اگه دوست داشتی سلام و احوالپرسی کنی! به شما ربطی نداره که من رفتم یا نرفتم! و بحث بالا گرفت! کارت رو انداختم جلوش و گفتم وظیفت رو انجام بده! گفت من کارت نمی زنم! من هم گفتم: کاری کنم که همیشه کارت منو تو جیبت داشته باشی و به جای من کارت بزنی و راه افتادم! بیچاره کم آورد و گفت کارتت رو بده! اومدم بهش با مهربونی گفتم که درسته سن شما بیشتره ولی یادت باشه که من روحیاتم این شکلیه! دوست ندارم کسی بهم دستور بده! شما هم بهتره کار خودت رو بکنی و کاریت نباشه!

 

9- دیروز ما رو فرستادن کرج، آماد و پشتیبانی ناجا که شماره سریال سیستمها رو برداریم. خوب شد. چون تونستم تو راه کلی کتاب بخونم و موقع برگشتن هم که خوابیدم!

 

10- دیروز به شدت احساس تشنگی می کردم. تا رسیدم خونه 2 پارچ آب خوردم! شاید زیادی حرص خورده بودم! واقعا عجب نعمتیه این آب!

 

یه جمله جالب: خداوند در عرش اعلی نشسته و می خندد، چون مردم به او اعتقاد ندارند.

یکی دیگه: زندگی بخت آزمایی بزرگی است که در آن فقط بلیط های برنده را می توان دید!

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
سوته دل سه‌شنبه 22 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 03:13 ب.ظ http://teribon-azad.blogsky.com

متنت رو خوندم
خیلی باحال نوشتی
ولی اگز کمی مطالبتو جمع بندی میکردی نوذ علی نور میشد
البته میدونم بی مظمی هم خودش یه جور نظمه
خوشحال میشم سری به من بزنی
حق یارت

[ بدون نام ] چهارشنبه 23 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 11:33 ق.ظ

سلام . چند نکته باید بگم:
اول اینکه در مورد خانم عبادی که نوشتید و این که پرسیدید حق ما آیا بیشتر از اینه:
۱: اول اینکه ایرانی جماعت عاشق هورا کشیدنن. یعنی یکی رو نمی‌شناسن تا یه چیزی می‌شه همه همچین ازش تعریف می‌کنن کتابهاش رو نقد می‌کنند که نگو در نتیجه غصه نخور تا چند روز دیگه می‌شناسن.

۲: برو سایت گوگل. به اسم جایزه صلح نوبل‌ جستجو کن.
به اسامی ای‌ که تا حالا این جایزه رو بردن نگاه کن.
یو‌نیسف/ صلیب سرخ/ هلال احمر/ نلسون ما‌ندلا / مارتین‌ لوترکینگ/پله...

اسمها را که می‌بینم. فکر می‌کنم قضیه بو می‌ده. شیرین عبادی پیش اینها خیلی کوچیکه. می‌دونم من در حدی نیستم که این حرف رو بزنم. پدر معتقده وقتی دنیا کسی رو تایید می‌کنه من فسقل چی کارم. ولی وقتی می‌بینی که هیئت داوری این جایزه اکثرا اسرائیلین/ وقتی می‌بینی این خبر رو بوق می‌کنن/ آدم دلش می‌گیره. فکر می‌کنه گولش زدن.
من اصلا مخالف خانم عبادی نیستم. خیلی هم دوستشون دارم. و از این جایزه هم خوشحالم ولی اون رو متعلق به جریان آزدای‌خواهی در ایران می‌دونم نه صرف خانم عبادی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد