1-      باز هم خوابهای عجیب غریب می بینم. دیشب خواب دیدم که برانکو ایوانکوویچ اومده ازم درباره بازیکنان تیم ملی نظر می خواد. تاکید کردم که حتما خداداد عزیزی رو به تیم ملی دعوت کنه. اون هم قول داد که این کارو بکنه!

2-      سه شنبه رفتم منزل حسن. پویان و پسرعمه هاش هم اومده بودن. کلی نشستیم چرت و پرت گفتیم و خندیدیم. ماشاء... تو یخچال حسن اینا همه چی پیدا می شه. کلی خوردیم و بحث کردیم. بیشتر بحثمون هم درباره اسلام و بعضی قوانین من درآوردی بود. بعدش هم بچه ها هر کدوم چند تا جک و خاطره بامزه تعریف کردن! یه جک جالب شنیدم که بد نیست اینجا بگم: ترکه می رسه به یکی، می پرسه، آقا قبله کدوم وره؟ یارو میگه اینور. می پرسه: خیلی مونده؟

عکسهای عروسی رو هم دیدیم. چقدر حسرت خوردم که زودتر نرفتم هدیه رو به حسن بدم! آخه ظاهرا اگه ده دقیقه زودتر می رفتیم، می تونستیم با دوستای شبنم هم آشنا بشیم! عکسهاشون رو که دیدم. دخترهای خوبی به نظر می رسن! البته مثل اینکه زیاد اهل علم نیستن! با حسن و شبنم کلی سر این مسئله شوخی کردیم. افشین هم ظاهرا به همین خاطر بود که هی اصرار می کرد زودتر بریم! روی پروژه هم کار کردیم. البته به زور! سر و صدا زیاد بود و قرار هم نبود که شام رو شبنم به تنهایی آماده کنه! در هر حال سر و ته قضیه رو هم آوردیم.

3-      سه شنبه شرکت خوارزمی هم رفتم. جلسه داشتیم درباره پروژه. به مدیر بخش فن آوری اطلاعات دوباره تسلیت گفتم و البته این دفعه سوتی ندادم.

4-      دیروز داشتم روی Crystal Report  کار می کردم. نتایج تقریبا خوبی هم گرفتم! امروز هم باید نهایی کنم و پرینت بگیرم!

5-      یه دختر خانمی هست که داره دنبال اطلاعات بنده می گرده! پریروز  با یکی از دوستام که کافی نت داره و از بچه های نیک روزگاره و البته زبان بسیار نیش زننده ای داره چت می کردم. اسمش مهدیه! ما بهش می گیم مهدی ابد...!!! وقتی باهات بخواد چت کنه اولین پیغامی که می ده اینه:" حسن آقا! باغیشلا! سن الان کی سن!؟" که البته این جمله ماجراها داره! خلاصه با این آقا مهدی چت می کردم که پرسید شخصی به این نام و نشان رو که می شناسی! گفتم بله! گفت چند روزه می آد اینجا و همش درباره تو می پرسه! تاکید کردم که در مورد من هیچ اطلاعاتی بهش نده! از قدیم گفتن: مردم رو برق می گیره، ما رو چراغ نفتی!

6-      دوستی دارم به اسم علی مغازه ای! بهش می گم علی دکانچی! چند روزی بود زنگ می زدم بهش، ولی نه خونه بود و نه به موبایلش جواب می داد. اون شب که پیش حسن اینا بودم، بالاخره تونستم باهاش صحبت کنم. قراره به زودی منتقل بشن تهران! چون خانمش هم درسش تموم شده! علی دکانچی همیشه بوی ناهار می ده! یادمه یه سری رفته بودم خونشون. خانمش هم از دوستای دانشگاهمونه. 2 روز پیششون بودم. البته با چند تا از بچه ها رفته بودیم. روز آخر بعد از ناهار به شوخی به خانمش گفتم که شما هنوز بلد نیستید غذا بپزید! بدترین شوخی ممکن بود! ایشون هم کلی ناراحت شد. به زور تونستم از دلشون در بیارم که بابا جون شوخی کردم! ولی انصافا غذاشون خیلی خوشمزه بود. فقط یه بدی داشت! خیلی خیلی زیاد بود.

7-      پدر بزرگم (خدا رحمتش کنه!) خیلی آدم منظم و مرتبی بود. سال 1377 بود که من هنوز دانشگاه بودم که در تاریخ 17 بهمن فوت کرد! خیلی دلم می خواست قبل از مرگش ببینمش. داداشم رفته بود و تو مراسمش هم شرکت کرده بود. موقعی که فوت کرد، از من دلخور بود. دلخوریش هم به خاطر اتفاقاتی بود که در مراسم نامزدی عموی بنده افتاد. یه خاطره دارم ازش! البته خاطره که زیاده ولی بد نیست این یه دونه رو بگم. سال پنجم ابتدایی بودم و هنوز تهران نیومده بودیم. برای مسابقات استانی کتابخوانی انتخاب شده بودم. قرار بود مسابقه نهایی در تبریز برگزار بشه. تا اون موقع تبریز رو ندیده بودم. پدربزرگم بهم گفت که وقتی رفتی اونجا، سرت رو بلند نکن. ساختمانهای بلند زیادی داره که اگه بخوای بهشون نگاه کنی حواست پرت می شه! ولی گفت که موقع برگشتن می تونم به ساختمانها نگاه کنم. یادمه رفتم تبریز و سرم کاملا پایین بود. حتی یک درجه هم سرم رو بلند نکردم ولی موقع برگشتن یک درجه هم سرم رو پایین نیاوردم! ساختمان بلند ندیده بودیم که! تو اون مسابقات نفر اول شدم!!تنها افتخار استانی بنده! همیشه به پدر و عموهام می گم که شما همه چی از پدربزرگ به ارث بردید به جز نظم و سلیقه! فکر می کنم خودم هم مثل عموها و پدرم باشم! پدربزرگم آسم داشت. خدا رحمتش کنه! به من هم می گفت: چلگناتور!!

8-      داشتم به خدمت فکر می کردم. فرصت واقعا خوبیه برای مطالعه. هر روز 4 تا روزنامه می خونم. کتاب می خونم. موسیقی گوش می دم! ناهار هم که بهمون می دن! کامپیوتر هم که دارم! پس چرا ناراضیم؟ می گن: اگه تیمسار هم باشی، چون وظیفه ای، سخته!!

9-      دیشب باز هم عروسی دعوت بودیم. عروسی پسرخاله مهدی. طبق معمول نرفتم. زنگ زدم به حامد که بیاد یه کم کارامون رو راست و ریست کنیم. حدس می زدم 1 ساعت بیشتر طول نکشه ولی اقلا 4 ساعت طول کشید. تازه به زور حامد رو راضی کردم که بره! ساعت 1 بود که کارامون تموم شد! حامد هم عادت نداره شب جایی بمونه! الان خیلی خوابم می آد. کلا 3 ساعت خوابیدم دیشب.

10-   دنبال پروژه می گردم! هر کی سراغ داره خبرم کنه! بانکهای اطلاعاتی تحت وب، برنامه های کاربردی، طراحی وب سایت و هر چیز دیگه که توش پول باشه!

11-   از بوی سیگار بسیار بدم می آد! صبحها که تو میرداماد از ایستگاه مترو می زنم بیرون، بوی سیگار بدترین عذابیه که می شه به من تحمیل کرد! نمی فهمم اینایی که دو قدم از ایستگاه بیرون نیومده سیگارشون رو روشن می کنن، چه جوری زنده ان! دلم می خواد سیگار رو از دستشون بگیرم بزنم تو سرشون! آخه مثلا می گن در محفل عمومی سیگار نکشید! البته این در مقابل راننده هایی که آشغال رو وسط خیابون می ریزن قابل تحمل تره! واقعا ماها کی می خواهیم یاد بگیریم که به آزادی های دیگران احترام بذاریم و .... دختری که من برای ازدواج انتخاب خواهم کرد باید تو خانوادشون سیگاری نداشته باشه! البته این یکی از شرایط عادی و ساده اشه!

 

چند جمله هم از کتابی که دارم می خونم!

اگر خدا واقعا وجود دارد، در بازی قایم موشک با آفریده هایش بسیار هوشمند است.

شاید پس از دیدن آنچه خلق کرده، ترسیده و از همه چیز دوری گزیده است. می دانی، به آسانی نمی توان گفت که از میان خدا و آدم، کدامیک بیشتر ترسیده اند. به گمان من، چنین آفرینشی هر دو طرف را می ترساند. البته قبول دارم که او پیش از آنکه برود می توانست دست کم پای شاهکار خود را امضا کند.

اگر مغز ما آنقدر ساده بود که می توانستیم آن را درک کنیم، آن قدر احمق می بودیم که به هیج وجه نمی توانستیم آن را درک کنیم.

 

موفق باشید. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد