جمعه دوم آبان

از روز سه شنبه تا حالا، جمعا 12 ساعت تو خونه بودم! همش تو بیمارستان بودم. شدیدترین فشار روحی بهم وارد شد و درسهای زیادی یاد گرفتم. از ظهر سه شنبه  که  به حکم سرنوشت نرفته بودم خدمت تا ظهر روز پنج شنبه که بالاخره عمل انجام شد، شدیدا زیر فشار بودم. نباید گریه می کردم و باید طوری رفتار می کردم که باعث تضعیف روحیه خواهرهام نمی شدم! ولی همون شب اول، وقتی تمام تلاشهام بی هدف و بی نتیجه شد، با دیدن وضعیت بیمار، تنها کاری که می تونستم بکنم گریه کردن بود، اون هم تو خفا! از ساعت 5/1 ظهر تا 15/5 عصر که عمل تموم شد، فکر می کنم کلی وزن کم کردم. داشتم کتاب کوه پنجم رو می خوندم که به عمل فکر نکنم ولی نمی شد. وقتی تونستم لبخند بزنم که مطمئن شدم که عمل موفقیت آمیز بوده!

از تمام مسئولین بیمارستان فیروزآبادی شهر ری، بیمارستان هفت تیر شهر ری و بیمارستان میلاد گله دارم. تنها وظیفه خودم می دونم از تلاش و همکاری دکتر فرهاد پورآزادی از بیمارستان میلاد کمال تشکر رو داشته باشم و از آقای دکتر مردانی( مسئول اورژانس)، خانم گرشاسبی و ... گله مند باشم. البته خانم گرشاسبی که سوپروایزر بودن در بعضی جاها کمک کردن که جای تشکر داره! بیمارستان مسخره فیروزآبادی شهر ری هم که گندش بزنه! انقدر شاکی شدم که تمام مسئولین اونجا رو از داد و هوارهای خودم بی نصیب نذاشتم.

در بیمارستانهایی که مربوط به تامین اجتماعی می شه، تنها چیزی که ارزش نداره جون آدمهاست! مریض ما در حال مرگه و طرف می گه که باید 16 آذر ماه برای سی تی اسکن بیایید. دکتر هم می گه که تا سی تی اسکن نباشه عمل نمی کنم! بگذریم! حدیث آشنایی است!

انقدر از دست خدا شاکی بودم که حتی نماز هم نمی خوندم! ولی الان خوشحالم که مشکل حل شد و بیمار داره رو به بهبودی می ره! شاید هم حکمتی بوده! کار خداست دیگه!

چند روزی هست که سرکار نمی رم و خدمت هم که اصلا خبری ندارم! احتمالا این هفته مجبورم تو بیمارستان باشم! تو بیمارستان کتاب می خونم و وقت تلف می کنم! دیروز یه اتفاق جالب افتاد! یکی از پرستارها به من گفت که من شما رو قبلا دیدم! من هم گفتم که اتفاقا من هم شما رو قبلا جایی ندیدم! احتمالا یکی دیگه شما رو قبلا جایی دیده! کلی خندیدیم! تازه مامانم می گفت که این پرستاره دختر خوبی به نظر می رسه!!! نمی دونم چرا همش سر تخت بیمار ماست!؟

نکته جالب اینکه تو این بیمارستان سیگار می کشن! وقتی که رفتم دیدم دود سیگار همه جا هست! به پرستار گفتم و پرستار گفت که بابا جون تو مثل اینکه از خارج اومدی ها! اینجا تریاک هم می کشن! تصمیم گرفتم خودم مشکل رو حل کنم! یکی که سیگارش رو روشن کرد بهش گفتم خاموش کنه! برگشت گفت که چهار ماهه اینجاست و از این خبرا نبوده! بهش گفتم اگه صد سال هم اینجا باشی دلیل نمی شه که مزاحم مردم بشی. جر و بحث شروع شد و بهش فهموندم که حتی اگه خدا هم بخواد سیگار بکشه نمی ذارم! و مجبور شد تختش رو عوض کنه! بهش گفتم جای دیگه هم اگه سیگار بکشه، نباید بوش به دماغ من برسه!

فعلا که امشب خونه هستم تا استراحت کنم. خدا نعمت سلامتی رو از کسی نگیره. الان می فهمم که بزرگترین نعمت سلامتی است.

 

دوشنبه 5 آبان

 

ترس تا زمانی وجود دارد که "گریز ناپذیر" از راه برسد. آن وقت دیگر نباید نیروی خود را صرف ترس کنیم.

چیزهایی هست که خدایان می خواهند ما آنها را تجربه کنیم.

یک بچه همواره می تواند سه چیز به یک آدم بزرگ بیاموزد: شاد بودن بدون دلیل، دائم به کاری مشغول بودن و تقاضا کردن آنچه با تمام وجود می خواهد.

آدم های شجاع همیشه لجبازند.

سرنوشت را باید انتخاب کرد نه اینکه پذیرفت!!

(کوه پنجم – پائولو کوییلو)

 

سه روز دیگه گذشت. مشکلاتی که در مورد پروژه وجود داشت، تقریبا حل شد. با JOY هم صحبت کردم. می خواست بره Tulsa و منو با زنداداشش آشنا کرد. زنداداشش Becky خیلی زن خوبیه و بهم قول داده که یک دوست دختر خوب آمریکایی برام پیدا کنه!!! می گفت یه دختر تو فامیلاشون دارن که خیلی شبیه نیکول کیدمنه! کلی باهاشون شوخی کردم و ازشون قول گرفتم که به هر طریقی منو به آمریکا برسونن! اگر این سه ماه خدمت باقی مونده مشکل ساز نشه، به امید خدا همه مشکلات رو حل می کنم. فعلا تنها مانع جلوی من همین خدمته که تا تموم نشه نمی تونم از دانشگاه مدرکم رو بگیرم!

تو این دو سه روزه هم بیشتر دنبال کارهای بیمه و تصفیه حساب چیزهایی که خریده بودم و ... بودم. تو بیمارستان با یه پسر 19 ساله آشنا شدم که می گه دو ساله داره کار می کنه و کل پولی که جمع کرده حدود 2 میلیون تومان بوده که 750 هزار تومان برای خانواده اش فرستاده و بقیه اش رو هم برای داداشش تو بیمارستان خرج کرده! می گفت حدود 800 هزار تومان پلاتین خریده و حدود 500 هزار تومان هم باید خرج بیمارستان رو بده! آم نمی دونه باید به چی اعتراض کنه! به عدالت خدا؟ به بخت بد؟ به بی عرضگی خودش؟ یا به چی!؟

قبل از اینکه عمل انجام بشه، شنیدم که خرج عمل حدودا 15 میلیون تومان می شه! از طرفی با هر ناله مریض دلم خون می شد. بیمارستانهای تامین اجتماعی که انگار نه انگار! زنگ زدم به چند تا بیمارستان خصوصی و در مورد هزینه ها پرسیدم! سرسام آور بود و چاره ای نداشتم. وقتی رفتم بیمارستان میلاد تمام بیمارستان رو زیر و رو کردم. از تمام ابزارهایی که می تونستم استفاده کردم و تا ساعت 11 صبح تونستم موافقت دکتر برای عمل در بعد از ظهر بگیرم ولی نتونستم تخت پیدا کنم. بیمار در حال مرگه و بهت می گن که 4 ماه دیگه می تونیم بهت تخت بدیم! تا ساعت 5/2 بعد از ظهر هم تونستم موافقت لازم برای تخت رو بگیرم ولی تخت وقتی آماده شد که دیگه لازم نداشتم!

یاد گرفتم که تو ایران هر کاری یا با پول انجام می شه و یا با پارتی! با زبون خوش هم کار به جایی نمی بری. حامد که داشت داد می زد فقط! ولی اون هم نتیجه نگرفت! من بعضی جاها به این خاطر کار از پیش بردم که الکی گفتم تو ریاست جمهوری کار می کنم!

 

 موفق باشید.

نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 7 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 02:28 ق.ظ

من ن فهمیدم مریض کی بود؟! مادر؟

نوشین ۱۷ پنج‌شنبه 8 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 08:43 ب.ظ http://Nooshin17.persianblog.com

سلام خدا بد نده چی شده بودO: O: حالشون چطوره الان ؟؟ :( خدارو شکر که عمل موفیقت آمیز بوده


نوشین ۱۷ پنج‌شنبه 8 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 08:43 ب.ظ http://Nooshin17.persianblog.com


واقعا ببخشید که یه مدت سرنزدم به وبلاگتون البته من اکثر موقهایی که آپدیت میکردین مطلباتون رو میخوندم ولی راستش یه مدت حس وحال کامنت نوشتن نداشتم نه واسه وبلاگ شما همه وبلاگها :( به هرحال امیدوارم مسئله ای برای بیمارتون پیش نیاد وحالشون بهتر بشه :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد