پنج شنبه 8/8/82

امروز بالاخره بیمارمون مرخص شد. قبل از اینکه از بیمارستان تصفیه حساب کنم، سیم کارت موبایلم سوخت و پیگیری کارها خیلی سخت شد. قرار بود زنگ بزنم که پسر خاله ام گوسفند قربونی بخره، داداشم ماشین بیاره و ... که زنگ زدن به هر کدومشون با مشکل روبرو شد. البته وایسادن تو صف تلفن بیمارستان هم بد نبود!

بعد از اینکه به بیمار صبحونه دادم و آماده اش کردم، رفتم دنبال تصفیه حسابها و پیگیری امور مربوط به تایید عمل جراحی برای بیمه و کارهای دیگه که حدودا تا ظهر طول کشید. بعد رفتم مخابرات تا سیم کارت موبایل رو عوض کنم که گفتن باید شنبه مراجعه کنم.

برگشتم بیمارستان. کلی ناراحت بودم از اینکه موبایل از کار افتاد. دو تا از دوستام قرار بود زنگ بزنن تا ببینمشون. دو تاشون هم دختر بودن! این درد عظیم رو کی می خواد تحمل کنه!؟

حالا از بیمارستان و مریض های دیگه اش بگم! تو اتاقی که مریض ما بستری بود، سه نفر دیگه هم بستری بودن. دو تاشون ترک بودن و یکیشون فارس و معتاد بود. هیچ کدوم همراه نداشتن و من یا داداشم که شب همراه مریضمون می موندیم، کارای اونا رو هم انجام می دادیم. اون معتاده اسمش سید بود. وضعش خراب بود. سر سیگار که باهاش درگیر شده بودم، کلی ناراحت شده بود و هر موقع می رفتم اونجا به زور سوار ویلچر می شد و می رفت بیرون سیگارمی کشید. البته خودم کمکش می کردم که سوار ویلچر بشه. معمولا هم هیچ کس نمی اومد ملاقاتش و هر وقت فامیلای ما می اومدن ملاقات، یه سری هم به اون می زدن تا خوشحال بشه. هر روز با دیدن ملاقاتی های مریض ما گریه می کرد.

یکی دیگه از مریضا یه آقای 50 ساله بود که بعد از عمری زندگی با زن اولش رفته بود با یه دختر جوون ازدواج کرده بود. وقتی زن اولش با بچه هاش می اومد ملاقات، کلی بهش می رسید ولی زن دومش فقط می اومد وای می ایستاد. همه کسایی که تو اون اتاق بودن کلی نصیحتش می کردن که ازدواج دومش اشتباه بوده ولی بعد از کلی صیحت و ... آقاها یه حرفی می زد که نشون می داد عمرا بتونه زن دومش رو بی خیال بشه در حالیکه قول می داد این کارو بکنه!

این آقا خیلی هم باحال و با مزه بود. یه بار داد و هوار کرد که خانم پرستار بدو بیا! پرستار زود خودشو رسوند و گفت چی می خوای! اون هم با لهجه ترکی گفت بیا سر منو ببر! همه خندیدیم و پرستار بیچاره حالش گرفته شد! از این تیکه ها خیلی تکرار می کرد. زودتر از همه هم مرخص شد.

یکی دیگه بود که جوونیهاش رو تو کشورهای آسیای شرقی گذرونده بود. با زبان ژاپنی آشنایی خوبی داشت و به علت درگیری با چند تا معتاد کارش به بیمارستان کشیده شده بود. همش می نشست در مورد ژاپن و اتفاقایی که براش افتاده بود حرف می زد. کلی هم از من تعریف می کرد. ولی حیف که دخترش سنش خیلی کم بود! این هم زود مرخص شد ولی شماره تلفن و آدرس داد که بهش سر بزنم.

اولی که مرخص شد، جاش یه پیرمردی آوردن که از تبریز اومده بود تهران و اینجا تصادف کرده بود. کس و کاری نداشت و تنها بود. من و داداشم تا موقعی که اونجا بودیم کارای اون رو هم انجام می دادیم. اولش که اومده بود فکر می کرد فوقش یه روز می مونه و می ره ولی وقتی فهمید فعلا موندنیه ناراحت شد. سعی می کردم طوری رفتار کنم که احساس قربت نکنه. موقعی که داشتیم می اومدیم، کلی دعا کرد و تشکر و گریه. می گفت خدا هیچ کس رو بی کس و کار نکنه!

تو اتاقهای دیگه چند نفری بودن که همیشه می دیدمشون. یه دختر خانم خوشگل بود که مادرش عمل شده بود و همیشه پیشش می موند. خیلی هم دختر مودب و خوبی بود و البته پرکار. هر وقت از جلوی اتاق ما رد می شد یه نگاهی می انداخت و می رفت! روز آخر باهاش سلام و علیک کردم و برای مادرش آرزوی شفای عاجل. یه جورایی دلم می خواست بیشتر باهاش حرف بزنم، وقت نشد.

از پرستارا هم یه ویلچر گرفتم. البته هر کارتی به عنوان ضمانت می دادم قبول نمی کردن. فقط شناسنامه ام رو قبول کردن! موقعی که شناسنامه رو دادم بهشون گفتم که حق ندارن صفحه دومش رو نیگاه کنن!!! ولی وقتی برگشتم ویلچر رو تحویل بدم، یکی از پرستارا هر چی گشت شناسنامه رو پیدا نکرد. آخرش معلوم شد که شناسنامه بنده به جای اینکه تو کشو باشه تو پاویون خانمها دست به دست می شده!!

یکی از پرستارا هم بود که خوشگلتر از همه بود. ولی من احساس می کردم که خودش رو می گیره. برای اینکه دچار خود کم بزرگ بینی نشه!!!، اصلا باهاش حرف نمی زدم و حتی وقتی کسی نبود جوابم رو بده، از اون سئوال نمی پرسیدم.

وقتی اومدم بیرون 4 بسته سیگار خریدم و به همراه مقداری پول نقد دادم به دو تا از مریضایی که تو اتاق ما بودن! البته هیچوقت دوست ندارم برای کسی سیگار بخرم ولی این بار به توصیه مریضمون این کارو کردم. فکر می کنم خوشحال شدن!

ماجراهای اومدن به خونه هم جالبه. تا رسیدیم، پسر خاله ام گوسفند رو قربونی کرد و مادر بزرگم یه پیراهن آتیش زد و گرفت جلوی مریض و گفت که به آتیش نگاه کنه. بعدش یه تخم مرغ دور سرش گردوند و کوبید زمین. نشستم بالا سر گوسفند و به جدا کردن پوستش و تیکه تیکه کردنش نگاه کردم.

شب هم روضه خونی داشتیم و افطار. خاله ها و دختر خاله ها و ... همه اومده بودن برای کمک. شام آبگوشت بود. خیلی هم خوشمزه بود.

شب از مادربزرگم پرسیدم که فلسفه تخم مرغ شکوندن و پیراهن آتیش زدن چیه! می گفت که پیراهن رو برای این آتیش می زنن که ترس آدم بریزه. تخم مرغ رو هم برای این می شکونن که چشم بدنظر در بیاد. همین الان هم مادرم اومد یه تخم مرغ بالا سر من گردوند و تو کوچه کوبید زمین! پس مطمئن باشید که دیگه کسی نمی تونه منو نظر بزنه!

موفق باشید.

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
مهران جمعه 9 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 12:39 ب.ظ http://javananesari.blogsky.com

سلام وبلاگ خیلی جالبی داری . به منم سر بزنی خوشحال میشم

سوده یکشنبه 11 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 12:40 ب.ظ http://sunsky.persianblog.com

سلام دوست خوب.واقعآ وب لاگه من عجیبه؟؟در هر صورت مرسی که اومدی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد