1 – دارم کتاب "حاجی آقا" نوشته صادق هدایت رو می خونم! چه حقایق تلخی توش داره!

2 – همون طور که حدس می زدم، به طور محترمانه از شرکت اخراج شدم! بیش از ده روز بود که شرکت نرفته بودم و دلیلی نداشت فکر کنم که اخراج نخواهم شد.

3- از اونجا اخراج نشده، یه جای دیگه کار پیدا کردم. البته چون دولتیة یه مقدار از این گزینش بازی ها و ... داره که باید انجام بدم. شاید هم اصلا اونجا نرم! تقریبا می شه گفت که از کار دولتی فراری ام. یه جای دیگه هم هست که بدون اینکه خودم بدونم داشته بهم حقوق می داده! حدود 6 ماهی می شه که اینکارو می کنه و چند هفته پیش رفتم فرم پر کردم! تمام کارهایی که برای هر کسی ممکن بود 2 سال طول بکشه، به خاطر اشاره رییس در 2 ساعت انجام شد. بهم گفتن که هر موقع خواستم می تونم برم کارم رو شروع کنم!

4- بعد از سوختن سیم کارت موبایلم، کامپیوترم هم به هوا رفت. دیروز کامپیوتر رو روشن کردم، بعد از 10 ثانیه صدای تق بلندی به همراه دود بلند شد!

5- کلی انرژی دارم. هیچ کدوم از این اتفاقا نتونسته تغییری در روحیاتم ایجاد کنه، فقط یه کم لاغرتر شدم. خودم احساس می کنم که صورتم لاغر شده، چون وقتی عینک می زنم، عینک سر می خوره می آد پایین. هر چقدر هم فشارش می دم و پیچاش رو سفت می کنم و دسته هاش رو به هم نزدیکتر می کنم باز فایده نداره!

6- پنج شنبه نیروی انتظامی ما رو دعوت کرده بود به افطاری. ما خودمون مهمون داشتیم و نتونستم برم! ولی می گن که از پیشگامان IT در ناجا توسط سردار قالیباف قدردانی شده. وقتی لیست افرادی رو که مورد قدردانی قرار گرفته بودن دیدم، متاسف شدم. کسی که نمی دونه IT  رو با سالاد می خورن یا نوشابه، جایزه گرفته! یه خواننده هم دعوت شده بود که بخونه!

7- سایت کامپیوتر موسسه دیگه داره افراد جدید می آره! ماها دیگه پیر پاتالهای اینجا حساب می شیم. منتظرم ماه رمضان تموم بشه!

8- روزنامه شرق مطالبی نوشته بود در مورد قرصهای Extacy و همچنین کورتاژ در دهه هفتاد و هشتاد. مطلب عجیب و جالبی بود برام. شماره امروز روزنامه شرق رو بخونید.

9- جشن هالوین امشب در بسیاری از نقاط دنیا برگزار می شه! ما که از این جشنها خبری نداریم. امیدوارم به همه کسانی که امروز رو جشن می گیرن، خوش بگذره. از تمام جشنهای اروپایی و آمریکایی تنها جشن روز والنتین رو دوست دارم. البته، قابل عرض این که همیشه این روز رو به تنهایی جشن گرفته ام! خودم یه هدیه برای خودم می خرم!! امیدوارم امسال در روز والنتین ایران نباشم. اینجوری راحت ترم. البته احتمالش در حد صفره!!

10- یکی از همکاران ما تو شرکت قبلی که البته جدیدا به جمع همکارای ما اضافه شده، خیلی به چشمم آشنا می اومد. دیروز باهاش صحبت کردم و فهمیدم که خواهر یکی از دوستامه!

11- یه خاطره از دوران دانشگاه! چند سال پیش که مسابقات جهانی کشتی برگزار می شد و ایران خیلی امید به قهرمانی داشت، در خوابگاه بودم. اتاق ما تو یکی از این بلوک های قدیمی ساز بود و بچه های سالهای پایین تر و تعدادی از بچه های ورودی ما در بلوک سه طبقه نوساز در طبقه سوم سکونت داشتن. تو یکی از این اتاقا چند تا از دوستان اهل ورزش و طرفدار تکواندو بودند که البته از مجموع 5 نفر حاضر در اون اتاق، اقلا 4 نفرشون جزو خرخوانهای رشته ما بودند. هر شب سر می زدم بهشون و یه خبر غلط درباره فوتبال و کشتی یا تکواندو بهشون می دادم و سرکارشون می ذاشتم. شب مسابقه نهایی بین علیرضا حیدری و الدار کورتانیدزه بود که همه فکر می کردن حیدری قهرمان می شه! مسابقه رو با ولع تمام تماشا کردم و باخت فجیع علیرضا حیدری رو دیدم و بلافاصله رفتم پیش بچه ها و خبر دادم. اونا هم باورشون نشد و فکر کردن که دوباره می خوام سرکارشون بذارم. از قبل طناب آماده کرده بودن! سریع 4 نفر ریختن رو سرم و دست و پام رو گرفتن و محکم با طناب بستن! بعدش برداشتن تو خوابگاه دور زدن و انقدر گردوندن که دیگه دست و پام کبود شد! نگهبان خوابگاه هم تا اومد اعتراض کنه، بهش گفتن که دزدی کرده! اون هم چیزی نگفت. بعد از یه ساعت اینور و اونور کردن، آخرش منو بردن انداختن تو اتاق و رفتن! خوب شد سعید و حسن بودن و کمکم کردن تا دست و پام باز بشه! نیم ساعت طول کشید گره ها رو باز کنن! یادش بخیر!! از اون جمع که این بلا رو سرم آوردن زیاد خبر ندارم. گاهی وقتها می اومدن می رفتیم بیرون و خاطره هامون رو زنده می کردیم. اشکان الان تو ایران خودرو کار می کنه و با یکی از دخترای هم ورودیمون ازدواج کرد. آخرش هم نفهمیدم کدوم دختر رو می گه. اسماعیل فوق لیسانس قدرت تربیت مدرس قبول شد. محمد رفت مخابرات استخدام شد و خونه خرید. حسین رفت سربازی. علیرضا رفت صاایران استخدام شد. من هم که می بینید چی شدم!!

 

بشر آنقدر که از مرگ می ترسد، از نیستی نمی ترسد و برای بقای وجود خودش است که متوجه عوالم معنوی و شئونات اجتماعی شده است. کسانی هستند که به امید زندگی ابدی با رضا و رغبت مرگ را استقبال می کنند.

حاجی آقا – صادق هدایت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد