سه شنبه

1-      پارسال این موقع آرزو می کردم ماه رمضان برسه! چون بعد از ماه رمضان فقط دو ماه از خدمت می مونه و یه ماهش که مرخصی پایان دوره می شه و در نتیجه آخر شوال تمومه! الان حدودا 78 روز دیگه مونده و دارم آرزو می کنم که یه رقمی بشه! آخ چی می شه!! وقتی تموم شه، کلی کار باید انجام بدم. باید برم تبریز دیدن مادربزرگم و دوستان. از اونجا می رم آستارا. بعدش هم قراره داداشم یه کارایی بکنه و احتمالا یه جشن کوچولو می گیریم. بعدش بلافاصله می رم دنبال پاسپورت. 

2-      دارم مقدمات کار در یه شرکت دولتی رو فراهم می کنم که اگه خدای نکرده ویزا درست نشد، یه مدتی برم سر کار. گرچه همیشه گفته ام که از کارهای دولتی بیزارم ولی اینجایی که داره درست می شه جای بدی نیست! تازه ساعت کاریش هم خوبه! حتی می شه به راحتی بری سر یه کار دیگه تو یه شرکت خصوصی!

3-      الان به این نتیجه رسیدم که نباید به چیزی زیاد از حد حساس شد. حساسیت بیش از حد باعث می شه که دید آدم عوض بشه. به نظرم بهتره که حساسیت به هر چیزی در ذهن آدم باشه تا در محیط عیان بشه! فکر می کنم که خودم هم اشتباه کردم که حساسیت شدیدی به بعضی مسائل نشون دادم! از این به بعد سعی می کنم منطقی تر رفتار کنم و همه موارد رو در نظر بگیرم.

4-      دیروز افطاری دعوت بودم منزل حسن. بعد از افطاری دست به یه کار غیر ممکن زدیم! نشستیم و سریالهای بعد از افطار رو یکی یکی دیدیم. تا ساعت 9 داشتیم سریال می دیدیم و بعدش اخبار! چیزای جالبی تو اخبار گفته شد. مثلا درباره مستند سازان ایرانی که آزاد شده بودن، اگه یادتون باشه قبلا می گفتن داریم برای آزادی مستند سازان ایرانی تلاش می کنیم. الان که آزاد شدن، می گن که مستند سازان بسیجی و مطیع رهبری آزاد شدند!!! اون دوتا هم حماقت کردن که رفتند دست رهبر رو بوسیدن! یا در مورد جرم و جنایت در انگلیس و ... هم که مشخصه! تازه حسن می گفت احتمالا لاریجانی کاندیدای جناح راست برای انتخابات ریاست جمهوری خواهد بود. چه تحفه ای!

5-      هر شب مهمون می آد خونمون! اون هم به تعداد زیاد. این یکی نرفته اون یکی وارد می شه! خیلی وقته که راحت نتونستم بشینم 4 تا مطلب بخونم یا 4 تا آهنگ گوش بدم! همش مهمون داریم! فکر می کنم اگه بیمارمون تو بیمارستان می موند بیشتر به نفعمون بود.

6-      دیروز تو محل خدمت بچه ها داشتن در مورد دوست دخترهای اینترنتی صحبت می کردن! هر کدومشون با سابقه زیادی که در این راه داشتن، تجربیاتشون رو مخصلصانه به بقیه منتقل می کردن! یکی بود می گفت که دیگه انقدر دوست دختر ADD کرده که دیگه جا نداره! من در مورد تجربیاتم چیزی نگفتم!

7-      سپرده گذاری پول در بانک اصلا سودی نداره! ما اینکارو کردیم ضرر کردیم!

8-      یکی از فامیلهای پدرم جدیدا اومده بود خونه ما. قبلا کشاورز بوده ولی الان خیلی وضعش خوبه! ماشینش که اینو نشون می داد. البته حرف زدنش هم همینطور. می گفت به پسرش گفته بوده که اگه دانشگاه قبول بشه براش اپل می خره! پسرش هم نامردی نکرده و قبول نشده! خواستم بهش بگم یه اپل بهم بده، من به جاش قبول می شم!!

9-      خدمت می کردیم گیلانغرب! برف تا اینجای زانو. صدای زوزه گرگ مو به تن آدم سیخ می کرد. سرتو می آوردی بالا، 50 تا تیر از بغل گوشت رد می شد. ماهی یه بار برفارو آب می کردیم می رفتیم حموم! آب نبود که! یه حاجی داشتیم بچه بندرعباس، بهش می گفتیم سید. یادمه، تو اون گرما بچه ها از جان و دل برای انقلاب مایه می ذاشتن! قبل از عملیات کربلای 5 بود که تو اون گرمای کشنده بچه ها از تشنگی له له می زدن! همه دنبال آب می گشتن! یه دفعه دیدم یه کامیون داره می آد. داد زدم آب! همه میخ کوب شدن! دیدیم که روی کامیون تبلیغ کوکا کولا هست! کامیون رسید و به همه نوشابه کوکا کولا داد. بچه ها همگی با خلوص نیت هی مرگ بر آمریکا می گفتن و هی کوکا کولا می خوردن! خلوص نیت بود آقا! مثل الان نبود که! اینو برای بچه ها می گفتم و می خندیدیم!

10-   به فکرم زده که خودم اقدام کنم و مدرکم رو بگیرم! فکر نمی کنم کار سختی باشه! باید قبل از اینکه سال 2003 تموم بشه، این مدرک رو آماده کنم! بدبختی اینه که خدمتم 22 ژانویه 2004 تموم می شه! شانس داشتیم که بهمون می گفتن شانس علی!!

 

پنج شنبه 15 آبان

دیروز رفته بودم یه شرکت خصوصی برای کار. بیشتر کارشون تجارت الکترونیکی بود. مصاحبه کننده یه خانم بسیار زیبا و جوان بود که اطلاعات خوبی داشت و سئوالای خوبی پرسید. هی دوست داشتم بیشتر باهاش صحبت کنم و برا همین همش سئوال می پرسیدم. انگار که اون قرار بود مصاحبه بشه! خیلی هم با ادب بود! فکر می کنم بیش از حد کلاس گذاشتم و طوری حرف زدم که فکر کرد خیلی حالیمه! البته اگر قبول هم بکنن که اونجا کار کنم، نمی تونم برم. چون اونا نیروی تمام وقت می خوان و از طرفی خودم هم دارم جای دیگه استخدام می شم! ولی خیلی خوب می شد اگه می تونستم با اون خانم همکار بشم!!!

بعد از مصاحبه، با حامد رفتیم طرف منزل قبلیمون! موقعی که داشت اذان می گفت رسیدیم به اون کبابی سر چهارراه قدس! برای رفع گرسنگی کباب خوردیم و به محض اینکه یه لقمه خوردم، احساس کردم که انگار یه وزنه یه کیلویی افتاد تو شکمم! چون پول کباب رو داده بودم تا آخرش خوردم! البته خیلی هم خوشمزه بود. ولی بعد از اینکه اومدیم بیرون دلم درد گرفت! خیلی بدجور! تقریبا کل تهران رو دور زدیم. از ستارخان تا ونک، شریعتی، میرداماد، سعادت آباد و .... بعدش رفتیم خونه! باز هم مهمون داشتیم. حالم بد بود. گرفتم خوابیدم. مادر بزرگم یه کم نازم کرد و از اون دواهای من درآوردی بهم داد تا کمی بهتر شدم و گرفتم خوابیدم.

صبح زودتر بیدار شدم و با JOY چت کردم. دلم براش تنگ شده بود. راستی من دنبال چند نفر می گردم که گهگاهی باهاشون چت کنم! لیستم خالیه! فقط هم با JOY چت می کنم! هر کی مایله به ایمیلم پیغام بده!!

دیروز سه تا کتاب هم خریدم. تجارت الکترونیک در هزاره سوم، تجزیه و تحلیل سیستم ها (بتول ذاکری) و یه کتاب شعر به اسم آینه در آینه، برگزیده شعر هوشنگ ابتهاج به کوشش و انتخاب محمد علی شفیعی کدکنی.

 

بسترم

صدف خالی یک تنهایی است

و تو چون مروارید

گردن آویز کسان دگری ...

 

(ه. ا. سایه)

 

موفق باشید.

 

نظرات 1 + ارسال نظر
منصوره یکشنبه 18 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 05:16 ب.ظ http://mansooreh.blogspot.com

چرا اینجا تبدیل به یک دفتر خاطرات شده؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد